طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

از بزرگترین نعمت ها

فراموشی است!

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۴
اَسی ...

+ آخه این جوجه چی بهش میرسه که اینقدر دنبال ما میدوه؟ نه آب میخواد نه غذا، همین که میچسبه به ما آروم میگیره!

- تنهاست؛ تنهایی سخته

چه حیوان و چه انسان، باید یه جفت داشته باشه...

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۳
اَسی ...

بحث اوضاع خراب اقتصادی بود که گفت:

- همه چیز گرون شده ها، ولی بستنی همچنان گرون نشده!

چند دقیقه، تکرار میکنم چند دقیقه بعد:

- عه تو تلگرام زده بستنی گرون شد o_O

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۱
اَسی ...

- تلویزیون رو خاموش کنم؟

+ آره

خاموشش کرد.

روزی دیگر:

- تلویزیون رو خاموش کنم؟

+ نه

خاموشش کرد!

روزی دیگر:

بعد از اینکه تلویزیون رو خاموش کرد

- خاموش کنم؟

+ :|

روزی دیگر:

تلویزیون رو خاموش کرد

+ قبلا میپرسیدی خاموش کنم یا نه!

- من میخوام بخوابم تو هم که میخوای بری سرکار، پاشو برو!

+ o_O

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۶
اَسی ...

- ما و صادق اینا با هم رفتیم

+ صادق کیه؟

من: منظورش کاظمه! همیشه یا بهش میگه صادق یا میگه قاسم :))

+ کاظم؟؟!! o_O

من: نه بابا باقر!!! گفتم کاظم؟؟؟ =)))))))


اسم امام پنجم رو داشت، ایشون فکر کردن امام شیشمه، من رفتم سراغ امام هفتم :دی

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۷
اَسی ...

گاهی یه جمله ساده میتونه از صد تا حرف عاشقانه، عاشقانه تر باشه

گاهی یه "دستور" میتونه از صد تا خواهش، ملتمسانه تر باشه

گاهی

گاهی...

گاهی :)

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۸
اَسی ...

میهمان داریم چه میهمانی!


میهمان شماره 13 وبلاگم:



ایشون بعد از دو سال بالآخره به گل نشستن (اون هم نه یکی، بلکه دوتا!) و ما رو بسی ذوق زده فرمودن ^__^


+ طرفدارای مهمونای وبلاگیم کجان؟! :)

۲۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۰
اَسی ...

تو تاکسی نشسته بودم که یه مسافر خواست سوار شه. پیاده شدم که اول اون بشینه بعد من سوار شم چون به مقصد من نزدیک بودیم. دیدم آشناست. خواستم سلام کنم ولی اون منو ندید. با خودم گفتم خب بذار سوار شیم بعد سلام میکنم. سوار شدیم و باز هم منو ندید. سرش به سمت شیشه بود. داشت تو کیفش دنبال پول میگشت. سریع از تو کیفم پول درآوردم و به راننده گفتم: "آقا دو نفر"

با خودم گفتم الآنه که روشو برگردونه به سمتم و ببینه کیه که براش حساب کرده! ولی اصلا متوجه نشد!!

راننده بقیه پولم رو به سمتم گرفت. دیدم به اندازه یه نفر حساب کرده! یه لحظه مکث کردم و خواستم بگم من دو نفر حساب کردم! مردد بودم که بگم یا نگم. به این فکر کردم اون آشنا که اصلا منو ندیده! راننده هم که متوجه نشده من چی گفتم! پس بهتره صداشو درنیارم! پول رو گرفتم و به روی خودم نیاوردم و پیاده شدم!

اونقدر خندم گرفته بود که به زور تو خیابون جلوی خندمو گرفتم :)))

فکر کنم راننده هم فهمیده بود به گروه خونی ما نمیخوره چنین سخاوت هایی :دی

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۳
اَسی ...

