طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

روز تولد امام رضا (ع) یعنی چهارشنبه مورخ 3 مرداد، ساعت 6 عصر با محبوبه قرار گذاشتم.

داشتم با عجله به اتمام خریدام میپرداختم که گوشیم زنگ خورد. محبوبه بود. به ساعت نگاه کردم دقیق 6 بود! یکی از همراهام گفت: دوستت تو بانک کار میکنه؟! :)

محبوبه رسیده بود به محل قرار یعنی صحن الغدیر (غدیر؟). گفتم من الآن باب الجوادم. گفت پس منتظرتم بیا.

یه کم جلوتر رفتم تازه رسیدم به باب الرضا! و باب الجواد جلوتر بود! و صحن غدیر از اون هم جلوتر! اینا رو به محبوبه نگفتم! خب چیکار کنم خیلی دقیق خیابونای مشهد رو نمیشناسم که :))

بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدم به ورودی صحن غدیر. یه خانم چادر سیاه دیدم که پشت به من ایستاده وسط قسمت خروجی صحن. با خودم گفتم خودشه! از تفتیش (ایست بازرسی) عبور کردم و رفتم به سمت خروجی صحن. ولی اون خانم رفته بود. فهمیدم اشتباه تشخیص دادم. یه نگاه اجمالی به کل آدمای حاضر در صحن انداختم و چند قدم به سمت راست صحن حرکت کردم. یه دختری رو دیدم که کنار خانمی نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه. نیم رخش مشخص بود. محبوبه است؟ نزدیک تر رفتم. صداشو به وضوح میشنیدم و مطمئن شدم خودشه! رفتم پشت سرش و با یه دستم جلوی چشماشو گرفتم! جا خورد و با شادی اسممو صدا زد! پرت شدیم تو بغل همدیگه! گفت چطور منو شناختی؟؟ گفتم توقع داشتی نشناسمت؟! گفت فکر نمیکردم بتونی پیدام کنی!

اونقدر از دیدن هم ذوق زده شدیم که یادم رفت مامانش هم کنارشه! که ایشون پیشقدم شدن واسه سلام کردن

داشتم با مادرش احوالپرسی میکردم که یهو محبوبه گفت: دستمال بهت بدم که آدامستو بگیری؟ گفتم "آدامس ندارم!! شکلاته جلوی ورودی پخش میکردن!!" (تذکر: اگر قصد دیدار با محبوبه دارید هرگز آدامس نخورید که اعصاب ندارد -_-)

از مادرش جدا شدیم و دست در دست همدیگه با سرعت حرکت کردیم و ضمن راه رفتن، پیشنهاد میدادیم که کجا بریم که پر نشده باشه! محبوبه گفت خوشم میاد که تو هم مثل من تند راه میری ;)

رفتیم زیرزمین. یه عروس و داماد دیدیم! گفتیم همینجا وایسیم ببینیم اینا کجا میرن دنبالشون بریم :))

کنار یه ستون ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. یهو به خودمون اومدیم و دیدیم عروس و داماده نیستن! پرسون پرسون رفتیم رواقی که عروس و دامادها اونجا عقد میکنن. وای که چقدر عروس و دوماد اونجا بود! اکثرشون هم چهره های مشهدی داشتن. داخل پرانتز بگم که من فهمیدم ماها، نه تنها از نظر عربها "عجم" هستیم، بلکه از نظر مشهدی ها هم "عجم" محسوب میشیم و مشهدی ها (البته نه کل مشهد) خاوری هستن!

یه عروس و داماد دیدیم که داماده داشت گریه میکرد! وقتی حلقه دست هم کردن دست داماد میلرزید! من و محبوبه هم عین ندید بدید ها بالا سرشون وایساده بودیم و خیلی تابلو با هم پچ پچ میکردیم :))

بعد از اینکه کلی بین عروس و دامادا چرخیدیم، رفتیم کنار یه گروه که تازه میخواستن خطبه عقد بخونن. همونجا نشستیم و شاهد مراسم عقدشون بودیم. عروس واقعا بچه بود! طاقت نیاوردم و از فامیلاشون سن عروس و داماد رو پرسیدم. گفتن داماد 23 و عروس 13 سالشه. به زور تونستم ناراحتیمو پنهان کنم. آخه یه بچه 13 ساله چی میفهمه از زندگی مشترک؟ جثه ای هم نداشت طفلی! واقعا اون پسر میتونه روی یه بچه به عنوان همسر و شریک زندگیش حساب کنه؟

دست در دست هم از اونجا زدیم بیرون و رفتیم یه جای دنج. شروع کردیم به صحبت. همینطور که محبوبه حرف میزد منم با چشمام حرکات دستاشو دنبال میکردم که یهو صحبتشو قطع کرد و گفت: "میکشمت اگه بری مو به موی دیدارمونو بنویسی! تو خیلی ریزبینی!" گفتم "نه خیالت راحت! فقط مینویسم رفتیم همدیگه رو دیدیم و تمام!" :دی

اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت که صدای اذان بلند شد! قرار بود قبل از اذان خداحافظی کنیم. ولی محبوبه گفته بود "یعنی چی که تا اذان نمیمونی؟ نمیذارم قبل از نماز مغرب بری!" منم گفته بودم هستم باهات ^_^

جانمازهامون هم شبیه هم بود ^_^ (راست محبوبه، چپ من)


تا قبل از اینکه ببینمش نمیدونستم تا این حد دلم براش تنگ شده، اما وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم!

