طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


به مناسبت امشب فال حافظ گرفتم، به نیت خودم و خواننده های عزیزم :)

 

بعد از این، دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند

                                                    که به بالایِ چَمان، از بُن و بیخَم برکَند

 

حاجتِ مطرب و می نیست، تو بُرقع بگشا

                                                    که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

 

هیچ رویی نشود آینه ی حجله ی بخت

                                                    مگر آن روی که مالند در آن سُمِّ سمند

 

گفتم اسرار غمت هرچه بُوَد گویم فاش

                                                    صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟

 

مکُش آن آهوی مُشکین مرا، ای صیاد

                                                    شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

 

منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست

                                                    از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند

 

باز مَستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

                                                    زانکه دیوانه همان به که بُوَد اندر بند

 

 

امیدوارم به آرزوهای قشنگتون برسین :)

 

واسه همه یلدایی سرشار از اتفاقات خوب آرزو میکنم :)

شب یلدا مبارک :)

خوش بگذره ;)

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
اَسی ...


امروز مامان مرغ خریده بود، بعد از این که تمیزش کرد گذاشتش تو حیاط تا آبش خشک بشه

حیاط ما هیچ راهی واسه ورود گربه نداره، یه باغچه کوچیک داریم با یه درخت انگور فکستنی!

من و مامان تو اتاق بودیم و صحبت میکردیم که یهو از تو حیاط صدا شنیدیم!!

مامان دوید سمت حیاط و دید یه گربه اومده سروقت مرغه!! گربه تا مامان و دید فرار کرد و پرید تو خونه! من تا دیدم گربه اومده تو خواستم در اتاق و ببندم که نتونه بیاد سمت من که یهو گربه هه دوید سمتم و از کنار پام رد شد!! منم یه جیغ بلند کشیدم و فرار کردم!!! داداشام با شنیدن صدای جیغ من سریع خودشون و به محل حادثه رسوندن منم داد زدم: گربه اومدههههههههه:(((((

گربه هم که دید هوا پسه، به داداشام زحمت نداد و پرید تو حیاط! مامان در حیاط و باز گذاشته بود که گربه بتونه بره اما گربه اونقدر ترسیده بود که جایی رو نمیدید!! حمله کرد سمت درخت تا ازش بالا بره، چند بار زمین خورد اما بالآخره تونست فرار کنه!!!

 

آخه اومدی خونه ما چیکار؟؟ هیچ کاری هم از پیش نبرد، فقط اومده بود منو سکته بده :|

فکر کنم داره رو لبم تبخال درمیاد :(

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
اَسی ...


انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش اونقدر از لحاظ روحی داغون بودم که فکر میکردم افسردگی گرفتم، حالا این منم که دارم این همه پست شاد مینویسم؟؟؟

آره منم!!

هیچ چیزی عوض نشده، اما من تونستم خوبی های زندگی رو هم ببینم!! و اینجوری بدیها کمرنگ و محو شدن!!

هر حسی که به زندگیمون داریم برمیگرده به دید خودمون، این ماییم که تصمیم میگیریم چطور زندگی کنیم، شاد یا غمگین..

بهش فکر کنیم ..!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴
اَسی ...


نمیدونم چرا جدیدا وقتی میخوام از خواب بیدار شم دماغم و میچرخونم!!! یعنی با این حرکت بیدار میشم :|

مثل وقتی که یه مگس رو دماغتون بشینه و شما بخواین بدون حرکتِ دستتون، اون و بپرونین!!

به نظرتون پیش چه دکتری برم؟؟ :|

 

شما هم وقتی یه چیز صدادار مثل خیار و میجوین، دندوناتون خیلی صدا میده؟؟ خب اصولا خود آدم صدای دندوناشو بیشتر از حد معمول میشنوه، ولی من اینجور وقتا از بس صدای دندونام بلنده که همه نگام میکنن!! خیلی هم نرم و آروم میجوم ولی بازم...:|

امروز که داشتم سالاد میخوردم احساس کردم گوشم سوت کشید!! به آخرای سالاد که رسیدم فکر کنم پرده گوشم هم آسیب دید :( شایدم واسه این بوده که تازه از خواب بیدار شده بودم و گوشم هنوز منگ بوده:|

خیلی مشکلم حاده؟؟ :((

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
اَسی ...


تو خونه ما هر کی فقط از وسایل خودش استفاده میکنه و به وسایل دیگری دست نمیزنه

حتی هر کی ظروف مخصوص خودشو داره!!

تازگیا مامان این قانون و شکسته:

1-من و مامان رفتیم مغازه و هرکدوم واسه خودمون یه شلوار خونگی خریدیم، از آنجا که مغازه اتاق پرو نداشت، اومدیم خونه و لباسا رو پرو کردیم، شلوار مامان اندازش نبود، اما چون خیلی ازش خوشش اومده بود دلش نیومد پسش بده و به من گفت که مال تو بشه، درواقع انداخت بهم!!

2-میخواستم یه کفش راحتی واسه خودم بخرم که مامان یکی از کفشاش رو که هیچوقت نپوشیده بود آورد و گفت:این پای منو میزنه،مال تو. و به این صورت انداختش به من!!

