طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «بچه هایم» ثبت شده است

اینکه من سرگروه حلقه شدم خب خیلی برام خوشایند نبود. چون من اصولا آدم مسئولیت پذیری نیستم! اما بودن در کنار بچه ها لذت خودش رو هم داره :)

امروز با بچه ها درمورد وضو بحث کردیم. ازشون پرسیدم چه چیزهای وضو رو باطل میکنه

یکی گفت: لاک، دسشویی، آرایش!!

یکی گفت: دسشویی، اون یکی رو نمیگم! زشته :دی

پرسیدم دیگه نظری ندارین؟

یکی گفت: ادرار

اون یکی گفت: خب ادرار همون دسشوئیه دیگه باهوش :)))

بهشون گفتم اگه من شب وضو بگیرم و تا صبح دسشویی نرم، وقتی از خواب بیدار شدم میتونم با همون وضوی دیشب نماز صبح بخونم؟

یکی جواب داد: خب قبلش برید دسشویی o_O

(با جمله ی بالا یاد یه خاطره از دوران دانشجوییم افتادم:

رفته بودیم اردوی مشهد؛ صبح بیدار شدیم و خواستیم بریم وضو بگیریم. دوستم گفت من که دسشویی نرفتم و وضو دارم! گفتم خسته نباشی! از شب تا صبح خوابیدی حالا وضو هم داری؟! :))) )

خب برگردیم تو جمع حلقه :دی

داشتم میخندیدم که یکی از بچه ها انگشتش رو گذاشت رو صورتم و گفت: خانم اینحاتون چونه دارین! ^_^

گفتم این چونه است؟! :دی

گفت بخندین! ایناهاش چونه ^__^

یکی دیگه گفت: گونه! :/

گفتم منظورت چال گونه است؟ :))

گفت: آره همون :دی

(لازم به ذکره که من وقتی میخندم یه گودی خفیف و نامحسوس رو لپام میفته و نمیشه بهش گفت چال)

یکی گفت: خانم چقدر ناخناتون بلنده! چطوری اینجوری شدن؟

اون یکی گفت: خب ناخن خودش بلند میشه دیگه، لازم نیست کاری کنی که :/


و همچنان هر کی وارد کلاس میشه اولین سوالی که میپرسه اینه که:

معلمتون نیومده؟!

و وقتی میگیم اومده، میپرسه:

خب کیه؟؟!!

و من جواب میدم: خب منم دیگه! مگه معلوم نیست؟ :|

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۷
اَسی ...

وای که امروز چقدر از دست بچه های حلقه خندیدم!

داشتم ازشون درباره نام و القاب چهارده معصوم میپرسیدم، به این شکل که مثلا نام هشتمین معصوم چیه؟ بچه ها نمیتونستن تشخیص بدن که هشتمین معصوم چندمین امام میشه. بهشون گفتم خب دو نفر (پیامبر و حضرت فاطمه) به اضافه دوازده امام میشن 14 معصوم. پس اگه دو تا از ردیف هر معصوم کم کنید میرسید به اینکه چندمین امامه! و به این ترتیب از بچه ها میپرسیدم و اونها جواب میدادن.

حالا ببینید سوالات من و جواب بچه ها رو:


لقب امام رضا چیه؟

مصطفی!


لقب هفتمین معصوم چیه؟

حسن مجتبی!


نام دومین معصوم چیه؟

هادی!!


لقب نهمین معصوم چیه؟

امیرالمومنین!!


لقب چهاردهمین معصوم چیه؟

عجل الله!


نام اولین معصوم چیه؟

الآن باید دو تا ازش کم کنیم؟!


لقب امام جواد چیه؟

ایمه! (منظور ائمه هست)


لقب سیزدهمین معصوم چیه؟

جعفر باقر!!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۰
اَسی ...

یکی از بچه ها داشت تعریف میکرد که:

- من اون موقعا که بچه بودم و کلاس ژیملاستیک میرفتم...

+کجا میرفتی؟! o_O

- ژیملاستیک :|


یکی دیگه از بچه ها:

- ما رفته بودیم یه جاده ای که خیلی شیب داشت بعد هی کمپوت ماشین باز میشد!

