طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز بچه هامون رو بردیم اردو. کلی خوش گذشت :)

بچه ها میگفتن خانم بیاین وسطی! گفتم نههه منو دستگیر میکنن!! اگه چادرمو بردارم اخراج میشم!! O_O

گفتن نه خانم بیاین دیگه

رفتم به مسئولمون گفتم من دارم کشف حجاب میکنم برم بازی، مشکلی نیست؟ گفت نه برو :)

خلاصه رفتیم کلی با بچه ها بازی کردیم :دی

یکی از بچه ها چادر یکی از بچه ها رو انداخت رو سر یکی دیگه از بچه ها ( جمله رو دارین؟ :دی ) یکی دیگه از بچه ها (همونی که چادر رو سرش بود) گفت: این چادر کیه؟ بوی بوز پهی میده! (با این تلفظ: booze pohi)

گفتیم جان؟؟؟!!! بوی چی میده؟؟؟ O_@

گفت: بز کوهی =))))))))

حالا مگه من بخاطر این سوتی ولش میکردم؟؟ تا میومد یه کلمه بگه من میگفتم بوز پهی! بچه ها غش میکردن از خنده :))))))

خداروشکر بچه های خیلی خوبی دارم. عاقلن و مودب. به جز یکیشون که یه کم سر به هواست! اگه با باز شدن مدرسه ها بچه ها نیان بسیج، دلم براشون تنگ میشه...

اول قرار بود گروه کودک رو داشته باشم، اما بخاطر یکیشون نپذیرفتم! خیلی پررو و بی ادبه، به هیچ وجه بی ادبی رو تحمل نمیکنم! اما بقیه ی بچه های گروه کودک خیلی گوگولین ^_^

از طرف بسیج به من و سرگروه حلقه کودک پول داده بودن که واسه بچه ها هدیه بگیریم.

من در تمام طول کودکی و نوجوانیم جایزه های زیادی گرفتم و حس شیرینش رو زیاد تجربه کردم. اما نمیدونستم جایزه دادن هم اینقدر میتونه هیجان داشته باشه! خیلی ذوق داشتم ^_^ (قبلا هم راجع به شیرینی هدیه دادن نوشتم، اینجا)

رفتم این قشنگا رو براشون گرفتم ^__^


به سبک شباهنگ :دی

دیروز تو اردو هدیه هاشون رو بهشون دادم. وای که چقدر خوشحال شدن!! چشماشون از شادی برق میزد ^_^

قرار بود بعد از اردو با یکی از بچه هام بریم فاکتور هدیه ها رو بگیریم. سر ساعتی که تعیین کرده بودیم رفتم به محل قرار. دیدم نیومده. هر چی زنگ زدم جواب نداد. آخر سر داداشش جواب داد و گفت موبایلش رو جا گذاشته. گفتم پس بهش بگید من رفتم. وقتی رسیدم به مغازه ی مورد نظر، خواهرش زنگ زد و گفت اون همون محلی که قرار گذاشتین منتظره؛ گفتم بگو بیاد مغازه. خلاصه اومد و کارمون تموم شد. بهش گفتم کجا بودی؟ گفت من دیدم شما نیومدین رفتم خونه تون، یه آقایی گفت نیستین. گفتم: خونه مون؟؟!! آدرسمونو از کجا میدونستی؟؟!! گفت از یه خانمی تو خیابون پرسیدم!

عجبا! یعنی اگه کسی بره دو تا خیابون بالاتر از خونه ی ما و از یه رهگذر آدرس ما رو بپرسه، یه راست میارنش دم خونمون! o_O

نمیدونستم تا این حد سرشناسیم!! O_o

گفت: اون بابات بود؟ گفتم: بابام؟؟!!! مطمئنی خونه ی ما رفتی؟؟ گفت: پرسیدم خانم فلانی هستن گفتن نه رفتن بیرون. گفتم: اون داداشم بوده! واقعا فکر کردی بابامه؟؟؟ گفت: آخه من دیدم شما اینقدر جوان موندین گفتم شاید باباتونم جوان مونده :))))


+ برای گذاشتن این عکس مردد بودم. میترسم بچه هام وبمو کشف کنن! از اینکه تو دنیای واقعی کسی وبمو بخونه حس ناامنی میکنم؛ همونطور که از پیدا کردن آدرس خونمون توسط بچه هام حس ناامنی دارم! برم خودمو قایم کنم o_O

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۴۵
اَسی ...

