طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


گاهی معجزه میشود

شاید کمی دیر

اما ...

اتفاق می افتد !

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۷
اَسی ...

1_دقت کردین ما ایرانیا موقع سلام علیک یا خدافظی چه جوری هستیم؟؟

انگار یه سری جمله رو پشت سر هم ردیف کردن همین که یکی و میبینیم این جملات یهو play میشن!! اصلا هم توجهی به حرفای طرف مقابل نمیشه:

سلام احوال شما؟ خوب هستین؟ حالتون چطوره؟خانواده خوبن؟احوال شریف؟ چه خبرا؟ خوش میگذره؟ سلامتین؟ حال شما؟ و ...

و موقع خدافظی: قربان شما خیلی خوشحال شدم لطف کردین زحمت کشیدین فدای شما سلام برسونین با اجازه تون خدانگهدار خداحافظ شما و ...

حالا طرف مقابل هم یه چیزایی مختص خودش play میکنه که اصلا تناسبی با حرفای شما نداره!

 

امروز زنگ زدم به یکی از دوستام! ( بالآخره باید یه جوری اون سه هزار تومن هدیه از اون شارژ فوق العاده که نصیبم شده بود و مصرف میکردم دیگه :دی)

موقع خداحافظی دوستم گفت: خیلی لطف کردی

منم گفتم: منم همین طور :|

دقیقا تا دو دقیقه بعد از تموم شدن تماسمون داشتم با صدای بلند میخندیدم :)))))))

اشکم دراومد حتی!! هیچ وقت به این شدت نخندیده بودم!!!

فکر کردم دوستم میخواد بگه خیلی خوشحال شدم منم گفتم منم همینطور! از بس این تعارفات زیاده خب آدم قاطی میکنه کدوم به کدومه 0_o

 

2_امشب داشتیم فیلم میدیدیم یهو مامان خنده اش گرفت، همینطور خنده ش ادامه پیدا کرد و شدید شد، اصلا تموم نمیشد! هی بیشتر و بیشتر میشد!! منم خندم گرفت :)))

بعد دیدم مامان بین خنده هاش مقطع میگه: نذارین من بخندم :))) کمک کنید :))) کُ :) مَـ :)) ک :)))

من هم تعجب کرده بودم هم خندم گرفته بود!! یه کم بین خنده هام اخم میکردم که مامان نخنده ولی خنده مامان شدیدتر میشد!!! منم بیشتر میخندیدم!!! بعد فورا اشاره کردم به تلویزیون و گفتم: نگاه کن دختره داره میمیره!!!!!!!!! که همون موقع خنده مامان قطع شد :|

 

3_ناهار آبگوشت داشتیم، از آنجایی که من آبگوشت دوست ندارم نخوردم، مامانم طبق معمول برام یه مقدار آبگوشت تو قابلمه کنار گذاشت به این امید که بخورم، الآن که اومدم پای نت گفتم برم کلک این آبگوشته رو بکنم! رفتم قابلمه رو آوردم و همینطور که داشتم به کامنتا جواب میدادم قابلمه رو سر کشیدم!! چون رژ زده بودم نمیخواستم لبه قابلمه رژی بشه واسه همین دهنمو فاصله دادم که یهو آبگوشت خالی شد رو لباسم :(((

یکی نیست بگه مگه تو از آبگوشت بدت نمیاد؟؟ پس چرا خواستی بخوری؟؟ حالا میخوای بخوری بخور! ولی آخه چرا با قابلمه؟؟ کدوم آدم عاقلی قابلمه رو سر میکشه؟؟ مثلا نصفه شبی خیلی واجب بود که رژ بزنی؟؟ اگه لبه قابلمه رژی بشه آسمون به زمین میاد؟؟ حالا خوب شد که لباست آبگوشتی شد؟؟ شستن قابلمه رژی سخت تره یا لباس آبگوشتی؟؟؟

والا :/

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷
اَسی ...


پنجشنبه به قصد رفتن به پیست آبعلی خونه خاله رو ترک کردیم، هرچی لباس با خودم برده بودم پوشیدم که اونجا از سرما یخ نزنم!

نزدیکای آبعلی کوهای پوشیده از برف و دیدیم، خیلی قشنگ بودن، سفیدِ یکدست و دست نخورده...

وقتی رسیدیم ظهر بود، برخلاف تصور ما هوا اصلا سرد نبود!

کلی برف اومده بودها تا جایی که عمق برف به بالای زانو میرسید، اما نه تنها سرد نبود بلکه داشتیم از گرما میپختیم، نمیدونم بخاطر لباسای زیادی بود که پوشیده بودیم یا آفتاب ظهر یا فعالیت شدیدمون!!

کلی برف بازی کردیم، وقتی میخواستیم یه نفر و دنبال کنیم چون عمق برف زیاد بود هی پامون تا زانو فرو میرفت تو برفا و جلومون و میگرفت

من لم داده بودم رو برفا، دخترخالم گفت: مگه اومدی جزایر هاواوی؟؟

گفتم:هاواوی؟؟

گفت: هَوایی!!

گفتم: هَوایی؟؟؟!!!

گفت: هوآوی :))

آخرشم نتونست درستشو بگه :)))

خیلی خوش گذشت جاتون خالی

از اونجا رفتیم یه امام زاده که بالاتر از پیست بود، اگه اشتباه نکنم امامزاده هاشم بود

غروب رفتیم جاجرود و تو یکی از کبابی هاش ناهار خوردیم، بعدم برگشتیم خونه خاله.

شب شده بود و تصمیم گرفتیم بریم شب نشینی، به همین منظور به سمت خونه ی دایی های مامان حرکت کردیم، تا برسیم 45 دقیقه ای طول کشید، یه ساعت خونه دایی بزرگه و یه ساعت خونه دایی کوچیه بودیم (لازم به توضیحه که دایی ها همسایه هستن)

ساعت نزدیک دوازده بود که خونه دایی کوچیکه رو به قصد حرم شاه عبدالعظیم ترک کردیم :دی

ساعت 12 و نیم رسیدیم و قرار گذاشتیم که نیم ساعت زیارت کنیم و ساعت یک برگردیم تو حیاط، آقایون رفتن مردونه ما هم رفتیم قسمت زنونه

اون شب، شب تولد شاه عبدالعظیم بود و حرم شلوغ بود،

داشتم نماز میخوندم که یه بچه چهار دست و پا از جلوم گذشت و مهرم رو با پاش کشید و با خودش برد! رکعت اول و بدون مهر خوندم، بعد که خواستم واسه رکعت دوم برم سجده دیدم یه مهر جلوم ظاهر شده!!! هیچ کسی اصلا برام مهر نذاشت!!! بعدم من خودم دیدم که اون بچه مهرم و با پاش کشید و برد!!! وقتی هم خواستم سجده کنم هر چی گشتم هیچ مهری نزدیکم نبود!!! نمیدونم این مهر یهو از کجا سبز شد!!!

خلاصه نماز خوندم و زیارت کردیم و رفتیم بیرون و آقایون و پیدا کردیم، بعدم رفتیم بازار (ساعت از یک شب هم گذشته بود) و سمبوسه خوردیم، و در آخر هم به خونه رفتیم :)

سمبوسه هه خالم رو مسموم کرد و فرداش مجبور شد سرم بزنه :(

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۰
اَسی ...