طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

ای عاشقان ای عاشقان، دل را چراغانی کنید

                              ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

                              تا سرکشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش


حلول ماه مبارک رمضان رو تبریک میگم :)

ان شاءالله به یاری خدا بهترین استفاده رو ببریم.

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۲
اَسی ...

اگه دو تا پست قبل رو خوندید میتونید این پست رو بخونید :)


وقتی به سمت خونه راه افتادیم، دیگه شب شده بود، مامانم گفت بریم یه جا واسه شام ساندویچ بخوریم،

رفتیم همون فست فود که اینترنت داره :)))

ساندویچامون و سفارش دادیم و تا آماده شدنشون، مشغول استفاده از اینترنت بودیم که ناگهان ایشون وارد مغازه شدن:





بسی چندشناک بودن و خیلی هم بزرگ!!! من خیلی شجاعت به خرج دادم که فیلمش و گرفتم!!!
بعدش دیگه ندیدم چی شد و کجا رفت!

خلاصه ساندویچا آماده شدن و مشغول خوردن شام و استفاده از اینترنت بودیم که یه زن و شوهر با دو تا بچه وارد شدن،
رفته بودن غذا سفارش بدن، یهو دخترشون که زیر دو سال بود، دالامممب افتاد رو زمین!! صدای کله شو شنیدم که خورد به کف مغازه!!
برگشتم که ببینم چی شده، دیدم مرده خم شده بچه رو بگیره، یهو خانمه محکم کوبید رو پشت شوهرش و داد زد: بچه رو چرا میندازی؟؟؟؟
صدای مشت خانمه به پشت شوهرش از صدای برخورد سر بچه با زمین بلندتر بود!!!!
آقاهه بیچاره با صدای آهسته و بسیار مظلومانه میگفت: من ننداختمش...  و بچه رو گرفتن و رفتن رو صندلی های بیرون مغازه نشستن،

ما داشتیم از خنده میمردیم :)))) هی همدیگه رو نگاه میکردیم و میگفتیم: واقعا شوهرش و زد!!! :)))) به جای این که به داد بچه برسه داره مرده رو کتک میزنه!!!
بچه هه وقتی عصبانیت مادرش و دید یادش رفت گریه کنه !!!
خانمه چادری بود و شوهرش هم ریشو بود، به نظر میومد آدمای آروم و بی آزاری باشن! خیلی عجیب بود چنین حرکتی O_o

منم که از این خانمه یاد گرفته بودم چطوری مردا رو باید زد، وقتی رسیدیم خونه کلی داداش بزرگم و کتک زدم و به خاطر کارش تنبیهش کردم :/

+ پ ن: سرعت اینترنت مغازه خییییلی پایین بود، هرچقدر غذا خوردنم و طولانی کردم آخرش هیییییچی نتونستم دانلود کنم :|

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
اَسی ...

اگه پست قبل و نخوندین، اول اون و بخونین بعدش بیاین این پست و بخونین


بعدازظهر دوباره مامانم تصمیم گرفت بریم بیرون!

به مامانم گفتم: ما که امروز رفتیم پیک نیک، بذار فردا بریم بیرون

ولی مامانم گفت: من با پسرداییت هم هماهنگ کردم امروز درس نداره، همین امروز بریم

خلاصه دوباره راه افتادیم و رفتیم به یه منطقه ی خوش آب و هوا که در نزدیکی شهرمون قرار داره.

یه مقدار تو شهر گشتیم و چند دقیقه ای هم یه گوشه توقف کردیم و از هوای سرد اونجا استفاده کردیم (برخلاف گرمایی که ظهر تو پیک نیک داشتیم) !!

تو مسیر برگشت، جاده خیلی باریک بود و یه سمتش پرتگاه بود. طوری که انگار سوار ترن شهربازی هستیم و هر لحظه میترسیدیم بیفتیم پایین!!

مامانم گفت: چقدر جاده هاشون بده! چرا اینجوریه؟

گفتم: آخه مشکل اینجاست که پسرت فقط دوس داره مماس با لبه ی جاده برونه، همیشه لب به لب میره!!!

