طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

پیرو پست قبل، آقای محمد حسین از وبلاگ خط خطی های یک شاعر تنها زحمت کشیدن و عنوان رو به این شکل ادامه دادن:


بزن باران که یک دنیا غمینم
خدا داند که با دردت عجینم 

اگر چه موطن من آسمان است 

ولیکن مدتی اهل زمینم . 


م.ح 

24/3/95


از سروده ی زیباشون صمیمانه ممنون و خرسندیم :)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۷
اَسی ...

مثل وقتی دلت یه دنیا پره و هر آهنگی گوش میدی سوزش چشمات بیشتر و بغض تو گلوت نفسگیرتر میشه و هر وبلاگی میری از غم و فراق نوشته

اونوقته که سیل اشکات با صدای رعد و برقی که نوید بارون میده یکی میشه

.

 

دلم گرفته ای دوست

هوای گریه با من



+عنوان از خودم

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۵
اَسی ...

دیروز تو یه مجلسی نشسته بودم، یکی از افراد دستش و گرفته بود جلوی بینی و دهانش

یه مدت گذشت دیدم همچنان دستش رو بینیشه! هیچکس دیگه ای جز اون فرد بینیش و نگرفته بود! مسلما اگه بویی بیاد همه متوجه میشن!

تا آخر مجلس اون فرد به همین شکل بود

من وقتی رفتارش و دیدم خیلی عصبانی شدم! میخواستم بهش بگم کاری کردی که دماغت و گرفتی؟؟؟ :/

امروز که به همون مجلس رفته بودم اون فرد نزدیک من نشسته بود، دیدم بازم دستش جلوی صورتشه!!

همونطور که داشتم نگاهش میکردم که ببینم مشکلش چیه، شنیدم که به بغل دستیش گفت: هنوز درد دندونم کم نشده...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۶
اَسی ...

سلام همراهان :)


میهمان چهارم وبلاگ رو بهتون معرفی میکنم:



ایشون قرار بود سومین میهمان ما باشن، ولی میهمان شماره ی 3 پیشدستی کرد و گوی سبقت رو ربود :دی

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۹
اَسی ...

این یک متن عاشقانه است

مخاطب خاص دارد!


امروز یه حشره ی سیاه کوچیک رو لباسم دیدم، خواستم بیشتر بهش دقت کنم ببینم چیه که یهو پرید!!

فهمیدم ای دل غافل!! این که کک بود!!! :(

هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم...

از یافتنش ناامید و بیخیال شدم

با خودم گفتم حتما پوستمو میکنه :(

اما از آنجا که کک ها نیز مخلوقات خدایند و در برابر خالق خویش وظایفی دارند، تردید به دل راه ندادم و با این فکر که کک جان روزه تشریف دارن و منو میل نمیکنن، خوابیدم :دی

در خواب و بیداری بودم که احساس کردم یه چیزی رو گردنم داره راه میره، با دستم انداختمش و دیدم همون ککه ست!!! تا خواستم بگیرمش دوباره پرید!!

در بهتی عمیق فرو رفته بودم که نقطه ای سیاه توجهم رو جلب کرد!! بدون این که به این فکر کنم که آیا آشغاله یا ککه، گرفتمش و به سمت شیر آب یورش بردم!!!

تو یه ظرف مقداری آب ریختم و نقطه ی سیاه رو انداختم تو آب!!

بعلهههه!!! همون کک بود :))

و به این ترتیب بود که من موفق به شکار یک عدد کک شدم و خودم و اهل خانه رو از خطری عظیم نجات دادم ^_^


حالا من موندم و ناخنام و آثار جرم اون مرحوم :/


+ ای اهل مجاز ! بدانید و آگاه باشید که کک ها ایمان ندارند!!!

