طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

خدا نکند که برود

اگر رفت

دیگر هرگز باز نخواهد گشت

اعتماد را میگویم...

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۳۴
اَسی ...

بهمن پارسال رفته بودم اردوی مشهد

تو این اردو هیچ کدوم از دوستام همراهم نبودن و تنها بودم، واسه همین با 3 تا از بچه ها که هم کوپه ایم بودن آشنا شدم، و چون تو قطار با هم دوست شدیم تصمیم گرفتیم تو هتلم هم اتاقی باشیم.

یکی از این بچه ها 31 سالش بود! اما از نظر رفتاری مثل یه بچه 9 ساله بود :|

در تمام عمرم یکی مثل اون و ندیده بودم! یه دختر چادری بود، رفتاراش خیلی غیرعادی بود، مثلا وقتی تو خیابون راه میرفتیم میومد جلومون و دنده عقب راه میرفت! یا به ماشینای پارک شده لگد میزد! صداش و نازک میکرد و بلند میگفت: ررررررررررر!!! یه جورایی مثل یه جیغ یا سوت!! وقتی بهش تذکر میدادیم که زشته تو خیابون این کارا رو نکن میگفت: برو بابا یعنی چی که دختر باید سنگین باشه مخصوصا اگه چادری باشه! آدم باید شاد باشه!! :|

تو رستوران هتل داشتیم غذا میخوردیم هی با نی تو نوشابه ش فوت میکرد :| حالا کلی آدم هم نشسته بودن ...

نوشابه ی خودش که تموم شد وقتی دید من نوشابم و نمیخورم گیر داد که نوشابه مو بگیره! اما من چون میدونستم چه منظوری داره گفتم میخوام نوشابه مو بخورم! هرچقدر اصرار کرد قبول نکردم، آخرش که غذاهامون و خوردیم بلند شد و از میز فاصله گرفت، من دیرتر از بقیه بلند شدم، یهو دیدم دوید سمت میز و نوشابه مو گرفت و توش فوت کرد!!! نوشابه سرریز کرد و پاشید رو لباسش!!! گفتم: حقته واقعا :))

یکی از بچه ها یه دستبند فیروزه دستش بود، ازش گرفت و تا روز آخر اردو دست خودش بود:| دختره بعدا بهم گفت که اصلا خوشش نمیاد کسی وسایلش و بگیره ولی روش نمیشد ازش بگیره، یا مثلا گیره ی منو ازم گرفت و تا آخر اردو به روسریش میزد، روز آخر هم که بهش گفتم پس بده گفت: میدم حالا :/

همش میگفت: من خیلی از آرایش بدم میاد! اگه رژلب میزنم واسه خشکی لبمه!

اگه واسه خشکی میزنی چرا قرمز؟؟؟ یه رنگ ملایمتر هم میتونی بزنی! ریمل و دیگه واسه چی میزنی؟؟ کرم پودرشم که فراموش نمیشد! من نمیگم چرا آرایش میکرد! ولی کسی که ادعا میکنه بدش میاد دیگه نباید آرایش کنه...

اردو برنامه ی موزه گذاشته بود، گفت: موزه به درد نمیخوره بریم پارک! ما هم قبول کردیم و دنبالش راه افتادیم، گفتیم بریم پارک ملت، اینقدر بهونه آورد و این دست اون دست کرد که وقت گذشت، بعد گفت: میبرمتون یه پارک توپ! تاکسی ماکسی هم که اصلا تو کارش نبود! میگفت: راه زیادی نیست پیاده بریم! ما هم که به مسیرا آشنا نبودیم هرچی میگفت قبول میکردیم، به هر حال بزرگتر ما بود دیگه!

ما رو بعد از کللللللللی پیاده روی برد تو یه پارک کوچیک که تاب و سرسره پلاستیکی واسه خردسالان داشت :| یعنی داشتم منفجر میشدم!!! گفتم: آخه اینم شد پارک؟؟ مگه ما نی نی کوچولوییم؟؟ نیمکتاش هم فلزی بود و تو سرمای ماه بهمن اصلا قابل نشستن نبود! خلاصه تصمیم گرفتیم برگردیم...

همیشه ساز مخالف برنامه های اردو بود و میگفت: بریم بازار !! هم صبح میخواست بره بازار هم بعد از ظهر! اونم دریغ از یه بار خرید کردن! فقط ما رو راه میبرد، من و یکی از بچه ها پامون تاول زده بود، یه روز که صبح رفته بودیم بازار، بعد از ظهرش گفتیم ما که نمیخوایم خرید کنیم پامونم درد میکنه نمیایم بازار، اییییییینقدر ناراحت شد و بهش برخورد که قهر کرد! گفت شما اصلا پایه نیستین مثل پیرزن ها هستین!!

