طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

پریروز داشتم تو خیابون میرفتم که دیدم جلوی یه سوپرمارکت، یه بچه سوار وسیله بازی شده. تا به‌حال ندیده بودم کسی از اون وسیله استفاده کنه و دقیقا باید پریروز صدای موزیکش به گوشم می‌رسید و آهنگش هم سرود تولد بود :)

عصرش در نزدیکی من یه نفر داشت گیتار میزد و ملودیش، شعر تولدت مبارک بود :)

دیروز یه نفر داشت سه تار میزد و نوای سه تارش چی بود؟ بله تولدت مبارک :)

و من با شنیدن تمام این‌ها لبخند میزدم و به خودم میگفتم: داره واسه من می‌خونه :)

امسال برای اولین بار واسه خودم کادوی تولد گرفتم. یه گیتار. و اولین جلسه آموزشیش رو هم پریروز رفتم. استادم با دیدن ناخنام گفت: ناخنات خیلی بلنده باید از ته بگیریشون. و اونجا بود که من هنگ کردم! آخه ناخنام اصلا بلند نبودن بلکه تازه کوتاهشون کرده بودم! نیم سانت هم نمیشدن. برای منی که بی اغراق در تمام عمرم ناخنام بلند بوده، حتی توی بچگی، شنیدن این حرف که برای همیشه باید ناخنای دست چپم رو تا ته کوتاه کنم اصلا قابل تصور نیست! (یه بار وقتی بچه بودم یکی از آشناهامون من رو بیرون دید و صدام زد و گفت بیا ناخنات رو به همراهم نشون بده و رو به همراهش گفت: این همونیه که بهت گفتم ناخنای قشنگی داره و همیشه ناخناش بلنده)

استادم گفت خیلی ها که تازه خواستن گیتار رو شروع کنن، بخاطر ناخن بیخیالش شدن.

من هیچوقت ناخنام رو از ته کوتاه نمیکنم. همیشه یه ذره میذارم بمونه. حتی زمانی که بچه بودم و مادرم ناخنام رو کوتاه میکرد، از ته نمی‌گرفت که گوشت انگشتم اذیت نشه. حالا باید برای همیشه با ناخنای دست چپم که قشنگ تر از دست راستمه خداحافظی کنم.

دیروز ناخنام رو کوتاه کردم و تمرینایی که استادم گفته بود رو انجام دادم. خیلی خیلی برام سخت بود! انگشت کوچیکه دست چپم اصلا زور نداره. به نظرم باید با دست راست که قوی تره، سیم ها رو گرفت و با دست چپ که ضعیف تره به سیم ها ضربه زد. اونی که گیتار رو اختراع کرده به نظرم جای دستها رو اشتباه زده داداش! خلاصه که کمی تا قسمتی ناامید شدم. اما دیشب که همه داشتن گیتارم رو دست به دست میکردن و هر کسی به نوبه خودش یه صداهایی با گیتار تولید میکرد، واسه اولین بار آهنگ تولدت مبارک رو زدم به افتخار خودم و کلی ذوق زده و امیدوار شدم به تواناییم. لازم به ذکره که آهنگش رو از کسی یاد نگرفتم و خودجوش زدم.

خب بذارید از دیروز براتون بگم. یعنی از روز تولدم.

ظهر رفتم واسه خودم از بیرون ناهار (ساندویچ) گرفتم و زدم بر بدن و بعدش رفتم سرکار. روی دستم نوشتم تولدت مبارک، که در طول زمانی که سرکار هستم هر وقت دیدمش بهم یادآوری بشه که تولدمه. بعد از کار رفتم آبمیوه فروشی و به افتخار تولدم یه شیرموز شکلات سفارش دادم. در واقع سعی کردم روز تولدم رو برای خودم زیباتر کنم. شب که رسیدم خونه به مادرم گفتم: امشب برنامه داریم؟ گفت نه. گفتم اشکالی نداره. با خودم گفتم من که امروز خوش بودم حالا اگه جشن نداریم هم مهم نیست. اما به مادرم گفتم: من میرم از یخچال هم بپرسم. گفت خبری نیست! رفتم در یخچال رو باز کنم که گفت: نه برو از اون یکی یخچال بپرس! گفتم نه از همین میپرسم! در یخچال رو که باز کردم یه جعبه کیک دیدم. این دومین کیکی بود که مادرم به مناسبت تولدم برام خریده بود. اولیش وقتی بود که دوم راهنمایی بودم و جشن تولد گرفته بودیم.

