طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

حدود سه ماه پیش یه روز صبح همین دوستم که تو پست قبل درباره ش گفتم زنگ زد و گفت من الآن تو شهر شمام و میخوام ببینمت! گفت نمیان خونه مون و میخواد یه جا تو شهر همدیگه رو ببینیم، ولی من قبول نکردم و گفتم بیان خونه مون و آدرس و گفتم

بعد از نیم ساعت سروکله شون پیدا شد، خودش بود و شوهرش و دخترش، اومدن جلوی در خونه و هرچقدر اصرار کردم که بیان تو گفتن عجله دارن باید برن، بچه ش 6 ماهه بود، اولین بار بود میدیدمش، بغلش کردم و با تعجب به دوستم گفتم: این و از کجا آوردین؟؟ یعنی واقعا این بچه ی شماست؟ الآن تو مامانشی؟؟ یعنی الآن شما پدر و مادرشین؟؟!!! دوستم همش میخندید و شوهرشم خجالت میکشید :دی

مامانم اومد جلو در و اصراااااار کرد که باید بیاین تو خونه اینجوری خیلی زشته، اونا هم بعد از کلی تعارف بالآخره قبول کردن و اومدن

چند دقیقه ای نشستن و صحبت کردیم، گفتن بخاطر کارای اداری اومدن اینجا و بعدم میخوان برگردن شهرشون، از آنجا که شوهرش خیلی عجله داشت زود بلند شدن، دوستم اصلا نفهمید چطوری چاییشو خورد!

وقتی داشتن میرفتن مامانم براشون یه پلاستیک گردو و یه پلاستیک بادام زمینی و یه پلاستیک انجیر خشک و یه پلاستیک کشمش و یه پلاستیک شیرینی ریخت و گفت اینا رو تو راه بخورین!! اونا هم که خیلی تحت تاثیر مهمون نوازی مامانم قرار گرفته بودن کلی تشکر کردن و گفتن شما هم حتتتما باید بیاین خونه ی ما! (الآن که این قسمت و نوشتم با خودم گفتم کاش اون موقع یادم بود و تو پلاستیکا ناخن میریختم!)آیکون یک عدد خبیث به دنبال انتقام(هرچند دوستم تو این قضیه بی تقصیر بود)

خلاصه خداحافظی کردن و رفتن.

فرداش دوستم زنگ زد و بابت پذیرایی دیروز کلی تشکر کرد، گفت خوراکی هایی که بهشون دادیم از بس زیاد بوده تو راه تموم نشده و با خودشون برده بودن خونه ی خواهرش، دامادشون وقتی فهمیده اون خوراکیا از کجا اومده به دوستم گفته: چه خانواده ی خوبی! این دوستت مجرده؟ چند سالشه؟ بریم واسه داداشم خواستگاری!!

دوستمم هم گفته: ما دخترمون و به شما نمیدیم پسرتون خیلی پرحرفه مخ دوستم و میخوره!!


+همینمون مونده بود که بخاطر یه مشت انجیر خشک و بادام زمینی واسمون خواستگار پیدا بشه :|

عنوان هم در ادامه ی خط آخر پست اومده :دی

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۲
اَسی ...


یه یار با یکی از دوستام بیرون بودم، دوستم چند تا بیسکوییت گذاشته بود تو نایلون آورده بود با هم بخوریم، از این بیسکوییتای بزرگ که بیضی شکلن و جعبه ای هستن، این نوع کنجدیش بود! چند تا خوراکی دیگه هم خریدیم و وقت نشد بیسکوییتا رو بخوریم، این شد که دوستم بیسکوییتا رو داد به من و گفت ببر خونه بخور.

تو خونه مشغول خوردن بیسکوییتا بودم، تقریبا داشتن تموم میشدن که یهو یه چیزی رفت زیر دندونم! از دهنم درش آوردم و دیدم یه چیز کوچیک شبیه پلاستیکه،رنگش سفید بود، بیشتر که دقت کردم دیدم یه تیکه اش قرمزه! متوجه شدم پلاستیک نیست، بلکه ناخنه!! ناخن لاک زده!!! بعد که به خرده بیسکوییتا و کنجدای ته نایلون دقت کردم دیدم لا به لاشون پر از تیکه های ناخنه!!! ناخنایی که بعضی از قسمتاشون توسط لاک قرمز رنگ شده بود!! از شکل ناخنا معلوم بود که ناخن پا هستن!!!!

اینقدر حالم بد شده بود که داشتم بالا میاوردم، حتی نمیتونید تصور کنید که اون لحظه چه حسی داشتم، امیدوارم هیچوقت تجربه ش نکنید:(((

بعد که دوستم و دیدم بهش گفتم که تو بیسکوییتاش چی بوده، ازش پرسیدم شما ناخنات و میریزی تو نایلون بعدم با بیسکوییت قاطی میکنی؟ تعجب کرد و گفت من اصلا نمیدونستم! گفت من دنبال نایلون میگشتم اونو پیدا کردم و فکر کردم خالیه...

