من و دوست دخترم :|
پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ق.ظ
پیش دانشگاهی بودم، یکی از بچه های کلاسمون دوستمو با شماره ناشناس اذیت کرده بود، دوستم از من خواست که به تلافی کارش با خط خودم اذیتش کنم، آخه اون همکلاسیمون با من صمیمی نبود و شماره ی منو نداشت، اینم بگم که همکلاسی مورد نظر نامزد هم داشت
اینطوری شد که من شروع کردم به پیامک دادن بهش و ایشونم استقبال کرد :)
خودمو یه پسر دانشجو معرفی کردم و گفتم تو یه شهر دیگه هستم و این که شماره رو تصادفی گرفتم، گذشت و گذشت تا این که ما علنا شدیم بوی فرند ایشون و ایشون هم همیشه به من پیامک میداد و خیلی خیلی به من مایل شده بود، من به هیچ عنوان بهش ابراز علاقه نمیکردم و فقط یه رابطه ی معمولی و ساده داشتم، اما اون به هر بهانه ای سعی میکرد خودشو برام لوس کنه و نظرمو جلب کنه، دوست داشت غیرتیم کنه!! راستش من دیگه کمتر سعی میکردم جوابش و بدم و همیشه اون میومد سراغم، از وضعیت بوجود اومده ناراحت بودم چون میدیدم یه دختر با وجود نامزد داشتن اینطور راحت با یه غریبه دوست شده، جالبه بهتون بگم رابطه ی ما فقط محدود میشد به پیامک!!! اوایل چند باری خواست تماس بگیرم ولی من به بهونه های مختلف دست به سرش کردم و بعد از یه مدت کوتاه گفتم که گوشیم از دستم افتاده و خراب شده و موقع مکالمه فقط صدای طرف مقابل شنیده میشه ولی صدای من نمیره! اونم خیلی راحت قبول کرد و اعتراضی نکرد، رو پیغامگیر گوشیم هم صدای یه پسر و گذاشته بودم و اونم فکر میکرد صدای خودمه
اون دوستم که پیشنهاد این رابطه رو داده بود هم کاملا درجریان بود.
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم، نمیدونستم چه جوری به این بازی خاتمه بدم، از یه طرف عذاب وجدان داشتم چون من باعث ایجاد این وضعیت شده بودم از یه طرفم ناراحت بودم که فهمیده بودم همکلاسیم چه جور آدمیه...
این دوستی دو ماه طول کشید، تا این که یه روز بهش گفتم میخوام بیام شهر شما و ببینمت، اونم قبول کرد و یه روز جلوی هتلی که مثلا محل اقامت من بود قرار گذاشتیم، قرار شد من و دوستم باهم بریم سرقرار
صبح بود و اون زودتر از ما رسیده بود و پشت سرهم به من زنگ میزد که زودباش ماشین و بردار بیا بیرون من جلوی درب هتلم!
بالآخره من و دوستم رسیدیم و تظاهر کردیم که اتفاقی از اونجا میگذریم! باهاش سلام و احوال پرسی کردیم و اونم گفت که با خواهرش اومده درمانگاه و الآن خواهرش تو درمانگاهه و اونم باید بره پیشش، میخواست زود ما رو دک کنه و از موقعیت دورمون کنه!
وقتی داشت میرفت بهش گفتم: کجا؟ منم!
متوجه نشد و گفت: ها؟
گفتم: منم!!!
چشماش گرد شد و گفت: تو؟؟؟؟؟!!!!!!!!
من و دوستم الکی شروع کردیم به خندیدن که از میزان وخامت وضعیت موجود بکاهیم!!
بهش گفتم: هرچند من میدونستم که تو فهمیدی اصلا تابلو بود!!
گفت: نه! من به دوست داییم شک داشتم آخه قبلا هم اذیتم کرده بود
هرچی من اصرار میکردم که تو منو شناخته بودی و لااقل فهمیده بودی دخترم اما اون زیر بار نمیرفت و میگفت به دوست داییش شک کرده :|
من مثلا میخواستم کمتر پیش ما ضایع بشه ولی اون بیشتر خودشو ضایع میکرد
خلاصه اونم که دید خیلی ضایع شده همچنان تاکید داشت که الآن خواهرش از درمانگاه میاد و رفت به سمت درمانگاه، ما هم باهاش رفتیم و تو حیاط درمانگاه باهاش صحبت میکردیم، یه مدت گذشت و وقتی خبری از خواهر داخل درمانگاه نشد گفت: برم ببینم خواهرم کجا مونده، خداحافظ!
و رفت...
بعد از اون جریان همچنان به من پیامک میداد و ارتباطش رو قطع نکرد...
واقعا چرا یه آدم باید اینقدر ساده باشه و زود اعتماد کنه؟ حتی یک بار صدای منو نشنیده بود و با من قرار گذاشت، یه درصد احتمال نداد که شاید من یکی از دوستای شوهرش باشم و از طرف شوهرش مامور به امتحانش شده باشم؟
۹۴/۱۲/۰۶
چه حوصله ای دارید :/