کم کم مهمونا هم اومدن و کادوهاشون رو آوردن و خوش گذشت.

امسال تقریبا همه دوستام تولدم رو یادشون بود و بهم تبریک گفتن. یکی از دوستام یه کلیپ با عکسهایی که ازم داشت درست کرد و برام فرستاد و غافلگیرم کرد. از دوستای مجازی هم عاشق بارون جانم یادش بود و بهم محبت داشت و خیلی ذوق زده ام کرد. جناب روزها هم مثل همیشه لطفشون شامل حالم شد و بینهایت خوشحال شدم از پیام تبریکشون.

راستی امروز هم توی تلویزیون دو دفعه شعر تولدت مبارک رو خوندن و من باز به خودم گرفتم :)

گفته بودم می‌خوام واسه تولد امسالم جشن بگیرم و دوستام رو دعوت کنم، وقتی دیدم دردسر داره و شدنی نیست، تصمیم گرفتم خودم خاطره خوبی رو از روز تولدم واسه خودم بسازم. لازم نیست حتما دیگران آدم رو خوشحال کنن، خودمون هم میتونیم به خودمون شادی بدیم.

 

عنوان: یه روایت هست که میگه امسال آخرین سال قرن چهارده شمسی هست، و یه روایت میگه سال بعد هم جزو قرن چهارده هست و از سال ۱۴۰۱ قرن پونزده شمسی شروع میشه.

 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴
اَسی ...

به نظرم بهتر بود من پسر می‌شدم. یعنی تازه به این نتیجه رسیده‌‌ام.

از شما چه پنهان، من اصلاً آدم ِِ خانه داری و کدبانوگری نیستم. تهِ تهش اینکه بروم سرکار و بعد بیایم به خانه و کارهای کوچک (در واقع همکاری های کوچک) انجام دهم. اینکه مسئولیت تمام کارهای خانه مثل آشپزی و تمیزکاری و شست و شو و گردگیری و مرتب کردن و همه اینها را داشته باشم برایم کمی هضم نشدنی است. بچه داری که اصلاً در مخیله ام نمی‌گنجد!

این روزها که خاطرات تازه عروس ها را می‌خوانم، این همه تغییر ناگهانی در زندگی مرا می‌ترساند. اینکه آن همه کار بریزد روی سرت و فقط خودت باشی و خودت مضطربم می‌کند.

آری، درستش این بود که من پسر باشم!

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۰
اَسی ...

توی یه وبلاگی، یه پست دیدم که تاریخش هنوز نرسیده:

 

میشه؟

پس اون پستی که در مورد برنامه ریزی برای ترور سردار سلیمانی نوشته بودن که تاریخش مال قبل از شهادتشون بود هم میشه که تاریخش اشتباه باشه.

 

 

تقویم تلفن ما یه تاریخ عجیب رو نشون داد:

 

داریم؟

۲/۳۲!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۴:۳۷
اَسی ...

گفت: هنوز نامزدی یا رفتی سر خونه و زندگیت؟

گفتم: مگه من نامزد بودم؟!

گفت: من از خیلی ها شنیدم نامزد کردی!

گفتم: جان؟! از کیا شنیدی؟!

گفت: خیلیا گفتن، چند وقت پیش هم که دیدمت خودم بهت تبریک گفتم!