تو بسیج سرگروه حلقه نوجوان شدم. روز اول بچه ها سنمو ازم پرسیدن. گفتم حدس بزنید! حدساشون 6 سال، 8 سال، و 10 سال کمتر از سنم بود!! وقتی سن واقعیمو بهشون گفتم هنگ کردن!! سرگروه حلقه کودک که اصلا باور نمیکرد و میگفت داره اذیتتون میکنه! گفتم نه واقعا سنم اینه :))

چشماش داشت از حدقه درمیومد و میگفت من تا حالا کسی رو ندیدم که اینقدر کمتر از سنش نشون بده! خوش به حالت پیر نمیشی o_O

چند روز پیش یکی از بچه ها گفت: خانم شما چون قیافتون بچه میزنه هیشکی نمیاد خواستگاریتون! یه کم خودتونو بزرگ کنین که خواستگار براتون بیاد -_-

یکی دیگه از بچه ها گفت: خاااانووووم یعنی میگه شما ترشیدین؟؟!!! O_O =))))

و من فقط تونستم پوکر فیس نگاشون کنم :|

کلا اصرار دارن که: خانم ازدواج کنید و عروسیتون ما رو هم دعوت کنید! ;)


عنوان: یه روز قبل از سرگروه شدنم برام خواستگار اومده بود خب! مگه چیه؟ :-d


پ.ن: همچنان نمیخواستم بیام؛ برید به جون همراه اول دعا کنید که دو گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه داد :دی

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۲۱
اَسی ...

سلام دوستان من :)

خوبید؟

ما رو نمیبینید خوش میگذره؟! :))

علت غیبت 10 روزم نداشتن نت بود! هنوز هم نت نگرفتم چون خواستم اعتیادم به نت رو ترک بدم :دی

فکر میکردم با نبودن نت زندگیم مختل میشه! اما آب از آب تکان نخورد و خیلی هم خوش گذشت :)

مرسی از واران عزیزم که جویای احوالم و نگران حالم شد :*

حالم خوبه خداروشکر؛ این مدت خیلی سرم شلوغ بود. اتفاقای زیادی برام افتاد و بحرانای عجیبی رو پشت سر گذاشتم! که البته سخت ترین و مهمترین و سرنوشت سازترینشون قراره چهارشنبه رقم بخوره! اگه بشه کمتر از معجزه نیست برام! به شددددت محتاج دعاهاتون هستم...

و دیگه اینکه دوباره سوژه شدیم :دی

اینجا

تنبلاش اخبار هواشناسی آخرش رو گوش بدن -_-

به طور دقیقتر از دقیقه 15 تا 16 :|


+ مربوط به این پستم هست


ب.ن: بالآخره بیان از خواب بیدار شد و با گذشت نیمی از سال 96، وبلاگ های برتر سال 95 رو اعلام کرد! :|

تعجب میکنم چطور ممکنه وبلاگ من جزو لیست 115 گانه ی برترها نباشه؟؟ عجیبه واقعا :/ (امسال 15 تا اضافه تر اعلام کردن)

نمیدونستم شهید حججی هم بلاگر بوده! اون هم از نوع بیانی!

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۰
اَسی ...

وقتی روز عیدت رو با چنین کامنتی شروع کنی:



دیگه آدم به چه امیدی زندگی کنه؟ یه عکس پروفایل هم به ما روا ندارن!! رحم و مروتتون کجا رفته؟؟ کجاست اون همه صفا و صمیمیت؟؟

 چطور دلت اومد؟ :(


هیچی دیگه، عید همه مبارک :|

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۵
اَسی ...

ذهن عجب پدیده ی خارق العاده ایه! همیشه تعجب میکنم ازش!