خوراکی همه رو میخورد، از همه توقع داشت خرج کنن اما خودش اصلا!!! تو قطار که بودیم ما 4 تا بلیت داشتیم، دو تا از صندلی ها هم مال خانواده ی کوپه بغلی بود، اما چون با هم بودن نیومده بودن تو کوپه ی ما، ما هم یکی از بچه ها رو که تو کوپه ی آقایون افتاده بود آوردیم تو کوپه خودمون، بعد از چند ساعت دو تا خانم از کوپه بغلی اومدن کوپه مون و ما مجبور شدیم فشرده تر بشینیم، این دختره اینقدر ناراحت شد که انگار قطار و خریده! خب اونا حق داشتن چون بلیت داشتن، این ما بودیم که یه نفر اضافه داشتیم و باید فشرده مینشستیم! همش آرنجش و به دوستش که کنارش نشسته بود میزد که اونو بفرسته سمت اون خانما که جاشون تنگ بشه!! اون خانما یه بچه هم داشتن، یکی از بچه هامون پاستیل آورده بود بچه هه دید و به مامانش گفت پاستیل میخوام، دوستم خواست بهش تعارف کنه یهو این دختره ظرف پاستیل و ازش گرفت و گذاشت تو ساک دوستم!! گفت: نمیخواد بهش بدی :/ حالا اصلا پاستیل مال اون نبود!!! اینقدر اخم کرده بود که آدم ازش میترسید! حتی دیگه با ما هم نمیخندید و حرف نمیزد، کاملا آشکارا از حضور اون دو تا خانم ابراز نارضایتی میکرد!!! وقتی چند دقیقه از کوپه رفت بیرون یکی از خانما گفت: این چرا این جوریه؟؟؟ با شماست؟؟؟

ما دیگه نمیدونستیم از خجالت چی بگیم :(

منی که اینقدر خجالتی ام و با دیگران رودربایستم چند بار تو اردو باهاش دعوا کردم!! واقعا دیگه نمیتونستم رفتاراش و تحمل کنم! حتی تو روش هم میگفتم که چقدر برام غیرقابل تحمله! یه بار داشتم تلفنی با مامان صحبت میکردم اونم کنارم بود، به مامان گفتم: نمیدونی گیر چه اعجوبه ای افتادیم!!!

بقیه ی بچه ها هم از دستش ذله شده بودن ولی روشون نمیشد چیزی بهش بگن، هی میگفتن اگه باهاش مخالفت کنیم قهر میکنه!

موقع خداحافظی به من گفت: حتما وقتی رفتی خونه همش از کارام به دیگران میگی! که چقدر اذیتتون کردم!! خندیدم و گفتم: شک نکن که به همه میگم!!!

واقعا تا اون روز حتی تو مخیله ام هم نمیگنجید که همچین آدمایی وجود داشته باشن!!! من یکی که نمیتونم یه لحظه هم چنین افرادی رو تحمل کنم، شما رو نمیدونم...!!!

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۳
اَسی ...

تو خونه ی ما اصلا بحث دختر و پسر مطرح نیست! همه با یک دید سنجیده میشن، مثلا هر کی خودش ظرفاش و میشوره، ولی هیچ کسی لباسای خودش و نمیشوره :دی شستن لباسا با مامانه!

امروز بعد از این که مامان لباسای داداشام و شست به من گفت پاشو لباسای خودت و بشور، و توضیحات کامل رو درمورد کار شست و شو به من گفت!

من که خیلی ناراحت شده بودم با اکراه بلند شدم که لباسامو بشورم.

مقدار آب و پودر لباسشویی لازم رو که مامان برام توضیح داده بود ریختم تو لباسشویی، ماشین لباسشویی ما دوقلو هست، میخواستم تایمر رو بزنم، درجه ی لباسشویی رو چرخوندم، در این لحظه ماشین لباسشویی شروع کرد به سروصدا! اما لباسا هیچ حرکتی نداشتن!!! دیدم اشتباهی درجه ی تایمر خشک کن رو چرخوندم :دی سریع درجه رو برگردوندم سرجای اولش و تایمر لباسشویی رو زدم!!!

البته همتون میدونید که بر اثر تجربه ی زیاد استفاده از ماشین لباسشویی، بروز اینطور اشتباهات کاملا طبیعیه :|

وقتی ماشین لباسشویی داشت لباسا رو میشست، خیره شدم به چرخش لباسا توی آب و یاد بچگیام افتادم که همیشه کنار لباسشویی می ایستادم و چرخیدن لباسا رو با چشمام دنبال میکردم ^_^

و به این ترتیب من امروز لباسای خودم رو شستم!!!