روز تولد امام رضا (ع) یعنی چهارشنبه مورخ 3 مرداد، ساعت 6 عصر با محبوبه قرار گذاشتم.

داشتم با عجله به اتمام خریدام میپرداختم که گوشیم زنگ خورد. محبوبه بود. به ساعت نگاه کردم دقیق 6 بود! یکی از همراهام گفت: دوستت تو بانک کار میکنه؟! :)

محبوبه رسیده بود به محل قرار یعنی صحن الغدیر (غدیر؟). گفتم من الآن باب الجوادم. گفت پس منتظرتم بیا.

یه کم جلوتر رفتم تازه رسیدم به باب الرضا! و باب الجواد جلوتر بود! و صحن غدیر از اون هم جلوتر! اینا رو به محبوبه نگفتم! خب چیکار کنم خیلی دقیق خیابونای مشهد رو نمیشناسم که :))

بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدم به ورودی صحن غدیر. یه خانم چادر سیاه دیدم که پشت به من ایستاده وسط قسمت خروجی صحن. با خودم گفتم خودشه! از تفتیش (ایست بازرسی) عبور کردم و رفتم به سمت خروجی صحن. ولی اون خانم رفته بود. فهمیدم اشتباه تشخیص دادم. یه نگاه اجمالی به کل آدمای حاضر در صحن انداختم و چند قدم به سمت راست صحن حرکت کردم. یه دختری رو دیدم که کنار خانمی نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه. نیم رخش مشخص بود. محبوبه است؟ نزدیک تر رفتم. صداشو به وضوح میشنیدم و مطمئن شدم خودشه! رفتم پشت سرش و با یه دستم جلوی چشماشو گرفتم! جا خورد و با شادی اسممو صدا زد! پرت شدیم تو بغل همدیگه! گفت چطور منو شناختی؟؟ گفتم توقع داشتی نشناسمت؟! گفت فکر نمیکردم بتونی پیدام کنی!

اونقدر از دیدن هم ذوق زده شدیم که یادم رفت مامانش هم کنارشه! که ایشون پیشقدم شدن واسه سلام کردن

داشتم با مادرش احوالپرسی میکردم که یهو محبوبه گفت: دستمال بهت بدم که آدامستو بگیری؟ گفتم "آدامس ندارم!! شکلاته جلوی ورودی پخش میکردن!!" (تذکر: اگر قصد دیدار با محبوبه دارید هرگز آدامس نخورید که اعصاب ندارد -_-)

از مادرش جدا شدیم و دست در دست همدیگه با سرعت حرکت کردیم و ضمن راه رفتن، پیشنهاد میدادیم که کجا بریم که پر نشده باشه! محبوبه گفت خوشم میاد که تو هم مثل من تند راه میری ;)

رفتیم زیرزمین. یه عروس و داماد دیدیم! گفتیم همینجا وایسیم ببینیم اینا کجا میرن دنبالشون بریم :))

کنار یه ستون ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. یهو به خودمون اومدیم و دیدیم عروس و داماده نیستن! پرسون پرسون رفتیم رواقی که عروس و دامادها اونجا عقد میکنن. وای که چقدر عروس و دوماد اونجا بود! اکثرشون هم چهره های مشهدی داشتن. داخل پرانتز بگم که من فهمیدم ماها، نه تنها از نظر عربها "عجم" هستیم، بلکه از نظر مشهدی ها هم "عجم" محسوب میشیم و مشهدی ها (البته نه کل مشهد) خاوری هستن!