گفتم: اون روز که تو اصلا تبریک نگفتی!

گفت: پس چرا من مطمئن بودم نامزد کردی؟

گفتم: نه بابا کی من نامزد کردم؟

گفت: همه وقتی من رو می‌بینن بهم میگن نامزد کردم، حالا خودم دارم به تو میگم!

گفتم: اتفاقا تو قرار بود نامزد کنی چی شد؟

گفت: نه اون که نشد

 

 

+ اینقدر اوضاع اقتصادی افتضاحه که حتی اگه کسی بخواد هم نمی‌تونه ازدواج کنه...

دو سال پیش یخچال خریده ده میلیون، حالا شده هفتاد میلیون! اگه تا الآن ازدواج کردی و آردت رو بیختی و اَلَکِت رو آویختی که بُردی، وگرنه اگه بخوای تازه زندگی رو شروع کنی فاتحه!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۲
اَسی ...

نشستم در ماشینش و درب را بستم. محو تماشای چراغ های روشن شهر بودم که یکی یکی آنها را پشت سر می‌گذاشتیم و به موزیک گوش می‌دادم. ناگهان با خودم گفتم: من در ماشین یک غریبه چه می‌کنم؟ از چه رو درکنارش احساس امنیت و آرامش دارم؟ چرا او مرا به خانه می‌رساند؟

رفتم به گذشته. به چند سال پیش که به محل کارش رفته بودم و او را درحال هنرنمایی دیدم. و بار دیگری که دوستم را در کنارش دیدم. چه کسی می‌دانست روزی می‌رسد که او بعد از اتمام کارش، سوار ماشینش شود و منتظر من بماند؟

در طول مسیر هر چند ثانیه یک بار در مورد موزیک درحال پخش نظر دادیم، او درباره سازهایش و من درباره شعرش.

به مقصد که رسیدیم برگشت تا خداحافظی کند. در این لحظه متوجه لوازمش که روی صندلی عقب بود شد و گفت: معذرت می‌خواهم که جایتان تنگ شد.

پیاده شدم و خداحافظی کردم.

مرد همسایه در تاریکی سیگار می‌کشید و به رفتنم نگاه می‌کرد.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
اَسی ...

گفتم می‌خوام امسال جشن تولد بگیرم. گفت اینجوری همه مجبورن کادو بیارن و من موافق نیستم. گفتم چه اشکالی داره خب بیارن، ما هم تولدشون بهشون کادو می‌دیم. اگه بخاطر کادو بخوایم خودمون رو محدود کنیم که دیگه نباید هیچ کاری بکنیم! عروسی نگیرم که کادو نیارن، بچه دار نشم که کادو نیارن، خونه نخرم که کادو نیارن و الی آخر.

تو دین ما توصیه شده به هم هدیه بدید که محبت رو در دل می‌رویانه. وقتی با هدیه دادن و هدیه گرفتن میشه کلی حس خوب رو تجربه کرد و انتقال داد، چرا خودمون رو از این کار قشنگ و پسندیده محروم کنیم؟

مناسبت ها بهانه ای هستن برای ابراز مهربونی و محبت. از هر مناسبتی باید برای توزیع مهربونی استفاده کرد. مثلا همین روزِ دختر که بعضی‌ها درمقابلش گارد دارن؛ یکی از اقوام برای اولین بار این روز رو بهم تبریک گفت و غافلگیرم کرد. همکار سابقم برام پیام تبریک فرستاد و کلی خوشحال شدم از اینکه هنوز به یادمه. دوستای وبلاگیم تبریک گفتن و کلی ذوق زده شدم.

وقتی میتونیم به این زیبایی همدیگه رو خوشحال کنیم دیگه توجیه و تفسیر چرا؟

واران و مسافر و عاشق بارون، واقعا ممنونم از محبت و مهربونیتون. مرسی که هستین :)

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۴
اَسی ...