به گمانم خود را گم کردم
نمیدانم اسمش افسردگی است یا چه...
به یاد دارم قبل ترها وقتی کلیپ آموزش یک غذا یا دسر را میدیدم بسیار ذوق داشتم تا آن را درست کنم
کلی فیلم و سریال ذخیره میکردم و برای تماشای شان ذوق داشتم
از اینکه به مهمانی دعوت میشدم کلی ذوق داشتم و از قبل لباسهایی که قرار بود بپوشم را انتخاب میکردم
یکی از تفریحاتم رفتن به فروشگاه و خریدن یک خروار خوراکی و بعد ذخیره شان در خانه و به مرور خوردنشان بود
از مسافرت ها نگویم که تا چه میزان ذوق و شوق داشتم برایشان و همیشه دلم میخواست تمام نشوند
و چقدر کتاب میخواندم! آنقدر برایم جذاب بود که به زور باید از کتاب جدایم میکردند برای صرف غذا!
چقدر انرژی و نشاط داشتم و اگر در جمعی قرار میگرفتم صدای خنده هایم از همه بلندتر بود
مرا چه شده است؟
هیچ ذوقی برای آشپزی ندارم
پوشه سریالهایم دارد خاک میخورد
دیگر لباسهایم را از قبل انتخاب نمیکنم و حتی نمیدانم چه لباسهایی دارم
دیگر قفسه خوراکی های فروشگاه ها مرا به هیجان نمیآورد
مسافرت و پیک نیک برایم شگفت انگیز نیست
کتابهایم مدتهاست منتظر خوانده شدن هستند
و در جمع ها به زور خودم را عادی جلوه میدهم، و با شنیدن هر حرفی، دیدن هر صحنه ای، به فکر فرو میروم و یادم میرود در حضور دیگران هستم، و باید مرا صدا بزنند تا از فکر بیرون بیایم
دیگر نمیتوانم به زندگی عادی برگردم
شنیدن هر ترانه ای برایم مرگ است
به تمام آدمهایی که میبینم غبطه میخورم
با دیدن کارت عروسی ای که دیروز به دستمان رسید حالم دگرگون شد
با دیدن حلقه ازدواج آقای بازیگر در تلویزیون به گریه افتادم
.
مرا چه شده است؟
نمیدانم اسمش افسردگی است یا چه...