از اینکه زمان خداحافظیمون داشت نزدیک میشد گریه ام گرفته بود!

در تمام مدتی که با هم بودیم دستامون تو هم قفل شده بود و فقط وقتی دستامون جدا میشد که میخواستیم همو بغل کنیم ^_^

محبوبه میگفت "چقدر خوب شد که دوباره دیدمت، دلم تنگ شده بود و فکر میکردم این بار قرار نذاری!" گفتم "این چه حرفیه؟ معلومه که میومدم به دیدنت!!"

باور کردنی نبود این حجم از صمیمیت و راحتی! انگار سالهاست با هم دوستیم و همدیگه رو میشناسیم!

خلاصه وقت وداع رسید و من، محبوبه رو به مادر و خواهرش سپردم و یسنا کوچولوی شیطون رو هم دیدم ^_^


محبوبه جونم ببخش که طولانی شد و قرار بود جزئیات رو ننویسم ولی نتونستم :)

ببخش که اینقدر طول کشید تا پست رو بنویسم...

مرسی که اینقدر خوبی ^_^

مرسی که هستی :*


+ اولین دیدار

++ از زبان محبوبه


ب.ن: دوستان دست به گیرنده هاتون نزنید! اینجانب اسی، اولش پست رو رمزی نوشتم که محبوبه بخونه اوکی بده بعد منتشر کنم. ایشون تایید کردن و منم منتشر کردم! با این تفاوت که یادم رفت از حالت رمزی خارجش کنم! :)))

هی میگم چرا کسی کامنت نمیده! :دی

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۱۲
اَسی ...

نظرات  (۱۱)

عشقم ^_^ (البته نه اون عشقم ها :دی )
خواهری گلم ^_^
عزیز دلم ^_^
مرسی که انقددددددددر ریز بینی -_-
مرسی که انقددددر لفتش دادی
ولی خب بازم دمت گرم خییییییلی کیف کردم و خییییییلی قشنگ و با جزییات تعریف کردی -_-
همون می کشمت اسی با این نکته بینیت :|||  : )))

دوست دارم :***
پاسخ:
عزیزم :* (البته نه اون عزیزم ها :دی)
دوست جونی خودمی که ^_^

پس چرا قیافت اونجوریه؟! :)))

عزیییزمی (بوس گنده)
ب.ن: خخخخخخخ ینی خااااعک ✋
هی میگم اسی چرا کامنتمو تایید نمی کنه :|
پاسخ:
-_-
الآن تاریخ کامنت تو قبل از تاریخ انتشار پست هست :دی
چه جای خوبی برای دیدار انتخاب کردین :)
پاسخ:
بله خیلی :)
زیارت قبووول:)

پاسخ:
جای شما خالیییی ^_^
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۰ عاشق بارون ...
اینقدر با آب و تاب نوشتی دلم برای دوست وبلاگی‌ام تنگ شد. :)))
پاسخ:
واقعا با آب و تاب بود؟! فکر میکردم حق مطلب رو ادا نکردم :دی
کاش میشد تو رو میدیدم. هنوزم دلم میسوزه وقتی یادم میاد پارسال همزمان مشهد بودیم و نمیدونستیم :(
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۱ بهارنارنج :)
سلام،به سلامتی:)
پاسخ:
سلام
مرسی
ایشالا یه روز تو رو ببینم :)
عخی
یاد بار اولی که زینب رو دیدم
http://zsa-abd.blog.ir

خیلی خوب بود
ولی خب باید یکم برم محبوبه رو بخونم تجسمم کامل بشه:دی

من به مقوله دیدارهای مجازی یکم با ترس نگاه میکنم
که مبادا این دیدارها از بین ببره اون رابطه قشنگه مجازی رو
که البته تجربه هر دوشو دارم....

وای جقدر خوب
رواق طبرسی.... اونجا همنیجوریم جای توپیه
محصوصا که شده مکان اولین دیدار

اوووف
پاسخ:
دوستت رو نمیشناسم

منم این نگرانی رو داشتم ولی خداروشکر تو این دو موردی که داشتم خوب بوده همه چی

من گفتم طبرسی؟! o_O

چرا؟ :))
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۵ عینکی عینکی
عاقاااا😭😭😭😭

دلم میخوااااد
از این دیدار ها اونم مشهد...
پاسخ:
الهی قسمتت بشه :)
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۵ عینکی عینکی
بیا وبم نظرتو بگو
پاسخ:
گفتم :)
زیارت قبول اسی جان :)
سفر مشهد همیشه خاطرات خوبی داره :)
پاسخ:
ممنونم معمارکم :*
آره واقعا ^_^
۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۱ عاشق بارون ...
عزیزم :) چون پارسال هم اینو گفتی منم همیشه یادمه مشهد پارسالو! :)) چرا دلت بسوزه؟ دلت نسوزه من از دور بهترم :))) از نزدیک ببینی پشیمون می‌شی. :دی
پاسخ:
نگو اینجوری!
ایشالا روزش که رسید بهت ثابت میشه در اشتباه بودی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">