خواهش میکنم تشویق نکنید خجالتم ندید :دی

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۰۶
اَسی ...

حدود سه ماه پیش یه روز صبح همین دوستم که تو پست قبل درباره ش گفتم زنگ زد و گفت من الآن تو شهر شمام و میخوام ببینمت! گفت نمیان خونه مون و میخواد یه جا تو شهر همدیگه رو ببینیم، ولی من قبول نکردم و گفتم بیان خونه مون و آدرس و گفتم

بعد از نیم ساعت سروکله شون پیدا شد، خودش بود و شوهرش و دخترش، اومدن جلوی در خونه و هرچقدر اصرار کردم که بیان تو گفتن عجله دارن باید برن، بچه ش 6 ماهه بود، اولین بار بود میدیدمش، بغلش کردم و با تعجب به دوستم گفتم: این و از کجا آوردین؟؟ یعنی واقعا این بچه ی شماست؟ الآن تو مامانشی؟؟ یعنی الآن شما پدر و مادرشین؟؟!!! دوستم همش میخندید و شوهرشم خجالت میکشید :دی

مامانم اومد جلو در و اصراااااار کرد که باید بیاین تو خونه اینجوری خیلی زشته، اونا هم بعد از کلی تعارف بالآخره قبول کردن و اومدن

چند دقیقه ای نشستن و صحبت کردیم، گفتن بخاطر کارای اداری اومدن اینجا و بعدم میخوان برگردن شهرشون، از آنجا که شوهرش خیلی عجله داشت زود بلند شدن، دوستم اصلا نفهمید چطوری چاییشو خورد!

وقتی داشتن میرفتن مامانم براشون یه پلاستیک گردو و یه پلاستیک بادام زمینی و یه پلاستیک انجیر خشک و یه پلاستیک کشمش و یه پلاستیک شیرینی ریخت و گفت اینا رو تو راه بخورین!! اونا هم که خیلی تحت تاثیر مهمون نوازی مامانم قرار گرفته بودن کلی تشکر کردن و گفتن شما هم حتتتما باید بیاین خونه ی ما! (الآن که این قسمت و نوشتم با خودم گفتم کاش اون موقع یادم بود و تو پلاستیکا ناخن میریختم!)آیکون یک عدد خبیث به دنبال انتقام(هرچند دوستم تو این قضیه بی تقصیر بود)

خلاصه خداحافظی کردن و رفتن.

فرداش دوستم زنگ زد و بابت پذیرایی دیروز کلی تشکر کرد، گفت خوراکی هایی که بهشون دادیم از بس زیاد بوده تو راه تموم نشده و با خودشون برده بودن خونه ی خواهرش، دامادشون وقتی فهمیده اون خوراکیا از کجا اومده به دوستم گفته: چه خانواده ی خوبی! این دوستت مجرده؟ چند سالشه؟ بریم واسه داداشم خواستگاری!!

دوستمم هم گفته: ما دخترمون و به شما نمیدیم پسرتون خیلی پرحرفه مخ دوستم و میخوره!!


+همینمون مونده بود که بخاطر یه مشت انجیر خشک و بادام زمینی واسمون خواستگار پیدا بشه :|

عنوان هم در ادامه ی خط آخر پست اومده :دی

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۲
اَسی ...


یه یار با یکی از دوستام بیرون بودم، دوستم چند تا بیسکوییت گذاشته بود تو نایلون آورده بود با هم بخوریم، از این بیسکوییتای بزرگ که بیضی شکلن و جعبه ای هستن، این نوع کنجدیش بود! چند تا خوراکی دیگه هم خریدیم و وقت نشد بیسکوییتا رو بخوریم، این شد که دوستم بیسکوییتا رو داد به من و گفت ببر خونه بخور.

تو خونه مشغول خوردن بیسکوییتا بودم، تقریبا داشتن تموم میشدن که یهو یه چیزی رفت زیر دندونم! از دهنم درش آوردم و دیدم یه چیز کوچیک شبیه پلاستیکه،رنگش سفید بود، بیشتر که دقت کردم دیدم یه تیکه اش قرمزه! متوجه شدم پلاستیک نیست، بلکه ناخنه!! ناخن لاک زده!!! بعد که به خرده بیسکوییتا و کنجدای ته نایلون دقت کردم دیدم لا به لاشون پر از تیکه های ناخنه!!! ناخنایی که بعضی از قسمتاشون توسط لاک قرمز رنگ شده بود!! از شکل ناخنا معلوم بود که ناخن پا هستن!!!!

