نُه سالگی
دوباره ۲۳ آذر شد و تولد وبلاگمه :)
خواستم طبق رسم هرساله عکس کیک بذارم ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم عکس آپلود نمیشه.
خلاصه که تولدت مبارک وبلاگ مهربونم ^ــ^
قرار بود اینجا جایی باشه که بتونم حرف بزنم.
اما حالا پُرم از حرفای ناگفته...
از اونجایی که وبلاگم دختره، الآن دیگه به سن تکلیف رسیده :)
بذارید خاطره جشن تکلیف خودم رو تعریف کنم:
کلاس سوم ابتدایی بودیم و قرار بود مدرسه برامون جشن تکلیف بگیره. معلممون سر کلاس گفت: بچه ها کی میخواد مجری باشه؟ همه بچه ها دستاشون رو بردن بالا. من هم که اون موقع حتی نمیدونستم مجری چیه، دستمو بردم بالا!
معمولا اون زمان بچه هایی که مادراشون عضو انجمن اولیا و مربیان بودن، بیشتر مورد توجه معلمها و مدیر و ناظم بودن و یه جورایی نورچشمی بودن! اما مادر من عضو انجمن نبود. با این حال دیدم معلممون من رو برای مجری گری انتخاب کرد! چون صدای خوب و رسایی داشتم و لابد اعتماد به نفس لازم رو در من دیده بود.
من علاوه بر مسیولیت اجرای مراسم، یک دکلمه خوانی هم داشتم.
جالبه بگم که تو روز مراسم، من میومدم و برنامه ها رو یکی یکی اعلام میکردم، بعد که نوبت دکلمه خودم شد، خیلی طبیعی اسم خودم رو گفتم و از خودم دعوت کردم که بیام دکلمه بخونم! :))))
بعد حالا چه دکلمه ای اجرا کردم! اون زمان باب شده بود که موقع دکلمه خوندن دستا رو میبردن بالا و دوباره میاوردن پایین! طوری که انگار تو هوا یه دایره یا نیم دایره بکشی. منم هر جمله ای که میگفتم یه بار دست راستم رو تو هوا میچرخوندم، جمله بعدی دست چپم، و جمله بعدی هر دو دستم رو میبردم تو هوا!! و همین ریتم رو هی تکرار میکردم تا آخر دکلمه :)))
و وقتی هر دو دستم رو بالا میبردم، جلوی مقنعهم میومد بالا و صورتم رو میپوشوند و هر بار من میبردمش پایین! توی فیلمش هست و خیلی خنده دار شده :)))
چقدر طفلکی بودیم اون موقعها
کاش میشد اون روزها برگرده...
سلام
ایام به کام
دعوت می کنم برای انتشار سریع و ساده یادداشت ها و ارتباط سریع با مخاطبین وبلاگ از شبکه اجتماعی ویترین به صورت رایگان استفاده نمایید
+ اکنون نام کاربریتان ازاد است
دانلود از کافه بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
+ برای دیده شدن مطالبتان در ویترین نیازی به دنبال کننده یا عضوگیری ندارید
با سپاس