در همین لحظه، داداشم که میخواست در تصدیق حرف من نشون بده که تا چه حد میتونه رو لبه ی جاده بره، اونقدر به سمت پرتگاه (که محل عبور رودخونه بود) مایل شد که دسته گل به آب داد!!!

نتیجه ش شد این:



همونطور که ملاحظه میکنید، دو تا چرخ ماشین افتاده تو چاله...

من که دیدم داریم می افتیم پایین، سریع در و باز کردم و پریدم بیرون (عقب ماشین سمت چپ نشسته بودم) نمیدونم چرا اون لحظه فکر کردم اگه ما پیاده بشیم، ماشین سبک میشه و از سقوطش جلوگیری میشه! سریع مامانم و پیاده کردم و بعدشم پسرداییم پیاده شد.

به داداشم که راننده بود گفتم بیا بیرون بذار داداش کوچیکه هم از همین سمت پیاده شه!! تو اون لحظه فقط میخواستم جونمون و نجات بدیم، اگه هم ماشین افتاد ما پیاده شده باشیم!!

بعد رفتم به ماشین نگاه کردم و دیدم اونقدری که فکر میکردم از جاده خارج نشده و نمی افته پایین!

واقعا به خیر گذشت، چقدر خدا مراقب بنده هاشه! واقعا شکرش، هزار بار...

مامانم که خیلی عصبانی شده بود و شدیدا ترسیده بود، راهشو کشید و رفت! داداش کوچیکه و پسرداییمم با خودش برد! به منم گفت بیا بریم، ولی من گفتم: من میخوام از ماشین عکس بگیرم واسه وبلاگم خخخخخخخ

و باهاشون نرفتم، موندم پیش داداش بزرگه، آخه دیدم میخواد خودش ماشین و بیاره بیرون!!! بهش گفتم دو تا چرخ ماشین کلا رو هواست اصلا نمیشه ماشین و حرکت بدی!!

یه آقای موتوری بهمون شماره ی امداد خودرو رو داد، داداشم اولش نمیخواست زنگ بزنه ولی بعدش بالآخره قبول کرد و زنگ زد.

یه وانتی هم اومد گفت حواست کجا بود؟ داداشم گفت حواسم بود!! وانتی گفت پس چرا اینجوریه؟ داداشم گفت: پارک کردم :دی

یه نفر دیگه هم که تو وانته بود، وقتی دید من هی دارم از ماشین عکس میگیرم، پیاده شد و گفت: ما هم یه عکس از پارکتون بندازیم :)))

مامانم اینا چند متر پایین تر نشسته بودن، داداشم گفت برو پیش مامان یه کم آرومش کن

رفتم پیششون، دیدم مامانم خیلی ناراحته، یه کم آرومش کردم و سعی کردم حواسش و به مناظر پرت کنم!

مامانم همش میگفت بیاین ما خودمون بریم، گفتم صبر کن الآن امداد خودرو میاد ماشین و بیرون میاره همه باهم میریم دیگه!

تو مدتی که منتظر ماشین امداد خودرو بودیم من فقط داشتم از مناظر عکس میگرفتم :دی

خلاصه ماشینه اومد و داداش کوچیکه و پسرداییم هم رفتن کمکشون و ماشین و بیرون آوردن و همه به سلامتی سوار شدیم، امداد خودرو هم 40 تومن گرفت :دی

عکسایی که در زمان انتظار کمک گرفتم رو در ادامه مطلب میذارم

چون پست طولانی شده، ادامه ی ماجرا در پست بعدی ;)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۶
اَسی ...

الآن که دارم مینویسم شبه! میخوام اتفاقات روزی که گذشت و واستون بگم!


صبح که از خواب بیدار شدم، داییم زنگ زد که آماده شید بریم پیک نیک! منم صبحانه نخورده حاضر شدم و رفتیم در دل طبیعت :)

تو شهر ما یه منطقه هست پر از درختای توت، رفتیم اونجا توت خوری

ملاحظه بفرمایید:



بعد از این که به اندازه ی کافی توت چیدیم، از آنجا که با خودمون غذا نیاورده بودیم، تصمیم گرفتیم برگردیم.