بذارید از ساده ترین کاربردش بگم:

واقعا چی میشه که ما آدمها میتونیم چهره و اسم و صدای تمام افرادی رو که در طول عمرمون دیدیم به ذهن بسپاریم؟ اونم اووون همه آدم!!

چی میشه که بعد از گذشت سالها باز هم یادمون نمیره؟

چند وقت پیش جایی بودم که خیلی شلوغ بود. آدمهای زیادی رفت و آمد داشتن. همینطور که نشسته بودم دیدم یه خانمی اومد رد شد. تو همون چند لحظه که چهرشو دیدم شناختمش! اون خانمی بود که 20 سال پیش برای من یه لباس دوخته بود و تو این 20 سال دیگه ندیده بودمش! خیلی تعجب کردم که چطور شناختمش؟ چون من اون موقع خیلی خیلی کوچیک بودم و بچه ها تو اون سن اگه امروز با کسی دوست بشن فردا اون فرد رو یادشون نمیاد! چه برسه به اینکه چهره ی یه خانم خیاط تو ذهنشون بمونه! تعجب بیشترم از این بود که چطور با وجودی که تو این 20 سال هرگز ندیدمش و کلی چهرش تغییر کرده بود، تو چند لحظه ی کوتاه شناختمش؟ مدل ابروهاش عوض شده بود و چاقتر شده بود اما از چشماش شناختمش.

امشب مامان داشت از کشوهای کوچولوی دخترعموش برام میگفت، یهو یاد کشو کوچولوهایی افتادم که سالها پیش وقتی بچه بودم تو خونه ی همسایمون دیده بودم. همسایه ای که سالهاست از پیش ما رفتن و کشوهایی که سالهاست شاید دیگه اثری ازشون نیست!

گاهی فکر میکنم ما بیشتر گذشتمون رو فراموش میکنیم، اما این قبیل یادآوری ها نشون میده که ذهن ما اطلاعات خیلی زیادی رو در خودش حفظ میکنه! اطلاعاتی که شاید سالها دارن خاک میخورن، اما وجود دارن و ممکنه یه روز دوباره زنده بشن! گاهی یه چهره ما رو به سالها قبل میبره، یا یه وسیله، یا حتی یه بو!

این ذهن ما تا چه حد گنجایش داره؟! واقعا چند گیگه؟؟!! o_O

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۲
اَسی ...

این روزا هرجا میرم واسه کار، یا میگن نیرو نمیخوایم یا میگن گرفتیم یا میگن فعلا نمیخوایم یا میگن کلا نمیگیریم :|

من هم دیگه ناامید شدم و پذیرفتم که کار نیست...

تنها جایی که خیلی ازم استقبال کردن و همون اول کاری میخوان منو عضو شورا کنن و حتی قبل از اینکه ثبت نام کنم سرگروه شدم و یه روزه قراره عضویت فعال بهم بدن، بسیجه!

تو انجمن شعر و ادبمون هم خیلی تحویلم میگیرن و حرفم براشون حجته! طوری که این حجم از توجهشون کاملا به چشم بقیه میاد و اینو بهم گفتن!


رسم دنیا همینه

اونی که دلت میخواد و دنبالشی، نمیخوادت؛ ولی واسه اونی که برات مهم نیست، عزیزی...


پ.ن: در تمام عمرم هیچوقت نشد که عضو بسیج بشم. زمان دانش آموزی چند بار فرم پر کردم ولی کارت برام نیومد. تو دوران دانشجویی هم ثبت نام کردم، یه کارت دادن که هیچ ارزشی نداشت! انگار کلا قسمت نبود من بسیجی بشم :دی

الآن از طریق پایگاه اقدام کردم و بلافاصله میخوان کارت فعال بدن! بدون اینکه کارت بسیج عادی رو داشته باشم o_O

هنوز ثبت نام خودم کامل نشده مسئولیت یه حلقه رو به من دادن!

