طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است


بله دوستان!

من توی این کلبه تنها نیستم

دوستانی اینجا زندگی میکنن که میخوان به شما خوش آمد بگن:)

برای آشنایی با این عزیزان به ادامه مطلب برید

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۲
اَسی ...


پنج سال پیش مامان و بابا رفته بودن کربلا

وقتی زمان برگشتشون نزدیک شد، خاله و زنداییم اومدن خونمون که باهم خونه رو تمیز و مرتب کنیم

خالم به من گفت تو خونه رو جارو برقی بکش

من تا اون روز اصلا به جارو برقی دست نزده بودم!! اما به روی خودم نیاوردم و سریع رفتم جارو رو آوردم و لوله هاشو وصل کردم و شروع کردم به جارو زدن

هرچی جارو میزدم میدیدم فرشا تمیز نمیشن! آشغالا از جارو فرار میکردن!!

منم مثل شکارچیا دنبال آشغالا میدویدم و میخواستم گیرشون بندازم! اما فایده ای نداشت

سر جارو رو گرفتم جلوی دستم دیدم عه!!

جارو به جای مکش داره فوت میکنه 0_o

به خالم گفتم مثل این که جارومون خراب شده همش فوت میکنه :(

خالم اومد دید درست میگم، یه نگاه به جارو انداخت، بعد متوجه شد سمت دیگه ی جارو شدیدا مکش داره!!! معلوم شد من لوله رو اشتباهی جا زدم:))))))))

لازم به توضیحه که تو جاروبرقی ما، اون قسمت جلویی جارو که محل نصب لوله ست با قسمت پشت جارو برقی که باد گرم بیرون میده دقیقا یک شکله

و در این لحظه بود که خاله و زندایی از شدت کدبانوگری من به وجد اومدن و قهقهه سردادن!!!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
اَسی ...

یکی از انگیزه های من از وبلاگ زدن این بود که این مطلب و توش بنویسم!!!

چون واقعا حیفم اومد واستون تعریف نکنم ...

مکالمه من و دوستم:

 

دوستم: یه دختره تو فیلم گوزل هست اسمش آیسو، مینیکسای صورتش عند توئه!

من: مینیکس چیه اونوقت؟؟

دوستم: گرفتی ما رو؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی مینیکس چیه؟!!!

من: اون میمیکه :/

دوستم: باشه، میمیکای صورتش :/

من: میمیکا نه، میمیک صورتش

 

آخرم قبول نکرد و شرط بست که حق با اونه :|

 

رفتم قضیه این سوتی رو واسه یکی تعریف کردم

میپرسه: حالا میمیک کجای صورت هست؟؟ 0_o

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
اَسی ...

آقا من تسلیمم!!

 

امروز مامان سبزی خریده بود به من گفت بیا باهم پاکشون کنیم ، بعدم یه دسته شاهی گذاشت جلوم ، بقیه سبزیها رو هم خودش شروع کرد به پاک کردن

منم هرچی این سبزیا رو پاک میکردم به جای این که کم بشن انگار بیشتر میشدن! به مامان گفتم آخه این سبزی چیه که میخری؟ :(

ولی کاش هفت هشت تا خواهر داشتم سه سوته سبزیا پاک میشدن! این موقعاست که آدم به کمبود خواهر پی میبره...

خلاصه دیدم شاهیا از رو نمیرن ، در آخر من از رو رفتم :| بقیش رو به مامان واگذار کردم و رفتم کنار.

بله من کم آوردم، از همینجا اعلام میکنم که کم آوردم ، اونم از یه مشت سبزی!!!

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
اَسی ...

با نام خدا وبلاگم رو شروع میکنم

با این امید که در کنار شما اتفاقای خوبی اینجا رقم بخوره

پس

سلام به همه :)

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۶
اَسی ...