یه عروس و داماد دیدیم که داماده داشت گریه میکرد! وقتی حلقه دست هم کردن دست داماد میلرزید! من و محبوبه هم عین ندید بدید ها بالا سرشون وایساده بودیم و خیلی تابلو با هم پچ پچ میکردیم :))

بعد از اینکه کلی بین عروس و دامادا چرخیدیم، رفتیم کنار یه گروه که تازه میخواستن خطبه عقد بخونن. همونجا نشستیم و شاهد مراسم عقدشون بودیم. عروس واقعا بچه بود! طاقت نیاوردم و از فامیلاشون سن عروس و داماد رو پرسیدم. گفتن داماد 23 و عروس 13 سالشه. به زور تونستم ناراحتیمو پنهان کنم. آخه یه بچه 13 ساله چی میفهمه از زندگی مشترک؟ جثه ای هم نداشت طفلی! واقعا اون پسر میتونه روی یه بچه به عنوان همسر و شریک زندگیش حساب کنه؟

دست در دست هم از اونجا زدیم بیرون و رفتیم یه جای دنج. شروع کردیم به صحبت. همینطور که محبوبه حرف میزد منم با چشمام حرکات دستاشو دنبال میکردم که یهو صحبتشو قطع کرد و گفت: "میکشمت اگه بری مو به موی دیدارمونو بنویسی! تو خیلی ریزبینی!" گفتم "نه خیالت راحت! فقط مینویسم رفتیم همدیگه رو دیدیم و تمام!" :دی

اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت که صدای اذان بلند شد! قرار بود قبل از اذان خداحافظی کنیم. ولی محبوبه گفته بود "یعنی چی که تا اذان نمیمونی؟ نمیذارم قبل از نماز مغرب بری!" منم گفته بودم هستم باهات ^_^

جانمازهامون هم شبیه هم بود ^_^ (راست محبوبه، چپ من)


تا قبل از اینکه ببینمش نمیدونستم تا این حد دلم براش تنگ شده، اما وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم!

از اینکه زمان خداحافظیمون داشت نزدیک میشد گریه ام گرفته بود!

در تمام مدتی که با هم بودیم دستامون تو هم قفل شده بود و فقط وقتی دستامون جدا میشد که میخواستیم همو بغل کنیم ^_^

محبوبه میگفت "چقدر خوب شد که دوباره دیدمت، دلم تنگ شده بود و فکر میکردم این بار قرار نذاری!" گفتم "این چه حرفیه؟ معلومه که میومدم به دیدنت!!"

باور کردنی نبود این حجم از صمیمیت و راحتی! انگار سالهاست با هم دوستیم و همدیگه رو میشناسیم!

خلاصه وقت وداع رسید و من، محبوبه رو به مادر و خواهرش سپردم و یسنا کوچولوی شیطون رو هم دیدم ^_^


محبوبه جونم ببخش که طولانی شد و قرار بود جزئیات رو ننویسم ولی نتونستم :)

ببخش که اینقدر طول کشید تا پست رو بنویسم...

مرسی که اینقدر خوبی ^_^

مرسی که هستی :*


+ اولین دیدار

++ از زبان محبوبه


ب.ن: دوستان دست به گیرنده هاتون نزنید! اینجانب اسی، اولش پست رو رمزی نوشتم که محبوبه بخونه اوکی بده بعد منتشر کنم. ایشون تایید کردن و منم منتشر کردم! با این تفاوت که یادم رفت از حالت رمزی خارجش کنم! :)))

هی میگم چرا کسی کامنت نمیده! :دی

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۳
اَسی ...

نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت وقتی برم مشهد جوجه هام میمیرن! موقع رفتن میخواستم برم برای آخرین بار نگاهشون کنم که البته فرصت نشد! پنجشنبه که برگشتم دیدم سفیده (زرده) بیحاله. فرداش که روز جمعه بود به حالت درازکش خوابیده بود و چشماشو بسته بود. سیاهه (قهوه ایه) هی میرفت بهش نوک میزد و میخواست کاری کنه که بلند شه. مجبور شدیم سیاهه رو از جعبه شون بیرون بیاریم و اجازه بدیم سفیده با فراغ بال به احتضار خودش بپردازه!