+ چی چی ماشین؟! =)))

- کمپوت :|

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۵۱
اَسی ...

این هفته بسیج بودم. با بچه های حلقه نشسته بودیم. یه خانمی هم اونجا مسئول چایی بود. بعد از اینکه چند بار رفت و اومد، رو به ما کرد و گفت: معلمتون کیه؟

o_O

گفتم: منم -_-  معلوم نیست؟! :|

یه کم نگاه کرد و گفت: چرا! چرا! خیلی هم برازنده :)


+ این بیبی فیسی خیلی هم چیز خوبی نیستا :/

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۴
اَسی ...

گفته بودم یکی از بچه های حلقم سر به هواست؛ دو شبه میرم هیئت، همش میبینم جلوی در وایستاده، پسرا هم که همه جلوی هیئت صف کشیدن! من نمیدونم مادرش کجاست، چرا بهش نمیگه بره داخل هیئت! دیشب یکی از بچه ها رو هم با خودش آورده بود بیرون.

امشب بچه ها صدام زدن و گفتن اون دختر، یکی از بچه ها (همونی که باهاش بیرون بود) رو از راه به در کرده و الآن هر دوشون bf دارن!

حالا من موندم چیکار کنم. بچه ها رو این حساب که من معلم بسیجشونم اومدن با من درمیون گذاشتن و طبیعتا توقع دارن اون دو تا رو هدایت کنم! من نمیدونم واقعا باید چیکار کنم! برم مثل مبصرای کلاس جلوی در وایسم و نذارم برن بیرون؟ یا مثلا بگم این کارا اشتباهه؟ یا برم به مادرشون بگم؟ چیکار کنم خب؟ :(

بچه ها تا خودشون به این باور نرسن که کارشون غلطه دست ازش برنمیدارن! اگه زور بالا سرشون باشه فایده نداره و میرن یواشکی انجام میدن. بعدم اصلا متوجه نیستن که! چطور میتونم هدایتشون کنم؟

وای که چقدر سخته بخوای یه نفر و از راهی که پیش گرفته منصرف کنی و قانعش کنی که داره اشتباه میکنه، مخصوصا اگه بچه باشه و هیچی هم حالیش نشه


+ یکی از نگرانی های همیشگیم درمورد آینده، تربیت فرزنده. واقعا وظیفه ی خطیریه!

۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
اَسی ...

دیروز بچه هامون رو بردیم اردو. کلی خوش گذشت :)

بچه ها میگفتن خانم بیاین وسطی! گفتم نههه منو دستگیر میکنن!! اگه چادرمو بردارم اخراج میشم!! O_O

گفتن نه خانم بیاین دیگه

رفتم به مسئولمون گفتم من دارم کشف حجاب میکنم برم بازی، مشکلی نیست؟ گفت نه برو :)

خلاصه رفتیم کلی با بچه ها بازی کردیم :دی

یکی از بچه ها چادر یکی از بچه ها رو انداخت رو سر یکی دیگه از بچه ها ( جمله رو دارین؟ :دی ) یکی دیگه از بچه ها (همونی که چادر رو سرش بود) گفت: این چادر کیه؟ بوی بوز پهی میده! (با این تلفظ: booze pohi)

گفتیم جان؟؟؟!!! بوی چی میده؟؟؟ O_@

گفت: بز کوهی =))))))))

حالا مگه من بخاطر این سوتی ولش میکردم؟؟ تا میومد یه کلمه بگه من میگفتم بوز پهی! بچه ها غش میکردن از خنده :))))))

خداروشکر بچه های خیلی خوبی دارم. عاقلن و مودب. به جز یکیشون که یه کم سر به هواست! اگه با باز شدن مدرسه ها بچه ها نیان بسیج، دلم براشون تنگ میشه...

اول قرار بود گروه کودک رو داشته باشم، اما بخاطر یکیشون نپذیرفتم! خیلی پررو و بی ادبه، به هیچ وجه بی ادبی رو تحمل نمیکنم! اما بقیه ی بچه های گروه کودک خیلی گوگولین ^_^

از طرف بسیج به من و سرگروه حلقه کودک پول داده بودن که واسه بچه ها هدیه بگیریم.

