غریب آشنا
نشستم در ماشینش و درب را بستم. محو تماشای چراغ های روشن شهر بودم که یکی یکی آنها را پشت سر میگذاشتیم و به موزیک گوش میدادم. ناگهان با خودم گفتم: من در ماشین یک غریبه چه میکنم؟ از چه رو درکنارش احساس امنیت و آرامش دارم؟ چرا او مرا به خانه میرساند؟
رفتم به گذشته. به چند سال پیش که به محل کارش رفته بودم و او را درحال هنرنمایی دیدم. و بار دیگری که دوستم را در کنارش دیدم. چه کسی میدانست روزی میرسد که او بعد از اتمام کارش، سوار ماشینش شود و منتظر من بماند؟
در طول مسیر هر چند ثانیه یک بار در مورد موزیک درحال پخش نظر دادیم، او درباره سازهایش و من درباره شعرش.
به مقصد که رسیدیم برگشت تا خداحافظی کند. در این لحظه متوجه لوازمش که روی صندلی عقب بود شد و گفت: معذرت میخواهم که جایتان تنگ شد.
پیاده شدم و خداحافظی کردم.
مرد همسایه در تاریکی سیگار میکشید و به رفتنم نگاه میکرد.