وقتی از چرت عصرگاهی جمعه بیدار شدم دیدم سفیده نیست! به داداشم گفتم اون کو؟ جواب نداد و رفت! ظاهرا مرده بود :|

چند روز بعد دوباره ازش پرسیدم جوجه سفیده رو چیکارش کردی؟ گفت تو باغچه چالش کردم. گفتم: مرده بود؟ گفت: "نه! از آنجا که حس کردم دختره زنده به گورش کردم :/"

چند روز بعدترش دخترخاله پیام داد که: کادوهات زنده ان یا مرده؟ گفتم سفیده جمعه مرد. گفت چه حسی داشتی؟ گفتم هیچی! یک فحشی نثارمون کرد و گفت: "یه جوجه دیگه بخرین که سیاهه تنها نمونه، حتما بخرین ها!"

از روزی که جوجه ها به دستم رسیدن، من به مدت یک هفته ازشون نگهداری کردم و بعدش رفتیم مشهد. یک هفته هم که مشهد بودم و وقتی برگشتم زرده مرد. خب تو این مدت هیچ احساسی نسبت بهشون نداشتم و نتونستم باهاشون ارتباط بگیرم. اونا هم تو فاز خودشون بودن و کاری به ما نداشتن.

آممااا...

از لحظه ای و دقیقا از لحظه ای که جوجه سیاهه رو از جعبه خارج کردیم تا جوجه محتضر رو اذیت نکنه، یهو انگار صد ساله که حیوان خونگی ما باشه! آنچنان با ما خو گرفته و از سر و کولمون بالا میره که بیا و ببین! تمام مدت باید رو پا و شونه و گردن ما باشه! این "ما" که میگم دراصل منظور "من" هست!

طوریه که اصلا فرصت نمیده غذا بخورم یا به کارای شخصیم برسم! یه ثانیه تنها بمونه اونقدر جیغ میزنه که دل آدم کباب میشه!

ولش کنی جاش رو شونمه! غذا هم نمیخوره که! باید غذا رو بگیری دستت تا بخوره. یعنی اون رو شونت بشینه و غذاشم بگیری کنار شونت تا یه چند تا نوک بزنه! تا این حد نازنازیه! وقتایی که راه میرم اونقدر سریع دنبالم میدوه که گاهی ازم جلو میزنه مبادا من جا بذارمش! :)))

نمیدونید چقدر ملوس و گوگولی شده ^_^

نکته جالبش اینجاست که من تا به حال فکر میکردم که کلا قربون صدقه رفتن بلد نیستم و برام سوال بود اینایی که مثلا قربون صدقه بچه هاشون میرن از کجا کلماتو پیدا میکنن؟!

ولی حالا اونقدرررر قربون صدقه جوجه میرم که خودم هم تعجب میکنم از الفاظی که به زبونم میاد! تا جایی که گاهی با خودم میگم نکنه مامانم حسودی کنه به جوجه! از بس که بهش میگم مامانی! o_O

تا اینکه امروز خود مامانم گفت تو یا سرکاری یا با جوجه ات! اصلا نمیگی من مامان دارم!

امروز که از سرکار برگشتم رفتم سراغ جوجم. به سنگدونش دست زدم ببینم غذا خورده یا نه. احساس کردم پراش چربه! دستمو بو کشیدم دیدم بوی نفت میده!! رفتم به مامانم گفتم چرا جوجه ی من بوی نفت میده؟؟؟!!!

گفت چون افتاده تو چسب موش و من و داداشات با مکافات تونستیم به وسیله نفت از چسب جداش کنیم :|

چسب موش رو بخاطر اینکه جوجه توش گیر نکنه گذاشته بودیم یه جای مرتفع تو انباری. از بس بلا شده بال میزنه و از همه جا میره بالا o_O

اونقدر ناراحت شدم که نگو! اگه بلایی سر جوجم بیاد چی؟ اگه نفت مریضش کنه؟ :(

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۸
اَسی ...