جمعه مورخ 25 دی، شوهرخاله تصمیم گرفت بره یه بازار معروف که قبلا تعریفش و شنیده بود! زنگ زد به دوستش و آدرس و پرسید، دوستش گفت خانواده رو هم ببر اونجا کلی خرید میکنن!! گفت اسم اون بازار خَلازیره! ما با خودمون گفتیم حتما اسمش خَنازیره و دوست شوهرخاله اشتباه گفته! چون خَلازیر که معنی نداره ولی خنازیر جمع خِنزیر و به گفته ی دخترخاله به معنای خوک هست (اون بچه معنیش و میدونست من نمیدونستم :| )
خلاصه همه آماده شدیم و با این امید که کلی خرید کنیم راه افتادیم، منم پیش خودم فکر کردم که حتما یه گوشی توپ میتونم از اونجا بخرم!
مکان مورد نظر در منطقه 19 تهران واقع شده بود، یعنی اون پایین پایینا ! تو راه از چند نفر آدرس پرسیدیم و متوجه شدیم اسمش خُلازیر هست!! بالآخره رسیدیم و به سختی واسه ماشین جای پارک پیدا کردیم بس که شلوغ بود!
به اولین محل فروش اجناس که رسیدیم کاملا هنگ کردیم!!!
اونجا یه مکان دست دوم فروشی بود!! دست دوم که چه عرض کنم؟؟ قراضه فروشی بود!! واقعا همه جنساشون آشغال بود، فکر نکنین دارم غلو میکنما ، واقعا یه چیزی از آشغال هم اونور تر بود...
لوازم خانگی، ابزار کار، پوشاک، کیف و کفش، لوازم پلاستیکی، وان حمام!! و هر چیزی که فکرشو بکنین از داغون ترین نوع اونجا به فروش میرفت!! ما وقتی جنساشون و میدیدیم همش مسخره میکردیم! میگفتیم آخه کی میاد اینا رو بخره؟؟ هی اجناس و به هم نشون میدادیم و میخندیدیم که یهو دیدیم فروشنده ها بدجوری چپ چپ نگاهمون میکنن!! خیلی بهشون برخورده بود!
آخه شما نمیدونین چطور بود که! اگه احیانا کسی رفته باشه میدونه چی میگم، اگه هم کسی نرفته پیشنهاد میکنم هررررررگز پاشو تو بازار خُلازیر نذاره چون از زندگی سیر میشه
یه نفر داشت تلفنی اسم اون بازار و واسه یکی هجی میکرد! میگفت: اینجا خَلال زیره، خَلااالل زیر!!
ما که آخر نفهمیدیم اسمش چی بود :)))
یکی از فروشنده ها داشت یکی از ابزاراش و به یه نفر میفروخت، میگفت: این از بهشت اومده!!!
من و داداشم به هم گفتیم اگه بهشت اینجور چیزا رو داره پس وای به حال بقیه جاها :)))
به جرأت میتونم بگم تمام وسایلی که اونجا فروخته میشد یا از تو زباله ها جمع آوری شده بود یا توسط نون خشکی ها خریداری شده بود و یا دزدیده شده بود
مثلا چراغ ماشین میفروختن که کاملا مشخص بود دزدیه، چون کسی که چراغ سالم و از رو ماشینش باز نمیکنه! یه سری کفشای درب و داغون و پاره پوره رو آورده بودن میفروختن، بعضیا کفشا رو واکس زده بودن ولی بعضیا حتی خاک روی کفش و تمیز نکرده بودن! زنجیر چرخای زنگ زده، صندلی های پلاستیکی شکسته و پوسیده، حتی یه صندلی بود پشتیش شکسته بود!! لپ تاپ شکسته طوری که قسمت کیبوردش اصلا نبود! فقط صفحه اش بود!!! دفترایی که توش نوشته شده بود!! عروسکای بدون لباس و بدون دست و پا و پاره پوره طوری که پشم شیشه ی داخلشون اومده بود بیرون! صورت عروسکا کاملا با خودکار خط خطی شده بود! ماشینای اسباب بازی شکسته بدون چرخ، حتی بعضی از ماشینا کف نداشتن!
یه بچه هه یکی از اون ماشین قراضه ها رو دیده بود داشت خودش و میکشت که مامانش براش بخره مادره هم میگفت پول ندارم :|
اصن یه وضعی...