از اون به بعد من شدییییییدا به اون نوع بیسکوییت آلرژی پیدا کردم...

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۴
اَسی ...

خدایا یعنی میشه؟؟ :(

فقط تو میتونی کمکم کنی :(

مثل همیشه دستمو بگیر :,(

فقط از خودت میخوام خدااااا :,,,(((

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۴
اَسی ...

دختر خالم وقتی بچه بود به یه انیمیشن خیلی علاقمند بود و همیشه درباره ش برام تعریف میکرد، میگفت اسم کارتونه شنل هشتیر زاده!! من هی میپرسیدم:چی؟؟؟؟!!! و اون دوباره تکرار میکرد: شنل هشتیرزاد :|

آخرشم من نفهمیدم چه کارتونیه!!

تا این که بعدتر ها با یه انیمیشن آشنا شدم که اسمش به اون لفظی که دخترخاله میگفت نزدیک بود!! و فهمیدم منظور دخترخالم این انیمیشنه!!!

چند وقت پیش که خونه خاله بودم به دخترخاله گفتم: یادته بچه بودی به اون کارتونه میگفتی شنل هشتیرزاد؟؟؟!!!

دختر خالم اینجوری O_O شد و گفت: واقعا؟؟؟ من میگفتم؟؟!!! یه بار دیگه بگو چی میگفتم؟؟؟!!!!

و وقتی براش تکرار کردم از خنده ریسه رفته بود :))))))))))


به نظرتون اون چه انیمیشنی میتونه باشه؟؟؟ ;)

این یه چالشه و تا وقتی که جواب درست و نگین از پست بعدی خبری نیست :/

والسلام.


بعدا نوشت: توجه توجه!!!

از بین یازده شرکت کننده در چالش، برنده ی مسابقه ایشون هستن :)

از آنجایی که ایشون هنوز اسم ثابتی ندارن فقط به گفتن آدرس وبلاگشون بسنده کردیم :دی

جواب مسابقه هم شگفت انگیزها بود :))))))))

۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۲
اَسی ...

بچه که بودم یه روز با مامانم خونه همسایه بودیم، من و دخترشون دعوامون شد، صاحب خونه تا صدای دخترش و شنید سراسیمه اومد ببینه چی شده! ولی مامان من خیلی ریلکس بود و اونقدرا نگران نشد! من خیلی ناراحت شدم، با خودم گفتم: این دختره که تنبل کلاسه اینقدر مامانش نگرانشه ولی من که بچه زرنگم اصلا مامانم نگرانم نیست :(

لازم به ذکره که من و اون دختر همکلاسی هم بودیم! و من اون موقع معتقد بودم که تنبلای کلاس باید برن بمیرن :دی

یه بار دیگه با مامان رفتیم بازار و من یه کیف پول قرمز خریدم که روش عکس بابانوئل داشت! همین که رسیدیم جلوی در، به مامانم گفتم: میخوام برم کیفم و به دوستم نشون بدم :)

مامانم گفت: نرو، اگه بری دوستت کیفت و ازت میگیره دیگه هم بهت نمیده!

ولی من قبول نکردم و رفتم پیش دوستم که اتفاقا اونم همسایمون بود! دوستم همین که کیفمو دید گفت: بده ببرم به خواهرم نشونش بدم! منم گفتم باشه!

دوستم رفت تو خونه شون و بعد از چند دقیقه با دست خالی اومد، بهش گفتم: پس کیفم کو؟؟ گفت: کدوم کیف؟ تو اصلا کیفی به من ندادی :/

گریه م گرفت و دویدم سمت خونه مون و قضیه رو به مامانم گفتم و ازش خواستم بره کیفم و پس بگیره، مامانم گفت: من که بهت گفتم ازت میگیره اما تو گوش ندادی، حالا هم من نمیرم بگیرم!

من خیلی از رفتار مامانم ناراحت شدم، از این که هیچوقت پیش دیگران ازم حمایت نمیکنه، ازم دفاع نمیکنه...

اما وقتی بزرگ شدم فهمیدم مامانم چه روش خوبی رو واسه تربیت من در پیش گرفته بوده! اگه تو دعواها ازم دفاع نمیکرده واسه این بوده که من خودم یاد بگیرم که از خودم دفاع کنم، بتونم گلیمم و از آب بیرون بکشم!