اینقدر حالم بد شده بود که داشتم بالا میاوردم، حتی نمیتونید تصور کنید که اون لحظه چه حسی داشتم، امیدوارم هیچوقت تجربه ش نکنید:(((

بعد که دوستم و دیدم بهش گفتم که تو بیسکوییتاش چی بوده، ازش پرسیدم شما ناخنات و میریزی تو نایلون بعدم با بیسکوییت قاطی میکنی؟ تعجب کرد و گفت من اصلا نمیدونستم! گفت من دنبال نایلون میگشتم اونو پیدا کردم و فکر کردم خالیه...

از اون به بعد من شدییییییدا به اون نوع بیسکوییت آلرژی پیدا کردم...

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۴
اَسی ...

خدایا یعنی میشه؟؟ :(

فقط تو میتونی کمکم کنی :(

مثل همیشه دستمو بگیر :,(

فقط از خودت میخوام خدااااا :,,,(((

موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۴
اَسی ...

دختر خالم وقتی بچه بود به یه انیمیشن خیلی علاقمند بود و همیشه درباره ش برام تعریف میکرد، میگفت اسم کارتونه شنل هشتیر زاده!! من هی میپرسیدم:چی؟؟؟؟!!! و اون دوباره تکرار میکرد: شنل هشتیرزاد :|

آخرشم من نفهمیدم چه کارتونیه!!

تا این که بعدتر ها با یه انیمیشن آشنا شدم که اسمش به اون لفظی که دخترخاله میگفت نزدیک بود!! و فهمیدم منظور دخترخالم این انیمیشنه!!!

چند وقت پیش که خونه خاله بودم به دخترخاله گفتم: یادته بچه بودی به اون کارتونه میگفتی شنل هشتیرزاد؟؟؟!!!

دختر خالم اینجوری O_O شد و گفت: واقعا؟؟؟ من میگفتم؟؟!!! یه بار دیگه بگو چی میگفتم؟؟؟!!!!

و وقتی براش تکرار کردم از خنده ریسه رفته بود :))))))))))


به نظرتون اون چه انیمیشنی میتونه باشه؟؟؟ ;)

این یه چالشه و تا وقتی که جواب درست و نگین از پست بعدی خبری نیست :/

والسلام.


بعدا نوشت: توجه توجه!!!

از بین یازده شرکت کننده در چالش، برنده ی مسابقه ایشون هستن :)

از آنجایی که ایشون هنوز اسم ثابتی ندارن فقط به گفتن آدرس وبلاگشون بسنده کردیم :دی

جواب مسابقه هم شگفت انگیزها بود :))))))))

۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۲
اَسی ...

بچه که بودم یه روز با مامانم خونه همسایه بودیم، من و دخترشون دعوامون شد، صاحب خونه تا صدای دخترش و شنید سراسیمه اومد ببینه چی شده! ولی مامان من خیلی ریلکس بود و اونقدرا نگران نشد! من خیلی ناراحت شدم، با خودم گفتم: این دختره که تنبل کلاسه اینقدر مامانش نگرانشه ولی من که بچه زرنگم اصلا مامانم نگرانم نیست :(

لازم به ذکره که من و اون دختر همکلاسی هم بودیم! و من اون موقع معتقد بودم که تنبلای کلاس باید برن بمیرن :دی

یه بار دیگه با مامان رفتیم بازار و من یه کیف پول قرمز خریدم که روش عکس بابانوئل داشت! همین که رسیدیم جلوی در، به مامانم گفتم: میخوام برم کیفم و به دوستم نشون بدم :)

مامانم گفت: نرو، اگه بری دوستت کیفت و ازت میگیره دیگه هم بهت نمیده!

ولی من قبول نکردم و رفتم پیش دوستم که اتفاقا اونم همسایمون بود! دوستم همین که کیفمو دید گفت: بده ببرم به خواهرم نشونش بدم! منم گفتم باشه!

دوستم رفت تو خونه شون و بعد از چند دقیقه با دست خالی اومد، بهش گفتم: پس کیفم کو؟؟ گفت: کدوم کیف؟ تو اصلا کیفی به من ندادی :/

گریه م گرفت و دویدم سمت خونه مون و قضیه رو به مامانم گفتم و ازش خواستم بره کیفم و پس بگیره، مامانم گفت: من که بهت گفتم ازت میگیره اما تو گوش ندادی، حالا هم من نمیرم بگیرم!