به داداشم گفتم مردم رو چه حسابی میان اینجا؟ گفت ما واسه چی اومدیم؟ اونام مثل ما!
من و دخترخاله فکر میکردیم اونجا یه پاساژ خیلی باکلاس و شیکه! پسرخاله هم میگفت: من یه پاساژ بزرگ تصور میکردم با دیوارای بلند و سقف آبی!!
به دخترخالم گفتم: اگه به کسی نمیگی من قصد داشتم از اینجا گوشی هم بخرم :)))
اونقدر هم اونجا مردم (هم فروشنده ها هم خریدارها) سیگار میکشیدن که نفس کشیدن سخت بود، فکر کنم نیمی از آلودگی هوای تهران از خُلازیر بلند میشد
یکی یه تلویریون گذاشته بود رو دوشش و داد میزد: کسایی که جنس دزدی میخوان بیان :||||
اکثر فروشنده ها روی زمین بساط کرده بودن، بعضیاشون که وضعشون بهتر بود مغازه داشتن، مغازه که نه! یه انباری بود که جنساشون و اونجا تلنبار کرده بودن
یکی از همین انباری ها جنسای برقی میفروخت، یه کاغذ زده بود: فروش بدون تست
یعنی علنا داشت میگفت وسایلم از دم خرابن! اگه تست کنی نمیخری!!!
اصولا وقتی میریم لباس بخریم فروشنده ها میگن این جنس ترکه، کارای ژورنالمونه، مد ساله، مارکداره، جنسش فلانه و از این قبیل تبلیغات، ولی اونجا واسه تبلیغ لباساشون میگفتن: نوی نوئه! یه بارم پوشیده نشده :|
البته از بین اون آت و آشغالا میشد 1 در 1000 یه چیز خوب گیر بیاری، مثلا تو یکی دو تا از مغازه ها جنسای قدیمی میفروختن، یه تلفن دیدم از جنس سنگ مرمر بود خیلی خوشم اومد، یه لوستر داشتن که وسطش گردسوز بود خیلی جالب بود برام، یا یه ساعت دیواری دیدم از اینا که یه پرنده ازش میاد بیرون و کوکو یا هوهو میکنه! خوشگل بود :)
بازارش تمومی هم نداشت که! خب طبیعی هم هست چون چیزی که زیاده آشغاله،
به داداشم گفتم:
اگه اون وسایلی که ما میریزیم دور الآن اینجا بودن مردم براشون سر و دست میشکوندن! رو هوا میبردنشون! اگه دیگه گذاشتم مامان وسایلمو دور بریزه! تو هم شاهد باش که حق با منه و وسایلم خیلی هم خوبن :دی
از بس بین آشغالا قدم زدیم حالت تهوع گرفته بودم، همش با خودم میگفتم دنیای این آدما چقدر با ما متفاوته، اون چیزایی که ما بهش میگیم آشغال، شاید بشه گفت از نظر این آدما طلاست! ممر درآمده، شاید بعضیاشون یه عمر همین شغل و داشتن و نهایت پیشرفتی رو که واسه خودشون آرزو میکردن این بوده که جنسای بیشتری جمع آوری کنن یا از اون انباری ها واسه خودشون بخرن!
با وجود پیشرفتی که جامعه داشته اصلا فکر نمیکردم یه چنین آدمایی وجود داشته باشن، و یه کسایی باشن که بیان این چیزا رو بخرن!! من تا حالا فکر میکردم نون خشکی ها جنس میخرن که ببرن آب کنن، میخرن واسه بازیافت! نمیدونستم به مردم میفروشن! اصلا تصور نمیکردم همچین جایی هم وجود داره! اونم تو تهران، پایتخت ایران! اگه یه خارجی رو می آوردن خُلازیر و میگفتن اینجا پایتخت ایرانه، با سریعترین سرعت ممکن از کشور فرار میکرد و دیگه هرگز اسم ایران و نمی آورد!
من که رفته بودم عراق همش میگفتم این کشور بدترین جاست، حالا که خُلازیر و دیده بودم داداشم میگفت: بازم عقیده داری عراق بدترین جاست؟؟ ;)
البته این بازار هر بدی ای که داشت، این حسن و داشت که من فهمیدم زندگی خیلی خوبی دارم، درواقع دارم شاهانه زندگی میکنم! و این که همیشه سپاسگزار نعمتهایی باشم که خدا به من داده...