اگه اون روز نیومد کیفمو پس بگیره واسه این بود که من یاد بگیرم به حرفش گوش بدم، بفهمم که اگه حرفی به من میزنه یه چیزی میدونه و صلاح منو میخواد! اگه بر فرض میرفت دم خونه شون و به مادر دوستم میگفت که دخترت دزدی کرده، از کجا معلوم که مادرش قبول میکرد؟ مسلما نمیخواست قبول کنه که دخترش دزده و به پشتیبانی از دخترش با مامانم دعوا میکرد، و اینطوری میشد که بخاطر ما بچه ها بین بزرگترا اختلاف میفتاد! بچه ها زود دعوا رو فراموش میکنن ولی بزرگترا اینطور نیستن.

من اون روز فهمیدم که دوستم چه جور آدمیه و از اون روز به بعد بیشتر حواسم و جمع کردم!

من واقعا روش تربیتی مادرم و قبول دارم و همیشه عااااااشق مامانمم :******

پیام پست: همیشه اون چیزی که به صلاحمونه اون چیزی نیست که دلمون میخواد، یه وقتایی باید ناملایمتی ها رو قبول کنیم! شاید این برامون بهتر باشه :)

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳
اَسی ...

سلام دوستان

این چند روز در خدمت مادربزرگم بودم

مادربزرگ آلزایمر دارن و خب این اصلا چیز خوبی نیست :(

همه فکر میکنن آلزایمر صرفا به معنای فراموشیه، ولی باید بدونین که این بیماری فقط تو فراموشی خلاصه نمیشه، بلکه فرد بیمار قدرت درکش و از دست میده، اصلا متوجه اطرافش نیست، تو یه دنیای دیگه سیر میکنه...


مادربزرگ من الآن برگشته به دورات مجردی خودش، همش دنبال مادرش میگرده، متوجه نمیشه که تو خونه ست و همش در پی رفتن به خونه شه، هرچقدر براش توضیح میدیم به ثانیه نکشیده همه چی یادش میره

از آدمایی حرف میزنه که سالهای ساله فوت شدن، وقتی میگیم این آدما دیگه نیستن یا باور نمیکنه و ما رو به دروغگویی متهم میکنه و یا میزنه زیر گریه، اونم چه گریه ای!! انگار که اون فرد همین الآن فوت شده!

هروقت ما میریم پیشش به مامانم میگم: قتل عام و شروع کن:)))))) آخه اسم هر کی و که مادربزرگم میاره ما میگیم فوت شده! درصورتی که مادربزرگم یقین داره که به تازگی اون فرد و دیده، و این کمتر از قتل عام نیست!

خود مادربزرگم بیشتر از اطرافیانش بخاطر این بیماری رنج میبره، خیلی سخته که یهو به همه ی عقایدت یورش بیارن و بگن تو اشتباه میکنی، انگار که مثلا من یقین دارم الآن شبه ولی همه بگن الآن روزه :| یا این که بهت بگن همه ی عزیزانت فوت شدن (دور از همه ی خواننده های من باشه)، خب آدم چه حالی میشه؟؟؟


دعا میکنم این بیماری و همه ی بیماریهای دیگه گریبان گیر شما و عزیزانتون نشه...

آمین...

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۲
اَسی ...
دیروز به مامان گفتم: این دیگه چه زمستونیه؟ فقط یه بار برف اومد، اصلا ما زمستون و ندیدیم :/
مامان گفت: از این به بعد میاد!!

امروز تا ظهر هوا آفتابی بود، بعدازظهر یه کم ابری شد، غروب برف شروع شد!!! اونم شدید!!!
باورکردنی نبود! خیلی غیرمنتظره بود! در عرض چند دقیقه همه جا سفید شد!!!
در تمام مدت من محو تماشای باریدن برف بودم و لذت میبردم...
من عاشق برفم :)
و بعدش باد بود و باد بود و باد...!

+عرض به حضور دوستان عزیزم که من به مدت سه شب نیستم
نکته: این که من همیشه نبودنم و اعلام میکنم به دلیل احترام به مخاطبه و لاغیر!
با تشکر :دی
۲۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
اَسی ...

تهران که بودیم من تو اتاق دخترخالم میخوابیدم

شبا که همه جا ساکت میشد صدای تیک تاک ساعت میومد، واسم سوال شده بود که این صدا از کجا میاد؟ آخه میدونستم ساعت دیواری اتاق دخترخاله کار نمیکنه! یه ساعت دیواری دیگه هم قبلا تو اتاقش بود که الآن جلوش کمد قرار گرفته بود، با خودم گفتم حتما صدای همونه

