یکی از دوستان که چند سال پیش توی یه اردوی دانشجویی باهاش آشنا شدم، امروز بهم پیام داد. تعجب کردم که چی شده بعد از این همه مدت یاد من افتاده و چه کار مهمی داره!
پیامش این بود:
سلام خوبی چه خبر ازدواج کردی؟
گفتم سلام نه ازدواج نکردم.
گفت خوشبخت باشی
و تمام!
یعنی یهو یاد من افتاده و براش سوال شده آیا ازدواج کردم یا نه. بعد که جوابشو گرفت خیالش راحت شد و رفت.
نشستم توی تاکسی. بقیه مسافرها و راننده هم سوار شدن و حرکت کردیم.
به محض بسته شدن درهای تاکسی، یه عطر مردونه آمیخته به بوی سیگار تو فضای ماشین پیچید. با استشمامش پرت شدم به دوران کودکیم. به روزهای پر تب و تاب و هیجانانگیز گذشته. اون عطر برام یادآور خاطرات سالیان درازی بود. عطر مردونه ای که اسمش رو نمیدونم، مخلوط با بوی سیگاری که مارکش رو نمیدونم. عطری که سالها بود به مشامم نرسیده بود و با این وجود به خوبی تو ذهنم مونده بود. به راستی که ذهن ما چه قدرت خارقالعاده و ناشناخته ای داره! و اتاق بایگانیش چه اطلاعاتی رو که در خودش ذخیره نکرده! حتی اگه سالها خاک بخورن و به یاد آورده نشن اما مثل روز اول سالم و دست نخورده میمونن.
نمیدونم کدوم یکی از چهار آقایی که تو تاکسی بودن اون عطر خاص رو زده بود و کدومشون اون سیگار مخصوص رو کشیده بود. اما دقیقا همون بو بود. خود خودش بود. همون ترکیب دوستداشتنی و منحصر به فرد که باعث شد من غرق در گذشتهها بشم.
در تمام طول مسیر، عمیقا اون عطر رو نفس کشیدم
با بغض...
با اشک...
پریشب از ذوقِ شبی که گذروندم، تا صبح خوابم نمیبرد.
دیشب از شدت ناراحتی، با گریه خوابیدم و تصمیم گرفتم برنامه روز بعد رو بهم بزنم و توی خواب دیدم با فریاد و دعوا دارم برنامه رو بهم میزنم.
امشب خوشحالترینم. نه تنها برنامه رو بهم نزدم، بلکه از اون چیزی که توقعش رو داشتم هم بهتر پیش رفت.
و زندگی همینقدر بالا و پایین داره
گاهی به همین سرعت تغییر میکنه
گاهی باید بیشتر صبر کرد
گاهی فکر میکنیم هیچ امیدی به بهبود شرایط نیست اما آینده غافلگیرمون می کنه!
سختیها میگذرن و شادیها ناپایدارن
در سختی امیدوار باشیم و در شادی شکرگزار :)