من در تمام طول کودکی و نوجوانیم جایزه های زیادی گرفتم و حس شیرینش رو زیاد تجربه کردم. اما نمیدونستم جایزه دادن هم اینقدر میتونه هیجان داشته باشه! خیلی ذوق داشتم ^_^ (قبلا هم راجع به شیرینی هدیه دادن نوشتم، اینجا)

رفتم این قشنگا رو براشون گرفتم ^__^


به سبک شباهنگ :دی

دیروز تو اردو هدیه هاشون رو بهشون دادم. وای که چقدر خوشحال شدن!! چشماشون از شادی برق میزد ^_^

قرار بود بعد از اردو با یکی از بچه هام بریم فاکتور هدیه ها رو بگیریم. سر ساعتی که تعیین کرده بودیم رفتم به محل قرار. دیدم نیومده. هر چی زنگ زدم جواب نداد. آخر سر داداشش جواب داد و گفت موبایلش رو جا گذاشته. گفتم پس بهش بگید من رفتم. وقتی رسیدم به مغازه ی مورد نظر، خواهرش زنگ زد و گفت اون همون محلی که قرار گذاشتین منتظره؛ گفتم بگو بیاد مغازه. خلاصه اومد و کارمون تموم شد. بهش گفتم کجا بودی؟ گفت من دیدم شما نیومدین رفتم خونه تون، یه آقایی گفت نیستین. گفتم: خونه مون؟؟!! آدرسمونو از کجا میدونستی؟؟!! گفت از یه خانمی تو خیابون پرسیدم!

عجبا! یعنی اگه کسی بره دو تا خیابون بالاتر از خونه ی ما و از یه رهگذر آدرس ما رو بپرسه، یه راست میارنش دم خونمون! o_O

نمیدونستم تا این حد سرشناسیم!! O_o

گفت: اون بابات بود؟ گفتم: بابام؟؟!!! مطمئنی خونه ی ما رفتی؟؟ گفت: پرسیدم خانم فلانی هستن گفتن نه رفتن بیرون. گفتم: اون داداشم بوده! واقعا فکر کردی بابامه؟؟؟ گفت: آخه من دیدم شما اینقدر جوان موندین گفتم شاید باباتونم جوان مونده :))))


+ برای گذاشتن این عکس مردد بودم. میترسم بچه هام وبمو کشف کنن! از اینکه تو دنیای واقعی کسی وبمو بخونه حس ناامنی میکنم؛ همونطور که از پیدا کردن آدرس خونمون توسط بچه هام حس ناامنی دارم! برم خودمو قایم کنم o_O

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۵
اَسی ...

تو بسیج سرگروه حلقه نوجوان شدم. روز اول بچه ها سنمو ازم پرسیدن. گفتم حدس بزنید! حدساشون 6 سال، 8 سال، و 10 سال کمتر از سنم بود!! وقتی سن واقعیمو بهشون گفتم هنگ کردن!! سرگروه حلقه کودک که اصلا باور نمیکرد و میگفت داره اذیتتون میکنه! گفتم نه واقعا سنم اینه :))

چشماش داشت از حدقه درمیومد و میگفت من تا حالا کسی رو ندیدم که اینقدر کمتر از سنش نشون بده! خوش به حالت پیر نمیشی o_O

چند روز پیش یکی از بچه ها گفت: خانم شما چون قیافتون بچه میزنه هیشکی نمیاد خواستگاریتون! یه کم خودتونو بزرگ کنین که خواستگار براتون بیاد -_-

یکی دیگه از بچه ها گفت: خاااانووووم یعنی میگه شما ترشیدین؟؟!!! O_O =))))

و من فقط تونستم پوکر فیس نگاشون کنم :|

کلا اصرار دارن که: خانم ازدواج کنید و عروسیتون ما رو هم دعوت کنید! ;)


عنوان: یه روز قبل از سرگروه شدنم برام خواستگار اومده بود خب! مگه چیه؟ :-d


پ.ن: همچنان نمیخواستم بیام؛ برید به جون همراه اول دعا کنید که دو گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه داد :دی

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۲۱
اَسی ...