++ چیه؟ با دیدن عنوان منتظر بودین من شکست عشقی خورده باشم؟؟ اونم به چنین فجاعتی؟؟ اف بر شما باد!! :دی


+++ داداش کوچیکه اونقدر خوشحال شده بود که ککه رو کشتم! اصلا باورش نمیشد! میگفت چطور گرفتی؟ واقعا کشتی؟

تازه رد پاهای ککه رو هم رو بدنش نشونم داد :))


پ ن: واسه عنوان این گزینه ها رو هم درنظر داشتم :

روزه نداشت، کشتمش!

تو رفتی و جای پایت مانده بر دلم...

سزای هر آنکه روزه نگیرد مرگ است!

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
اَسی ...

نزدیک افطار بود

تو حیاط روی تخت نشسته بودم

صدای ربنا بلند شد...

ذوق عجیبی سراپام و فرا گرفت!

تو قلبم یه بیقراری خاصی احساس میکردم

انگار مسافر عزیزی که مدتها منتظرش بودی رسیده باشه

هیجانم رو به فزونی بود و انگار نمیخواست تموم بشه!!

چشمام و بستم

سرم و به سمت آسمون گرفتم

دستام و بالا بردم

با لبخند عمیقی که به لب داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم

از ته قلبم ازش تشکر میکردم

صدای اذان تو گوشم پیچید

چشمام و باز کردم

هلال نقره ای ماه بود که در برابرم خودنمایی میکرد

لبخند خدا...!!!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۵
اَسی ...

صدای ربنا میاد !!

                 چقدر دلنشینه ... :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۲
اَسی ...

داشتم آب میخوردم، طبق عادت معمول چند قطره ته مونده ی لیوانم و ریختم رو داداشم! (البته دراصل این عادت همیشگی داداشمه! منم خواستم تلافی کنم :دی)

داداشم هم داشت نوشابه میخورد، یهو ته مونده ی نوشابه رو ریخت رو لباسم!!!!

آخه نوشابه؟؟؟ O_O

لباسم کثیف شد :(


اصلا نمیشه با این پسرا شوخی کرد حتی :/


پ ن: این اتفاق مربوط به پریشبه! سوءتفاهم نشه که فکر کنید روزه نمیگیریم!!

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۳
اَسی ...

امروز هوس حلوا کردم :)

به مامانم گفتم واسه افطار حلوا درست کنیم! مامانم گفت من وقت ندارم

یه کم فکر کردم و گفتم: خب خودم درست میکنم :/ چون تا حالا درست نکردم فکر میکنم بلد نیستم، کاری نداره که!

مامانم گفت من درست میکنم تو یاد بگیر

گفتم خودم میتونم


نزدیک افطار رفتم تو آشپزخونه و گفتم میخوام حلوا درست کنم! شروع کردم به آماده کردن وسایلش، کم کم مامانم دست به کار شد و طولی نکشید که حلوا آماده شد!!! درصورتی که بیشتر کاراشو مامانم انجام داد

به مامانم گفتم: مثلا قرار بود من درست کنما ! اونوقت میگی چرا آشپزی نمیکنی :/

مامانم گفت: خب من بهت یاد دادم دیگه! حالا بیا روش رو تزیین کن که الآن سرد میشه و دیگه نمیشه تزیینش کرد!!!

و نتیجه این شد:


الآن معلومه من چقدر کدبانو هستم یا باید بیشتر توضیح بدم؟؟؟ :دی

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۱
اَسی ...

سلام دوستان و خواننده های گرامی

میخوام از همین تریبون بگم اگه انتقادی به من دارین بی رودربایستی بگین

اگه هم فکر میکنید ناراحت میشم ناشناس کامنت بذارید

آخه خیلی برام سواله بعضی از دوستان هستن که شدیدا پیگیر مطالب هستن ولی یهو غیب میشن و دیگه نمیان

میخوام بدونم علتش چیه؟ اگه از موضوعی ناراحت میشین خب بگین!

چرا همه از هم فرار میکنن؟؟

اگه هم پیشنهادی درمورد وبلاگم دارید خوشحال میشم بشنوم


امضاء: یک عدد متحیر o_O

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
اَسی ...