من خیلی از رفتار مامانم ناراحت شدم، از این که هیچوقت پیش دیگران ازم حمایت نمیکنه، ازم دفاع نمیکنه...

اما وقتی بزرگ شدم فهمیدم مامانم چه روش خوبی رو واسه تربیت من در پیش گرفته بوده! اگه تو دعواها ازم دفاع نمیکرده واسه این بوده که من خودم یاد بگیرم که از خودم دفاع کنم، بتونم گلیمم و از آب بیرون بکشم!

اگه اون روز نیومد کیفمو پس بگیره واسه این بود که من یاد بگیرم به حرفش گوش بدم، بفهمم که اگه حرفی به من میزنه یه چیزی میدونه و صلاح منو میخواد! اگه بر فرض میرفت دم خونه شون و به مادر دوستم میگفت که دخترت دزدی کرده، از کجا معلوم که مادرش قبول میکرد؟ مسلما نمیخواست قبول کنه که دخترش دزده و به پشتیبانی از دخترش با مامانم دعوا میکرد، و اینطوری میشد که بخاطر ما بچه ها بین بزرگترا اختلاف میفتاد! بچه ها زود دعوا رو فراموش میکنن ولی بزرگترا اینطور نیستن.

من اون روز فهمیدم که دوستم چه جور آدمیه و از اون روز به بعد بیشتر حواسم و جمع کردم!

من واقعا روش تربیتی مادرم و قبول دارم و همیشه عااااااشق مامانمم :******

پیام پست: همیشه اون چیزی که به صلاحمونه اون چیزی نیست که دلمون میخواد، یه وقتایی باید ناملایمتی ها رو قبول کنیم! شاید این برامون بهتر باشه :)

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳
اَسی ...

سلام دوستان

این چند روز در خدمت مادربزرگم بودم

مادربزرگ آلزایمر دارن و خب این اصلا چیز خوبی نیست :(

همه فکر میکنن آلزایمر صرفا به معنای فراموشیه، ولی باید بدونین که این بیماری فقط تو فراموشی خلاصه نمیشه، بلکه فرد بیمار قدرت درکش و از دست میده، اصلا متوجه اطرافش نیست، تو یه دنیای دیگه سیر میکنه...


مادربزرگ من الآن برگشته به دورات مجردی خودش، همش دنبال مادرش میگرده، متوجه نمیشه که تو خونه ست و همش در پی رفتن به خونه شه، هرچقدر براش توضیح میدیم به ثانیه نکشیده همه چی یادش میره

از آدمایی حرف میزنه که سالهای ساله فوت شدن، وقتی میگیم این آدما دیگه نیستن یا باور نمیکنه و ما رو به دروغگویی متهم میکنه و یا میزنه زیر گریه، اونم چه گریه ای!! انگار که اون فرد همین الآن فوت شده!

هروقت ما میریم پیشش به مامانم میگم: قتل عام و شروع کن:)))))) آخه اسم هر کی و که مادربزرگم میاره ما میگیم فوت شده! درصورتی که مادربزرگم یقین داره که به تازگی اون فرد و دیده، و این کمتر از قتل عام نیست!

خود مادربزرگم بیشتر از اطرافیانش بخاطر این بیماری رنج میبره، خیلی سخته که یهو به همه ی عقایدت یورش بیارن و بگن تو اشتباه میکنی، انگار که مثلا من یقین دارم الآن شبه ولی همه بگن الآن روزه :| یا این که بهت بگن همه ی عزیزانت فوت شدن (دور از همه ی خواننده های من باشه)، خب آدم چه حالی میشه؟؟؟


دعا میکنم این بیماری و همه ی بیماریهای دیگه گریبان گیر شما و عزیزانتون نشه...

آمین...

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۲
اَسی ...
دیروز به مامان گفتم: این دیگه چه زمستونیه؟ فقط یه بار برف اومد، اصلا ما زمستون و ندیدیم :/
مامان گفت: از این به بعد میاد!!

امروز تا ظهر هوا آفتابی بود، بعدازظهر یه کم ابری شد، غروب برف شروع شد!!! اونم شدید!!!
باورکردنی نبود! خیلی غیرمنتظره بود! در عرض چند دقیقه همه جا سفید شد!!!
در تمام مدت من محو تماشای باریدن برف بودم و لذت میبردم...
من عاشق برفم :)
و بعدش باد بود و باد بود و باد...!

+عرض به حضور دوستان عزیزم که من به مدت سه شب نیستم
نکته: این که من همیشه نبودنم و اعلام میکنم به دلیل احترام به مخاطبه و لاغیر!
با تشکر :دی
۲۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
اَسی ...