یه روزِ به شدت پر ماجرا!! O_O (قسمت سوم)
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ب.ظ
اگه دو تا پست قبل رو خوندید میتونید این پست رو بخونید :)
وقتی به سمت خونه راه افتادیم، دیگه شب شده بود، مامانم گفت بریم یه جا واسه شام ساندویچ بخوریم،
رفتیم همون فست فود که اینترنت داره :)))
ساندویچامون و سفارش دادیم و تا آماده شدنشون، مشغول استفاده از اینترنت بودیم که ناگهان ایشون وارد مغازه شدن:
بسی چندشناک بودن و خیلی هم بزرگ!!! من خیلی شجاعت به خرج دادم که فیلمش و گرفتم!!!
بعدش دیگه ندیدم چی شد و کجا رفت!
خلاصه ساندویچا آماده شدن و مشغول خوردن شام و استفاده از اینترنت بودیم که یه زن و شوهر با دو تا بچه وارد شدن،
رفته بودن غذا سفارش بدن، یهو دخترشون که زیر دو سال بود، دالامممب افتاد رو زمین!! صدای کله شو شنیدم که خورد به کف مغازه!!
برگشتم که ببینم چی شده، دیدم مرده خم شده بچه رو بگیره، یهو خانمه محکم کوبید رو پشت شوهرش و داد زد: بچه رو چرا میندازی؟؟؟؟
صدای مشت خانمه به پشت شوهرش از صدای برخورد سر بچه با زمین بلندتر بود!!!!
آقاهه بیچاره با صدای آهسته و بسیار مظلومانه میگفت: من ننداختمش... و بچه رو گرفتن و رفتن رو صندلی های بیرون مغازه نشستن،
ما داشتیم از خنده میمردیم :)))) هی همدیگه رو نگاه میکردیم و میگفتیم: واقعا شوهرش و زد!!! :)))) به جای این که به داد بچه برسه داره مرده رو کتک میزنه!!!
بچه هه وقتی عصبانیت مادرش و دید یادش رفت گریه کنه !!!
خانمه چادری بود و شوهرش هم ریشو بود، به نظر میومد آدمای آروم و بی آزاری باشن! خیلی عجیب بود چنین حرکتی O_o
منم که از این خانمه یاد گرفته بودم چطوری مردا رو باید زد، وقتی رسیدیم خونه کلی داداش بزرگم و کتک زدم و به خاطر کارش تنبیهش کردم :/
+ پ ن: سرعت اینترنت مغازه خییییلی پایین بود، هرچقدر غذا خوردنم و طولانی کردم آخرش هیییییچی نتونستم دانلود کنم :|
۹۵/۰۳/۱۱