یک روز شیرین در کنار بچه ها :)
دیروز بچه هامون رو بردیم اردو. کلی خوش گذشت :)
بچه ها میگفتن خانم بیاین وسطی! گفتم نههه منو دستگیر میکنن!! اگه چادرمو بردارم اخراج میشم!! O_O
گفتن نه خانم بیاین دیگه
رفتم به مسئولمون گفتم من دارم کشف حجاب میکنم برم بازی، مشکلی نیست؟ گفت نه برو :)
خلاصه رفتیم کلی با بچه ها بازی کردیم :دی
یکی از بچه ها چادر یکی از بچه ها رو انداخت رو سر یکی دیگه از بچه ها ( جمله رو دارین؟ :دی ) یکی دیگه از بچه ها (همونی که چادر رو سرش بود) گفت: این چادر کیه؟ بوی بوز پهی میده! (با این تلفظ: booze pohi)
گفتیم جان؟؟؟!!! بوی چی میده؟؟؟ O_@
گفت: بز کوهی =))))))))
حالا مگه من بخاطر این سوتی ولش میکردم؟؟ تا میومد یه کلمه بگه من میگفتم بوز پهی! بچه ها غش میکردن از خنده :))))))
خداروشکر بچه های خیلی خوبی دارم. عاقلن و مودب. به جز یکیشون که یه کم سر به هواست! اگه با باز شدن مدرسه ها بچه ها نیان بسیج، دلم براشون تنگ میشه...
اول قرار بود گروه کودک رو داشته باشم، اما بخاطر یکیشون نپذیرفتم! خیلی پررو و بی ادبه، به هیچ وجه بی ادبی رو تحمل نمیکنم! اما بقیه ی بچه های گروه کودک خیلی گوگولین ^_^
از طرف بسیج به من و سرگروه حلقه کودک پول داده بودن که واسه بچه ها هدیه بگیریم.
من در تمام طول کودکی و نوجوانیم جایزه های زیادی گرفتم و حس شیرینش رو زیاد تجربه کردم. اما نمیدونستم جایزه دادن هم اینقدر میتونه هیجان داشته باشه! خیلی ذوق داشتم ^_^ (قبلا هم راجع به شیرینی هدیه دادن نوشتم، اینجا)
رفتم این قشنگا رو براشون گرفتم ^__^
به سبک شباهنگ :دی
دیروز تو اردو هدیه هاشون رو بهشون دادم. وای که چقدر خوشحال شدن!! چشماشون از شادی برق میزد ^_^
قرار بود بعد از اردو با یکی از بچه هام بریم فاکتور هدیه ها رو بگیریم. سر ساعتی که تعیین کرده بودیم رفتم به محل قرار. دیدم نیومده. هر چی زنگ زدم جواب نداد. آخر سر داداشش جواب داد و گفت موبایلش رو جا گذاشته. گفتم پس بهش بگید من رفتم. وقتی رسیدم به مغازه ی مورد نظر، خواهرش زنگ زد و گفت اون همون محلی که قرار گذاشتین منتظره؛ گفتم بگو بیاد مغازه. خلاصه اومد و کارمون تموم شد. بهش گفتم کجا بودی؟ گفت من دیدم شما نیومدین رفتم خونه تون، یه آقایی گفت نیستین. گفتم: خونه مون؟؟!! آدرسمونو از کجا میدونستی؟؟!! گفت از یه خانمی تو خیابون پرسیدم!
عجبا! یعنی اگه کسی بره دو تا خیابون بالاتر از خونه ی ما و از یه رهگذر آدرس ما رو بپرسه، یه راست میارنش دم خونمون! o_O
نمیدونستم تا این حد سرشناسیم!! O_o
گفت: اون بابات بود؟ گفتم: بابام؟؟!!! مطمئنی خونه ی ما رفتی؟؟ گفت: پرسیدم خانم فلانی هستن گفتن نه رفتن بیرون. گفتم: اون داداشم بوده! واقعا فکر کردی بابامه؟؟؟ گفت: آخه من دیدم شما اینقدر جوان موندین گفتم شاید باباتونم جوان مونده :))))
+ برای گذاشتن این عکس مردد بودم. میترسم بچه هام وبمو کشف کنن! از اینکه تو دنیای واقعی کسی وبمو بخونه حس ناامنی میکنم؛ همونطور که از پیدا کردن آدرس خونمون توسط بچه هام حس ناامنی دارم! برم خودمو قایم کنم o_O