به منزل دایی تشریف بردیم و ناهار هم همونجا افتادیم :دی

در این قسمت لازمه بگم دیشب خواب دیدم با دوستام رفتم خونه ی یکی از بچه ها و نمیدونم چی شد که اون وسط، با وجود اون همه آدم، من داشتم ظرفای ناهار و میشستم! منی که اصلا اهل ظرف شستن نیستم!!

خوابم تعبیر شد! چون ظرفای خونه ی دایی رو من مجبور شدم بشورم!!

تا اینجا هنوز اتفاق خاصی نیفتاده!

چون میخوام عکسای پیک نیک رو در ادامه ی مطلب بذارم، بقیه ی اتفاقا رو تو پست بعدی میگم ;)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۴
اَسی ...

دیروز صبح مامانم با کلی هیجان و سر و صدا اومد من و بیدار کرد و گفت: پاشو بیا ببین یکی از گلدونامون گل داده!!!! ^_^

منم گفتم: ولم کن بابا خب گل داده باشه به من چیکار داری :/ و دوباره خوابیدم!

بعد از یه مدت که بلند شدم، همینطور که داشتم میرفتم دست و صورتم و بشورم، یه نیم نگاهی به سمت حیاط انداختم، یه رنگ قرمز خیره کننده ای توجهم و جلب کرد! فکر میکردم از این گلای مسخره ی بی رنگ و رو باشه، از رنگش تعجب کردم!

بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو حیاط و با این صحنه رو به رو شدم:



اصلا فکر نمیکردم این گلدونه باشه! حتی این گلدون تو لیست مهمونایی که قراره تو وبم معرفی کنم هم نبود! اولش هم واسه کاشتن این گل مردد بودیم! ولی بیخبر از این که یه چنین استعدادهای نهفته ای داره!!

این نشون میده که نباید از رو ظاهر قضاوت کنیم! چه بسا ظاهرهایی که بی تفاوت از کنارشون میگذریم ولی چنین زیبایی هایی رو در خودشون نهفته دارن!

این گل برای من یه تلنگر بود از طرف خدا که بفهمم نباید ناامید شد! و همیشه امکان وقوع یه معجزه هست!! :)


خلاصه ایشون زرنگی کردن و خودشون و به عنوان سومین مهمون وبمون معرفی کردن :)

گلش هم از ایناییه که روزا بازه و شبا بسته میشه، تازه دوتا غنچه ی دیگه هم داده!

اینم نمای نزدیک از گل زیبا و خوشرنگش:


واقعا خیره کننده ست...

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...

1-امروز داشتیم یه مستند حیوانات میدیدیم

میمونه رفته بود تو رودخونه گُلای توی آب و بچینه، همونطور که بچه ش ازش آویزون بود داشت زیر آب شنا میکرد، وقتی به دست و پا زدنش زیر آب نگاه کردم خنده م گرفت :)))

داداش کوچیکه گفت: چیه؟ یاد خودت افتادی؟؟؟ :دی


میبینید چقدر بدجنسه؟؟ :( :/


2-بعدازظهر با مامانم تو حیاط نشسته بودیم یهو مامانم زد زیر خنده! هی به من نگاه میکرد و میخندید!! منم این شکلی :| بودم

ولی خنده ی مامانم تمومی نداشت! بعد چشماشو بست و گفت: نبینمت که نخندم!

دوباره که چشماشو باز کرد و نگاهم کرد از خنده غش کرد!! آخرشم فرار کرد رفت تو اتاق که دیگه منو نبینه!

یعنی من اینقدر خنده دارم؟؟؟ :|


با این وضعیت دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟؟ :(

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶
اَسی ...

یه وقتایی اینقدر حالت بده که دوس داری از دنیا و همه ی آدماش فرار کنی و بری به دوردست ترین نقطه ی موجود...