3-مامان یه بلوز مجلسی از قدیم داشت که از جنس ساتن سفید بود و کاملا نو بود، اخیرا آوردش و گفت این دیگه اندازم نیست و به دردم نمیخوره، منم که دیدم خیلی خوشگله ازش گرفتمش، با این که یه کم برام بزرگه اما اینم به من انداخته شد!!

4-قرار بود یه کیف دستی کوچیک بخرم که یهو یاد کیف عروسی مامان افتادم!! بهش گفتم میشه مال من باشه؟؟ فکر نمیکردم قبول کنه چون خیلی براش عزیز بود و به هرحال یادگاری بود!! اما خیلی راحت گفت: باشه من که ازش استفاده نکردم لااقل تو استفاده کن. کیفش عسلیه و دو تا دسته زنجیری داره،یعنی عاشقش شدم ها!! همون روز رفتیم خونه خالم، و دخترخالم که تو خرابکاری تبحر داره، اینقدر با کیفم بازی کرد که یه ذره از پوستش کنده شد:( نذاشت حتی یه روز خوشحالیم دوام بیاره:/ و اینجوری شد که اینو هم به من انداختن!!

شانس آوردم خواهر ندارم وگرنه معلوم نبود چه چیزای دیگه ای رو به من مینداختن :|

 

منم که دیدم بازار انداختن گرمه، یه شلوار خونگی داشتم که برام گشاد شده بود، قبلا خوب بودا ولی یه مدت که پوشیدمش برام بزرگ شد، به مامان گفتم ازش استفاده میکنی؟ گفت: باشه. یکی دو بار پوشیدش...

امروز وقتی از خواب بیدار شدم همین که رفتم آشپزخونه چند تا دستگیره قرمز نظرم و جلب کرد!!

به مامان گفتم: اینا کجا بودن؟؟ چیییییییی؟؟؟!!! شلوار منو تیکه پاره کردی؟؟؟؟؟ O_O

مامان گفت: شلوار تو نبود که، داده بودیش به من! ببین چقدر خوشگلن!! این مامانه اینم باباست این کوچیکه هم بچه شونه ^__^

 

+پینوشت: فکر کنم بهتره همون روال قبلیمون و داشته باشیم، طبق روند قبلی زندگی شیرین تره :|

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۷
اَسی ...


اینم ملودی این کلبه :)

تقدیم به همه کسانی که مهمان کلبم میشن!

 

کلیک کنید

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
اَسی ...
خسته ام از تنهایى ...
کجایى خدا ؟؟ :(
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۰
اَسی ...


پسرخالم 10 سالشه

میگه: به ناخنات روغن تمیز کننده زدی؟؟

میگم: روغن تمیز کننده دیگه چیه؟؟ اصلا نداریم همچین چیزی :|

میگه: آخه ناخنات خیلی سفیدن!

میگم: نه چیزی به ناخنام نمیزنم :/

میگه: چقدر دستات سردن! کرم خنک کننده زدی؟؟

میگم: آخه کرم خنک کننده؟؟ :| نخیر من هیچی به دستام نزدم :/

 

یعنی من اونقدر پیشرفته ام که از لوازم آرایشی استفاده میکنم که هنوز اختراع نشدن حتی !!!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
اَسی ...


صحبت های من و مامان:

 

من: مامان این انگشترت خیلی قشنگه خیلی بهت میاد همیشه دستت کن:)

مامان: ببین اندازه تو میشه؟

من: آره

مامان: بزرگ نیست؟

من: نه!

مامان: میخوای مال تو

من: نه مامان این مال توئه!

مامان: دستت باشه!!

من: نه به تو بیشتر میاد :)

مامان: پشیمون میشی ها !!

من: نه :)

 

یعنی من یه همچین دختر چشم و دل سیری ام ;)

انگشتر طلا هم که بهم تعارف بشه میگم نمیخوام :|

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
اَسی ...

دو ماه پیش داشتم تو اتاق لباسم و عوض میکردم همش حواسم به این بود که یه وقت کسی نیاد! یهو دیدم مامانم اومده جلوی در اتاق داره نگام میکنه!

چنان جیغی زدم که الآن که یادش میفتم وحشت میکنم! در عمرم هیچ وقت چنین جیغی رو نشنیده بودم حتی تو فیلما ! طوری که خودمم ترسیدم ! فکر میکردم صدا از یکی دیگست ، نمیتونستم تشخیص بدم که صدای جیغ خودمه ، خیلی خیلی ترسیده بودم و همین باعث میشد بیشتر و بلندتر جیغ بکشم!!!!! اینقدر جیغم ادامه دار بود که مامانم میگه صورتم کبود شده بوده!

مامانم همینطور ماتش برده بود و نگام میکرد! بعد که متوجه شدم صدای جیغ از طرف خودمه جلوی دهنم و گرفتم و پریدم بغل مامانم و شروع کردیم به خندیدن ، خنده ی کوتاهی که تبدیل به گریه ی هر دو مون شد:(

 

+پینوشت:نه که فکر کنین اومدن مامانم اینقدر جیغ زدن داشته باشه، از این که دیدم اومده و این درحالی بود که انتظارشو نداشتم، شدیدا شوکه شدم

هرگز چنین جیغی در تاریخ ثبت نشده و از این به بعد هم نخواهد شد...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۰
اَسی ...