یه روز که من و دخترخاله تو اتاق بودیم و در و بسته بودیم دوباره صدای ساعت اومد! رفتم پشت کمد و نگاه کردم و دیدم اون ساعت دیواریه نیست، ساعتی که تو اتاق بود هم طبق روال همیشه باتری نداشت، به دخترخاله گفتم: این صدای کدوم ساعته؟ گفت: کدوم صدا؟ گفتم: گوش کن... شنیدی؟ گفت: آره صدای ساعت اون اتاقه! رفتم اون یکی اتاق خواب، دیدم همون ساعتیه که قبلا تو اتاق دخترخاله بود و الآن کمد جاشو گرفته! اما عقربه ی این ساعته اینقدر نرم و روان حرکت میکرد که اصلا صدا نداشت! مثل ساعتای معمولی که هر یک ثانیه حرکت میکنن و حرکاتشون مقطعه نبود بلکه بی وقفه حرکت میکرد،مثل آب روان بود، به دخترخاله گفتم: ساعت اون اتاق که اصلا صدا نداره! گفت: پس حتما صدای ساعت توی هاله! رفتم تو هال و دیدم حرکات ساعت کاملا هماهنگ با صداییه که میشنوم، ولی خیلی برام عجیب بود که صدا از هال باشه! اومدم تو اتاق دخترخاله و در و بستم و دیدم صدا به جای اینکه کمتر بشه بلندتر هم شد! به دخترخاله گفتم: صدا از همین اتاق میاد ساعت دیگه ای ندارین؟ گفت: نه ولی...شاید صدای ساعت مچیمه! گفتم: نه بابا صدا بلنده! با این حال ساعت مچیش و چک کردم و دیدم اونم نیست.

خیلی تعجب کرده بودم، من اگه یه سوال ذهنمو مشغول کنه تا به جواب نرسم آروم نمیگیرم، شروع کردم با گوش دنبال صدا رفتن (مثل کارآگاها :دی) هر طرفی که صدا بیشتر بود همون سمت میرفتم، رفتم سمت کمد، سرمو بردم تو کمد ولی صدا کمتر شد، بیرون کمد و گوش کردم :)) دیدم صدا خیلی نزدیکه! از لای خرت و پرتا یه ساعت دیواری پیدا کردم!!! خودش بود!! این ساعتی بود که قبلا تو اون یکی اتاق بود و الآن اون ساعت روانه جاشو گرفته بود!! دخترخالم تعجب کرده بود میگفت: این از کجا پیداش شد؟؟!!

و به این صورت من به حل مسئله رسیدم :) و چون خیلی ذوق زده بودم رفتم و کشفم و به همه اعلام کردم :)))))

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۶
اَسی ...

وقتی یه دختر بچه ی 6 ساله متوجه میشه که قراره بری خونه شون، میشینه و با دستای کوچیکش برات نقاشی میکشه، نقاشی خودش و تو کنار هم، رو سرت یه گل میکشه و روی اون گل یه نگین میچسبونه

روی یه کاغذ دیگه بریده های کاغذ رنگی رو با نوار چسب میچسبونه و برات یه تابلو درست میکنه

بعد یه پاکت درست میکنه و اینا رو میذاره تو پاکت و روی پاکت اسمش و مینویسه و با چسب نواری چند تا نگین میچسبونه

وقتی تو رو میبینه کاردستیش و میگیره سمتت و با تمام احساسش میگه: این برای شماست...

اونوقته که احساس میکنی تمام دنیا مال توئه و چقدر خوشبختی...

اون لحظه اینقدر ذوق زده شدم که اشک تو چشمام جمع شد

بهش گفتم: این خیلی خیلی قشنگه خیلی ازش خوشم اومده

خوشحال شد و گفت: واقعا؟؟

گفتم: آره عزیزم :)


احساس بچه ها ناب ترین حس دنیاست

بچه ها بی غل و غش و پاکن

بعد از اون روز هر بار به هدیه ش نگاه میکنم چشمام پر اشک میشه

الآنم که داشتم پست و مینوشتم گریه م گرفته بود

این اون تابلوئه ست:

گفتم: این چیه دستشه؟ بیله؟؟

گفت: نه! بادکنکه

و من ضایع شدم :|

میخوام هدیه شو تا ابد نگه دارم و وقتی بزرگ شد بهش نشون بدم

خیلی برام با ارزشه چون اون بچه با تمام قلبش احساسش و به من بیان کرده و این قابل وصف نیست

کاش ما آدما مثل بچگیامون معصوم میموندیم

+بعدا نوشت: این تصویری که میبینید همون کاردستیه ست که با کاغذرنگی درست کرده و دختری که در تصویر میبینید فرد خاصی نیست، اون نقاشیه که من و خودش هستیم یکی دیگه ست که عکسش و نذاشتم!

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
اَسی ...


در زمان ما دلسوزی، حتی از نظر علمی ممنوع است.

 

 

جنایت و مکافات

فئودور داستایفسکی

موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۳
اَسی ...