طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

الآن یهو یه چیزی یادم اومد!

کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!

خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.

من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟

دوستم عذاب وجدان گرفته بود.

بعد از افطار وقتی مامانم اومده بود دنبالم، دوستم زودتر از من رفته بود پیش مامانم و بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کرده بود. مامانم هم گفته بود هیچ اشکالی نداره و ناراحت نباش.

یهو دیدم دوستم با بغض اومد سمتم و گفت: خوش به حالت، چه مامان مهربونی داری

 

روز همه مامانای مهربون مبارک :)

 

+ برام عجیبه که چرا اون ماگ رو فراموش کرده بودم! شاید چون خیلی زود از دست دادمش

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۶
اَسی ...

بعضی دلخوشی ها با اینکه در واقعیت تموم شدن و دیگه وجود ندارن، اما تو عالم خواب و رویا هنوز هستن، مثل روز اول!

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۱
اَسی ...

عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.

کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.

مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.

آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.

دی می‌خواستیم برویم خانه‌شان. آنها مسافر بودند و نشد.

امروز رفتیم خانه‌شان. همه بودند. برادرهایش با دیدنم فقط گریه میکردند. دخترخاله اش خودش را انداخت در بغلم و هق هق کرد. عمه ها و خاله هایش مرا به آغوش گرفتند و زار زدیم. و مادرش...

سرم درد میکند. همینطور فک و تمام دندانهایم. حالت تهوع امانم را بریده. معده ام ناهارم را برگرداند.

تمام خاطرات کودکی ام با اوست. باهم بزرگ شدیم. چه حرفها که باهم نمیزدیم. چه خیالها که باهم نبافتیم. چه راز و رمزها که باهم نداشتیم.

غروب از شدت بدحالی برای مدت کوتاهی خوابیدم. در خوابم همه چیز آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. بیدار شدم و دیدم نه! شده آنچه نباید میشد...

همین دیشب داشتم به مرگ فکر میکردم. به اینکه اگر ناغافل بیاید و نتوانم به کارهای عقب مانده ام برسم چه؟ بعد با خودم گفتم کو تا آن موقع؟ من حالا حالا ها کار دارم!

چقدر عمر کوتاه است و فرصت باهم بودن اندک...

باخاطراتت چه کنم؟ با یادگاری هایت؟ با نامه هایی که در کودکی با دستخط بچه گانه برایم نوشتی؟

کاش میشد این حال بدم را عوق بزنم

 

آخرین پیام هایمان:

 

 

دیدارمان افتاد به قیامت

 

ب.ن: در سطر اول پست، بین «عمر» و «ش»، کلمه «کوتاه» را جا انداختم...

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴
اَسی ...

امروز صبح که بیدار شدم دیدم یه عالمه برف اومده. کلی ذوق کردم. هنوز هم داره می‌باره ^_^

داشتم موبایلم رو چک میکردم که یه صداهای عجیبی از بیرون بلند شد. فکر کردم کسی داره برف پشت بومش رو پارو میکنه. پاشدم رفتم پرده پشت شیشه رو کنار زدم و دیدم نه! صدای پارو نیست! صدای پرواز یه عالمه گنجشکه که اومدن تو حیاطمون به دنبال غذا :)

خواستم ازشون عکس بگیرم ولی فرار کردن. پشت شیشه کمین کردم تا بیان، اما نیومدن. من هم منصرف شدم و رفتم کنار تا با آرامش غذاشون رو بخورن.

 

این عکسیه که بعد از فرارشون تونستم از چندتاشون بگیرم:

 

 

 

رد پای گنجشکا ^_^

 

 

ب.ن: این هم آفتاب بعد از برف:

 

 

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۲
اَسی ...