طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

با یک ساعت تاخیر وارد آخرین روز تابستون شدیم!

به همین سرعت تابستون تموم شد و نیمی از سال 98 (که برای خودم به شخصه هنوز جا نیفتاده) گذشت!

ساعت به عقب کشیده شد و دوباره داستان داریم! خود من قراره صبح برم جایی و گفتن ساعت هفت حرکته. حالا نمیدونم هفت دیروز رو گفتن یا هفت امروز رو o_O

ساعت فعلی، جدیده و اونی که بود، قدیمه. این وسط یه سریا به ساعت فعلی میگن قدیم و معتقدن ساعت گذشته جدید بوده! چرا که از اول، ساعت درست بوده و وقتی یه ساعت جلو رفته جدید شده! حالا هم برگشته سر همون ساعت قدیم!

اوضاعیه ما داریم :|

 

پ.ن: دیدم تو این ماه کلا سه تا پست نوشتم، خواستم تا دیر نشده دست به کار بشم :دی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۱۸
اَسی ...

مثل وقتی تو ظرف غذاش دو تا کباب هست و میبینه تو ظرف تو یه کباب گذاشتن. بعد به نشونه اعتراض، یه کبابش رو نمیخوره!

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۰
اَسی ...

امروز تو دسته های عزاداری، موقع حرکت نخل یهو سمت عقب نخل خالی شد و رسید به زمین! تا به حال سابقه نداشته نخل از دست عزادارا بیفته.

یه عده دیدن و یه عده ندیدن.

ولی این وسط عکس العمل مردم خیلی متفاوت بود:

یکی گفت: نخل افتاد! نشونه خوبی نیست! امسال انقلاب میشه!

اون یکی میگفت: هر سال نذرت قبول نشد، امسال که نخل خورده زمین حتما نذرت قبوله!

 

+ بوی پاییز میاد :)

 

پ.ن: بهش میگم: ماشالا پسرتون خیلی بزرگ شده ها!

میگه: تو هم خیلی بزرگ شدی! فکر کردی خودت کوچولو موندی؟ :دی

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۶
اَسی ...

رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.

من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!

سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.

چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و فرار کنم، یا با یه سینی لهش کنم، یا یه سبد بذارم روش. ولی تو همه این موارد ممکن بود پرواز کنه به سمتم. چند بار رفتم که برم بیرون ولی هرچقدر بهش نزدیکتر میشدم بزرگتر و وحشتناک تر دیده میشد! خواستم با چشم بسته از کنارش رد بشم ولی ترسیدم وقتی برسم بهش یهو پرواز کنه. تصمیم گرفتم بدوم و با سرعت از آشپزخونه برم بیرون؛ ولی هرررکاری کردم نتونستم حتی یه قدم بردارم! هی به خودم میگفتم بابا اون شاید حتی از جاش تکون هم نخوره، واسه چی خودتو زندانی کردی؟ اما باااز هم نتونستم برم.

هیچ کاری نمیتونستم بکنم و عملا اون وقت شب اونجا گیر افتاده بودم.

هم خندم گرفته بود هم گریه.

آخرش اونقدر مادرمو صدا زدم که بیدار شدن و اومدن گرفتنش.

 

این ترس من واقعا ضعف بزرگیه. دست خودم هم نیست. وقتی یه جک و جونور میبینم به هیچ عنوان نمیتونم خودمو کنترل کنم، حالا تو هر موقعیتی که باشه فرقی نمیکنه، فقط جیغ میزنم و دوان دوان از موقعیت دور میشم.

خیلی برام سواله اونایی که تو برنامه های مقابله با ترس شرکت میکنن و حشرات رو بدنشون رژه میرن چطوری تحمل میکنن!

 

البته اینم بگم که همین چند شب پیش یه هزارپای خیییلی بزرگ تو خونمون دیدم! اون شب هم همه خواب بودن. دیدم اگه دست دست کنم میره یه سوراخی قایم میشه و نباید بذارم از دستم در بره! تمام شجاعتمو جمع کردم و منتقلش کردم تو حیاط و کشتمش.

هزارپا درسته خیلی ترسناک و چندشه، ولی بال نداره که بپره رو سرت! نهایتش فرار میکنه میره. اما امان از شاپرک!!! اونم از نوع صدا دارش!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۹
اَسی ...