طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱- گفت: این دستکش رو برای چی دستت می‌کنی و باهاش آلودگی رو از اینور به اونور منتقل میکنی؟

وقتی رفت دستکشم رو درآوردم.

دوباره که من رو دید، درحال جابجا کردن وسایل بودم.

گفت: الآن که باید دستکش دستت باشه نیست!

گفتم: خب الکل میزنم.

قبل از رفتنش گفت: ناخناتو چیکار کردی؟

با تعجب گفتم: ناخنام؟!

گفت: کندیشون؟

یه نگاه به دستام انداختم و به این فکر کردم مگه تا حالا چند بار من رو دیده که ناخنام تو ذهنش مونده؟ تو این مدت هم که در اکثر مواقع دستکش دستم بوده! و الان تا چه حد دقت کرده که متوجه کوتاه شدن ناخنام شده؟!

گفتم: بخاطر رعایت بهداشت و اینکه این روزا زیاد باید دستامونو بشوریم کوتاه کردم که دست و پا گیر نباشن.

گفت: خوب کاری کردی.

 

۲- حدود پنج متر دورتر از مرد مسن ایستاده بود و گفت: اگه می‌بینید من فاصله گرفتم واسه اینه که میترسم ناقل باشم.

و من به این فکر کردم که چرا این فاصله رو با من و بقیه حفظ نمیکنه؟

 

۳- گفت: حالم بد شده بود و علائم رو داشتم، تا اینکه مشخص شد عفونت روده گرفتم.

مخاطبش گفت: خب خدا رو شکر!

به جایی رسیدیم که بابت عفونت روده گرفتن یکی ابراز خرسندی کنیم...

 

۴- این روزها از بس با ماسک دیدمش قیافش رو یادم رفته! گاهی که ماسکش رو میزنه کنار تعجب میکنم، انگار یه چیزی سر جای خودش نیست. هی با خودم میگم چرا اینقدر عوض شده؟ یعنی قبلاً هم همین شکلی بوده و من یادم رفته یا واقعا چهرش تغییر کرده؟!

و به این فکر میکنم که ممکنه دیگران هم چهره من رو فراموش کنن!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۷
اَسی ...

۱- بیست و دو سال از من بزرگتره. وقتی خواستیم سوار ماشین بشیم رفت دستگیره درِ عقب رو گرفت و به من گفت تو برو جلو بشین. گفتم نه بابا شما برید جلو! از اون اصرار و از من انکار، بالآخره قبول کرد جلو بشینه. وقتی نشست هم از من عذرخواهی کرد و طوری نشست که پشتش بیشتر به سمت در باشه نه به سمت من. این رفتارش مخصوصاً از طرف یه آقا خیلی برام قابل احترام بود. (نه که آقایون اصولاً خودشون رو محق میدونن واسه جلو نشستن!)

۲- نوزده سال از من بزرگتره و هیچوقت تا حالا تو ماشینی که من رو صندلی عقبش نشسته باشم نرفته جلو بشینه! مگه اینکه صندلی عقب پُر باشه.

 

خود من اگه یه نفر ازم کوچکتر باشه شاید حتی بهش تعارف هم نکنم واسه اینطور مسائل! ولی ببین بعضی ها چقدر محترم و بزرگ منشن.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۶
اَسی ...

خدایا

به حق هر کی برات عزیزه

اگه میخوای بدی به وقت نیازش بده

اگه نمیدی از سر به درش کن

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۷
اَسی ...

اصلا گور پدر هر چه خیر و مصلحت و آینده است!

وقتی دو نفر میخواهند به هم برسند، بگذار برسند!

تهش این است که میفهمند نمیشود و جدا میشوند دیگر. غیر از این است؟

به ما چه که انتهای این راه بن‌بست است!

به ما چه که آن دو از زمین تا آسمان فرق دارند!

تا بوده همین بوده! آدمی تا خودش تجربه نکند، درس نمیگیرد.

وقتی با گذشت چند سال و با وجود ازدواج، هنوز بگویند: «نگذاشتند که ما به هم برسیم»

وقتی هر چه بگویی و دلیل بیاوری به خرجشان نرود که نرود؛

بگذار به سنگ بخورد سری که درد میکند برای عشقی کورکورانه

لااقل اگر اشکی هست از روی ندامت باشد، نه از داغ هجران...

دلشکستگی علتش تاوان اشتباه باشد، نه حسرتِ نرسیدن...

بگذار دلشان خوش باشد به عشق

بگذار بچشند طعم وصال را

هر چه بادا باد

گور پدر فرداها

موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۵۲
اَسی ...

این داستان: نیمه پُرِ لیوان!

 

کرونا و به تبعش زدنِ ماسک باعث شده این روزها خیلی راحت بتونم تو خیابون لبخند بزنم و با دیدن سوژه های خنده دار دیگه جلوی خندم رو نگیرم. اگه حرفی مخالف عقیدم بشنوم خیلی راحت دهن کجی کنم بدون اینکه مخاطبم متوجه بشه. اگه خجالت کشیدم نگران گُل انداختن لُپام نشم. دیگه دنبال قایم کردن جوشای صورتم نباشم. اگه فرصت مسواک نبود با خیال آسوده برم بیرون!

کرونا و به تبعش زدنِ ماسک باعث شده این روزها از طریق چشمها ارتباط برقرار کنم. با چشمهام لبخند بزنم. تلاش کنم منظورم رو با حالت چشمهام منتقل کنم. احساس طرف مقابل رو از چشمهاش بفهمم. دارم تمرین میکنم زبان چشمها رو یاد بگیرم.

 

 

پ.ن: میرم بیرون چون شاغلم!

 

عنوان: فریدون مشیری

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۰
اَسی ...