خونه ی مادربزرگه ... :)
سلام دوستان
این چند روز در خدمت مادربزرگم بودم
مادربزرگ آلزایمر دارن و خب این اصلا چیز خوبی نیست :(
همه فکر میکنن آلزایمر صرفا به معنای فراموشیه، ولی باید بدونین که این بیماری فقط تو فراموشی خلاصه نمیشه، بلکه فرد بیمار قدرت درکش و از دست میده، اصلا متوجه اطرافش نیست، تو یه دنیای دیگه سیر میکنه...
مادربزرگ من الآن برگشته به دورات مجردی خودش، همش دنبال مادرش میگرده، متوجه نمیشه که تو خونه ست و همش در پی رفتن به خونه شه، هرچقدر براش توضیح میدیم به ثانیه نکشیده همه چی یادش میره
از آدمایی حرف میزنه که سالهای ساله فوت شدن، وقتی میگیم این آدما دیگه نیستن یا باور نمیکنه و ما رو به دروغگویی متهم میکنه و یا میزنه زیر گریه، اونم چه گریه ای!! انگار که اون فرد همین الآن فوت شده!
هروقت ما میریم پیشش به مامانم میگم: قتل عام و شروع کن:)))))) آخه اسم هر کی و که مادربزرگم میاره ما میگیم فوت شده! درصورتی که مادربزرگم یقین داره که به تازگی اون فرد و دیده، و این کمتر از قتل عام نیست!
خود مادربزرگم بیشتر از اطرافیانش بخاطر این بیماری رنج میبره، خیلی سخته که یهو به همه ی عقایدت یورش بیارن و بگن تو اشتباه میکنی، انگار که مثلا من یقین دارم الآن شبه ولی همه بگن الآن روزه :| یا این که بهت بگن همه ی عزیزانت فوت شدن (دور از همه ی خواننده های من باشه)، خب آدم چه حالی میشه؟؟؟
دعا میکنم این بیماری و همه ی بیماریهای دیگه گریبان گیر شما و عزیزانتون نشه...
آمین...