آخرین تولد قرن و یا یکی مونده به آخری!
پریروز داشتم تو خیابون میرفتم که دیدم جلوی یه سوپرمارکت، یه بچه سوار وسیله بازی شده. تا بهحال ندیده بودم کسی از اون وسیله استفاده کنه و دقیقا باید پریروز صدای موزیکش به گوشم میرسید و آهنگش هم سرود تولد بود :)
عصرش در نزدیکی من یه نفر داشت گیتار میزد و ملودیش، شعر تولدت مبارک بود :)
دیروز یه نفر داشت سه تار میزد و نوای سه تارش چی بود؟ بله تولدت مبارک :)
و من با شنیدن تمام اینها لبخند میزدم و به خودم میگفتم: داره واسه من میخونه :)
امسال برای اولین بار واسه خودم کادوی تولد گرفتم. یه گیتار. و اولین جلسه آموزشیش رو هم پریروز رفتم. استادم با دیدن ناخنام گفت: ناخنات خیلی بلنده باید از ته بگیریشون. و اونجا بود که من هنگ کردم! آخه ناخنام اصلا بلند نبودن بلکه تازه کوتاهشون کرده بودم! نیم سانت هم نمیشدن. برای منی که بی اغراق در تمام عمرم ناخنام بلند بوده، حتی توی بچگی، شنیدن این حرف که برای همیشه باید ناخنای دست چپم رو تا ته کوتاه کنم اصلا قابل تصور نیست! (یه بار وقتی بچه بودم یکی از آشناهامون من رو بیرون دید و صدام زد و گفت بیا ناخنات رو به همراهم نشون بده و رو به همراهش گفت: این همونیه که بهت گفتم ناخنای قشنگی داره و همیشه ناخناش بلنده)
استادم گفت خیلی ها که تازه خواستن گیتار رو شروع کنن، بخاطر ناخن بیخیالش شدن.
من هیچوقت ناخنام رو از ته کوتاه نمیکنم. همیشه یه ذره میذارم بمونه. حتی زمانی که بچه بودم و مادرم ناخنام رو کوتاه میکرد، از ته نمیگرفت که گوشت انگشتم اذیت نشه. حالا باید برای همیشه با ناخنای دست چپم که قشنگ تر از دست راستمه خداحافظی کنم.
دیروز ناخنام رو کوتاه کردم و تمرینایی که استادم گفته بود رو انجام دادم. خیلی خیلی برام سخت بود! انگشت کوچیکه دست چپم اصلا زور نداره. به نظرم باید با دست راست که قوی تره، سیم ها رو گرفت و با دست چپ که ضعیف تره به سیم ها ضربه زد. اونی که گیتار رو اختراع کرده به نظرم جای دستها رو اشتباه زده داداش! خلاصه که کمی تا قسمتی ناامید شدم. اما دیشب که همه داشتن گیتارم رو دست به دست میکردن و هر کسی به نوبه خودش یه صداهایی با گیتار تولید میکرد، واسه اولین بار آهنگ تولدت مبارک رو زدم به افتخار خودم و کلی ذوق زده و امیدوار شدم به تواناییم. لازم به ذکره که آهنگش رو از کسی یاد نگرفتم و خودجوش زدم.
خب بذارید از دیروز براتون بگم. یعنی از روز تولدم.
ظهر رفتم واسه خودم از بیرون ناهار (ساندویچ) گرفتم و زدم بر بدن و بعدش رفتم سرکار. روی دستم نوشتم تولدت مبارک، که در طول زمانی که سرکار هستم هر وقت دیدمش بهم یادآوری بشه که تولدمه. بعد از کار رفتم آبمیوه فروشی و به افتخار تولدم یه شیرموز شکلات سفارش دادم. در واقع سعی کردم روز تولدم رو برای خودم زیباتر کنم. شب که رسیدم خونه به مادرم گفتم: امشب برنامه داریم؟ گفت نه. گفتم اشکالی نداره. با خودم گفتم من که امروز خوش بودم حالا اگه جشن نداریم هم مهم نیست. اما به مادرم گفتم: من میرم از یخچال هم بپرسم. گفت خبری نیست! رفتم در یخچال رو باز کنم که گفت: نه برو از اون یکی یخچال بپرس! گفتم نه از همین میپرسم! در یخچال رو که باز کردم یه جعبه کیک دیدم. این دومین کیکی بود که مادرم به مناسبت تولدم برام خریده بود. اولیش وقتی بود که دوم راهنمایی بودم و جشن تولد گرفته بودیم.
کم کم مهمونا هم اومدن و کادوهاشون رو آوردن و خوش گذشت.
امسال تقریبا همه دوستام تولدم رو یادشون بود و بهم تبریک گفتن. یکی از دوستام یه کلیپ با عکسهایی که ازم داشت درست کرد و برام فرستاد و غافلگیرم کرد. از دوستای مجازی هم عاشق بارون جانم یادش بود و بهم محبت داشت و خیلی ذوق زده ام کرد. جناب روزها هم مثل همیشه لطفشون شامل حالم شد و بینهایت خوشحال شدم از پیام تبریکشون.
راستی امروز هم توی تلویزیون دو دفعه شعر تولدت مبارک رو خوندن و من باز به خودم گرفتم :)
گفته بودم میخوام واسه تولد امسالم جشن بگیرم و دوستام رو دعوت کنم، وقتی دیدم دردسر داره و شدنی نیست، تصمیم گرفتم خودم خاطره خوبی رو از روز تولدم واسه خودم بسازم. لازم نیست حتما دیگران آدم رو خوشحال کنن، خودمون هم میتونیم به خودمون شادی بدیم.
عنوان: یه روایت هست که میگه امسال آخرین سال قرن چهارده شمسی هست، و یه روایت میگه سال بعد هم جزو قرن چهارده هست و از سال ۱۴۰۱ قرن پونزده شمسی شروع میشه.
چقدر حس خوبی داشت پستتون. :)
تولدتون مبارک و آرزو میکنم با همین فرمون برین جلو و تمام نشانههای حالخوبکن عالم رو به خودتون بگیرین :))