ما که این همه مدرک و گواهینامه گرفتیم، کارت بسیج فعال هم به کلکسیونمون اضافه کنیم ببینیم فرجی میشه؟! نه بابا نمیشه :))


+ عنوان: از خودم. همین الآن سرودم! خواستم دنبال یه شعر بگردم که دیدم خودم بگم راحت تره ;)


++ تاریخ رو دریابید که چه رنده :-d


ب.ن: تو فرم بسیج یه گزینه داشت که آدرس وبلاگ شخصی رو باید مینوشتیم! منم گفتم چشم همین الآن! :/

عمرا اگه آدرسمو به کسی بگم -_-

(پستم چقدر ملحقات داشت :| )

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۰
اَسی ...

5 تا 5!

فکر میکنید چی باشه؟!


تعداد بازدیدکننده های وبلاگم! :)


تا اون ساعت بیدار موندم که این لحظه رو شکار کنم! :/

روی 55554 مونده بود! کلی بخاطر همون 1 دونه بازدید کننده صبر کردم! کلی استرس گرفتم که نکنه یهو 2 نفر با هم بیان و من نتونم اون عدد استثنایی رو شکار کنم! :|

تا اینکه بعد از نیم ساعت رفرش کردن بالآخره پنجاه و پنج هزار و پانصد و پنجاه و پنجمین بازدید کننده قدم رنجه فرمودن :دی


همونطور که تو تصویر میبینید دقیقا 3 دقیقه بعدش یکی دیگه اومد و این عدد رو تغییر داد! نه به اون نیم ساعت رکود و نه به این 3 دقیقه صعود o_O


+ عنوان: ثبت نمیشد، جمله ی داخل پرانتز رو ارور میداد، منم همونو نوشتم -_-

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۳۹
اَسی ...

امروز برامون یه بسته پستی اومد. از اصفهان بود و برای داداش بزرگه. بسته سبکی بود و ازش فقط صدای خاک میومد! فهمیدم چیزی نیست جز گلدون :)

وقتی بسته رو باز کردیم دیدیم همه خاک گلدون خالی شده و گل از گلدونش خارج شده.


ایشون هستن:



یازدهمین مهمون وبلاگم :)

خیلی کوچولو و بامزه ^_^

میبینید چه ریشه ی جالبی داره؟! دقیقا شکل گلدونش رو گرفته!

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۶
اَسی ...

دیشب عروسی بودیم. امروز هم پاتختیه! اصولا درحال حاضر دیگه مراسم پاتختی ورافتاده! اما این تازه عروس ما جشن گرفته. مادر جان هم اصرار پشت اصرار که باااید بری! میگم بابا من همون عروسیشم به زور اومدم! پاتختی رو دیگه بیخیال من بشید :|

اما گوششون بدهکار نیست -_-

آقا من اصلا آمادگیشو ندارم! انگار به یکی که تازه از خواب بیدار شده بگن همین الآن یه جلسه ی کاری مهم داری! آخه تو اون وضعیت چطور میتونه آماده بشه؟ حالا تصور کنید یک خانم بخواد یهویی بره پاتختی! بدون اینکه از قبل آمادگیشو داشته باشه، به اینکه چی بپوشه فکر کرده باشه، اینکه کدوم زیورآلاتشو استفاده کنه، موهاشو چیکار کنه (معضل اصلی درواقع) !!!

بابا من نمییییتونم برم! قدر سر سوزن برنامه ریزی نکردم، چرا درک نمیکنن؟! o_O

+ نویسنده درحالی که به طرز فجیع و خنده داری آماده شده این پست را نوشت :|

ما رفتیم پاتختی :/

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۰
اَسی ...

یادش بخیر اون دفعه ای که اومده بودی خونه مون و پیش ما موندی، از این بالشت استفاده میکردی. از اون به بعد من اونو واست نگه داشتم. هر وقت هر کی میخواست روش بخوابه من نذاشتم و گفتم صاحب داره! یه بار پسردایی بزرگه برداشته بودش، من سریع رفتم یه بالشت دیگه براش آوردم و اینو ازش گرفتم! چند وقت پیش مامان ملافه شو شست و گفت بذاریم کنار تمیز بمونه واسه مهمونای غیر خودمونی. از اون موقع تا حالا همچنان بدون استفاده مونده ...


+ مگر میشود این ها را شنید و از خوشبختی مست نشد؟

۱۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۹
اَسی ...