شانه ی من، خانه ی تو
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت وقتی برم مشهد جوجه هام میمیرن! موقع رفتن میخواستم برم برای آخرین بار نگاهشون کنم که البته فرصت نشد! پنجشنبه که برگشتم دیدم سفیده (زرده) بیحاله. فرداش که روز جمعه بود به حالت درازکش خوابیده بود و چشماشو بسته بود. سیاهه (قهوه ایه) هی میرفت بهش نوک میزد و میخواست کاری کنه که بلند شه. مجبور شدیم سیاهه رو از جعبه شون بیرون بیاریم و اجازه بدیم سفیده با فراغ بال به احتضار خودش بپردازه!
وقتی از چرت عصرگاهی جمعه بیدار شدم دیدم سفیده نیست! به داداشم گفتم اون کو؟ جواب نداد و رفت! ظاهرا مرده بود :|
چند روز بعد دوباره ازش پرسیدم جوجه سفیده رو چیکارش کردی؟ گفت تو باغچه چالش کردم. گفتم: مرده بود؟ گفت: "نه! از آنجا که حس کردم دختره زنده به گورش کردم :/"
چند روز بعدترش دخترخاله پیام داد که: کادوهات زنده ان یا مرده؟ گفتم سفیده جمعه مرد. گفت چه حسی داشتی؟ گفتم هیچی! یک فحشی نثارمون کرد و گفت: "یه جوجه دیگه بخرین که سیاهه تنها نمونه، حتما بخرین ها!"
از روزی که جوجه ها به دستم رسیدن، من به مدت یک هفته ازشون نگهداری کردم و بعدش رفتیم مشهد. یک هفته هم که مشهد بودم و وقتی برگشتم زرده مرد. خب تو این مدت هیچ احساسی نسبت بهشون نداشتم و نتونستم باهاشون ارتباط بگیرم. اونا هم تو فاز خودشون بودن و کاری به ما نداشتن.
آممااا...
از لحظه ای و دقیقا از لحظه ای که جوجه سیاهه رو از جعبه خارج کردیم تا جوجه محتضر رو اذیت نکنه، یهو انگار صد ساله که حیوان خونگی ما باشه! آنچنان با ما خو گرفته و از سر و کولمون بالا میره که بیا و ببین! تمام مدت باید رو پا و شونه و گردن ما باشه! این "ما" که میگم دراصل منظور "من" هست!
طوریه که اصلا فرصت نمیده غذا بخورم یا به کارای شخصیم برسم! یه ثانیه تنها بمونه اونقدر جیغ میزنه که دل آدم کباب میشه!
ولش کنی جاش رو شونمه! غذا هم نمیخوره که! باید غذا رو بگیری دستت تا بخوره. یعنی اون رو شونت بشینه و غذاشم بگیری کنار شونت تا یه چند تا نوک بزنه! تا این حد نازنازیه! وقتایی که راه میرم اونقدر سریع دنبالم میدوه که گاهی ازم جلو میزنه مبادا من جا بذارمش! :)))
نمیدونید چقدر ملوس و گوگولی شده ^_^
نکته جالبش اینجاست که من تا به حال فکر میکردم که کلا قربون صدقه رفتن بلد نیستم و برام سوال بود اینایی که مثلا قربون صدقه بچه هاشون میرن از کجا کلماتو پیدا میکنن؟!
ولی حالا اونقدرررر قربون صدقه جوجه میرم که خودم هم تعجب میکنم از الفاظی که به زبونم میاد! تا جایی که گاهی با خودم میگم نکنه مامانم حسودی کنه به جوجه! از بس که بهش میگم مامانی! o_O
تا اینکه امروز خود مامانم گفت تو یا سرکاری یا با جوجه ات! اصلا نمیگی من مامان دارم!
امروز که از سرکار برگشتم رفتم سراغ جوجم. به سنگدونش دست زدم ببینم غذا خورده یا نه. احساس کردم پراش چربه! دستمو بو کشیدم دیدم بوی نفت میده!! رفتم به مامانم گفتم چرا جوجه ی من بوی نفت میده؟؟؟!!!
گفت چون افتاده تو چسب موش و من و داداشات با مکافات تونستیم به وسیله نفت از چسب جداش کنیم :|
چسب موش رو بخاطر اینکه جوجه توش گیر نکنه گذاشته بودیم یه جای مرتفع تو انباری. از بس بلا شده بال میزنه و از همه جا میره بالا o_O
اونقدر ناراحت شدم که نگو! اگه بلایی سر جوجم بیاد چی؟ اگه نفت مریضش کنه؟ :(