وقتی خدا لبخند زد ...
پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ
نزدیک افطار بود
تو حیاط روی تخت نشسته بودم
صدای ربنا بلند شد...
ذوق عجیبی سراپام و فرا گرفت!
تو قلبم یه بیقراری خاصی احساس میکردم
انگار مسافر عزیزی که مدتها منتظرش بودی رسیده باشه
هیجانم رو به فزونی بود و انگار نمیخواست تموم بشه!!
چشمام و بستم
سرم و به سمت آسمون گرفتم
دستام و بالا بردم
با لبخند عمیقی که به لب داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم
از ته قلبم ازش تشکر میکردم
صدای اذان تو گوشم پیچید
چشمام و باز کردم
هلال نقره ای ماه بود که در برابرم خودنمایی میکرد
لبخند خدا...!!!
۹۵/۰۳/۲۰
چه تعبیر زیبایی:)