جایی که دست هیچ بنی بشری بهت نرسه...


یه وقتایی به جایی میرسی که میخوای همه ی آثارت و نابود کنی و فرار کنی...

بری و از صحنه ی روزگار محو شی...


وصف حال الآن منه


+عنوان رو به یکی از دوستان پیشنهاد داده بودم واسه اسم وبش، که تصویب هم نشد!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
اَسی ...

الآن اومدم وبم دیدم از ساعت 8:56 امروز تا ساعت 14:20 ، 108 پیام هرزنامه واسه من اومده!!! همه اش هم انگلیسی!!!

فکم همچنان چسبیده به زمین O_O


واسه شمام اومده؟؟؟؟


ب ن: نمایشام هم 3959 تاست! کسی هست که آمارش بالاتر از من باشه؟؟؟ یه کم نگران شدم آخه :(

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۴
اَسی ...

امروز یه متن خوندم در زمینه ی ظهور که نوشته بود:

اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم، نمازمان قضاست...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۸
اَسی ...

یه مدت از شنا نگفتم که مطالبم زیاد تکراری نشه!

دوستان باید بگم که دوره ی اول آموزش شنام که 6 جلسه بود، به پایان رسید و من تو دوره ی دوم ثبت نام کردم

خدمتتون عرض کنم که دوچرخم خوب شده و میتونم خودم و رو سطح آب نگه دارم، البته یه کم بیش از حد معمول به پشت خم میشم و حالتم بیشتر شبیه خوابیده است تا نشسته :)))

کرال رو کامل یاد گرفتم ولی هنوز نفس گیریم مشکل داره

اینم بگم که الآن هر دو مربی توامان به من آموزش میدن

جلسه ی دوم از دوره ی دوم، من پیش مربی اولیم بودم و داشتیم تو قسمت عمیق تمرین سوزنی و دوچرخه میکردیم،مربی بچه های حرفه ای هم بچه ها رو آورد قسمت عمیق استخر و گفت استارت بزنید و با کرال، عرض استخر و طی کنید،  درکل دو گروه هستیم

من بعد از این که سوزنی پریدم، دوچرخه زدم و رسیدم به لبه ی استخر، یهو دستم سر خورد و داشتم می افتادم تو آب! چند تا جیغ زدم و افتادم!! ولی زود خودم و به سطح آب رسوندم و نردبون و گرفتم!! بچه های حرفه ای که صدای جیغ من و شنیده بودن، حواسشون به این سمت جمع شده بود و وقتی من و دیدن که خودم و نجات دادم، همه برام دست زدن :دی

مربیم گفت: همه ی جیغاش الکیه! خودش میتونه شنا کنه منم اصلا نمیگیرمش!!

مربی حرفه ای ها به من گفت تو هم بیا کرال برو! منم با این که نفس گیریم هنوز میلنگید، بدون تردید رفتم لبه ی استخر و استارت زدم تو آب و بدون وقفه و خیلی راحت، عرض استخر و شنا کردم و خیلی دقیق نفس گیری کردم!!!

بچه های حرفه ای که خودشون تو کرال کم می آوردن و وسط راه دوچرخه میزدن، با دیدن شنای من دهنشون وا مونده بود!! یکیشون که تا چند دقیقه با بهت به من خیره شده بود :))))

خلاصه بهشون فهموندم که شاید من تنها کسی باشم که تو کلاس میترسه و جیغ میزنه، اما به وقتش خوب جوگیر میشم :دی

جلسه بعدش هم قورباغه رو یاد گرفتم و هر دو مربیا گفتن با وجود انقباضت، از همه بچه ها بهتر میزنی ^_^

کلا حرکتام خوبه فقط شناوریم یه کم ایراد داره

در حال حاضر سه جلسه از دوره دوم و رفتم، احتمال داره بخاطر تعداد کم بچه ها، کلاس کنسل شه، حالا ببینیم چی میشه!


پ ن: پست قبل تکمیل شد :)

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷
اَسی ...