طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات


جمعه مورخ 25 دی، شوهرخاله تصمیم گرفت بره یه بازار معروف که قبلا تعریفش و شنیده بود! زنگ زد به دوستش و آدرس و پرسید، دوستش گفت خانواده رو هم ببر اونجا کلی خرید میکنن!! گفت اسم اون بازار خَلازیره! ما با خودمون گفتیم حتما اسمش خَنازیره و دوست شوهرخاله اشتباه گفته! چون خَلازیر که معنی نداره ولی خنازیر جمع خِنزیر و به گفته ی دخترخاله به معنای خوک هست (اون بچه معنیش و میدونست من نمیدونستم :| )

خلاصه همه آماده شدیم و با این امید که کلی خرید کنیم راه افتادیم، منم پیش خودم فکر کردم که حتما یه گوشی توپ میتونم از اونجا بخرم!

مکان مورد نظر در منطقه 19 تهران واقع شده بود، یعنی اون پایین پایینا ! تو راه از چند نفر آدرس پرسیدیم و متوجه شدیم اسمش خُلازیر هست!! بالآخره رسیدیم و به سختی واسه ماشین جای پارک پیدا کردیم بس که شلوغ بود!

به اولین محل فروش اجناس که رسیدیم کاملا هنگ کردیم!!!

اونجا یه مکان دست دوم فروشی بود!! دست دوم که چه عرض کنم؟؟ قراضه فروشی بود!! واقعا همه جنساشون آشغال بود، فکر نکنین دارم غلو میکنما ، واقعا یه چیزی از آشغال هم اونور تر بود...

لوازم خانگی، ابزار کار، پوشاک، کیف و کفش، لوازم پلاستیکی، وان حمام!! و هر چیزی که فکرشو بکنین از داغون ترین نوع اونجا به فروش میرفت!! ما وقتی جنساشون و میدیدیم همش مسخره میکردیم! میگفتیم آخه کی میاد اینا رو بخره؟؟ هی اجناس و به هم نشون میدادیم و میخندیدیم که یهو دیدیم فروشنده ها بدجوری چپ چپ نگاهمون میکنن!! خیلی بهشون برخورده بود!

آخه شما نمیدونین چطور بود که! اگه احیانا کسی رفته باشه میدونه چی میگم، اگه هم کسی نرفته پیشنهاد میکنم هررررررگز پاشو تو بازار خُلازیر نذاره چون از زندگی سیر میشه

یه نفر داشت تلفنی اسم اون بازار و واسه یکی هجی میکرد! میگفت: اینجا خَلال زیره، خَلااالل زیر!!

ما که آخر نفهمیدیم اسمش چی بود :)))

یکی از فروشنده ها داشت یکی از ابزاراش و به یه نفر میفروخت، میگفت: این از بهشت اومده!!!

من و داداشم به هم گفتیم اگه بهشت اینجور چیزا رو داره پس وای به حال بقیه جاها :)))

به جرأت میتونم بگم تمام وسایلی که اونجا فروخته میشد یا از تو زباله ها جمع آوری شده بود یا توسط نون خشکی ها خریداری شده بود و یا دزدیده شده بود

 مثلا چراغ ماشین میفروختن که کاملا مشخص بود دزدیه، چون کسی که چراغ سالم و از رو ماشینش باز نمیکنه! یه سری کفشای درب و داغون و پاره پوره رو آورده بودن میفروختن، بعضیا کفشا رو واکس زده بودن ولی بعضیا حتی خاک روی کفش و تمیز نکرده بودن! زنجیر چرخای زنگ زده، صندلی های پلاستیکی شکسته و پوسیده، حتی یه صندلی بود پشتیش شکسته بود!! لپ تاپ شکسته طوری که قسمت کیبوردش اصلا نبود! فقط صفحه اش بود!!! دفترایی که توش نوشته شده بود!! عروسکای بدون لباس و بدون دست و پا و پاره پوره طوری که پشم شیشه ی داخلشون اومده بود بیرون! صورت عروسکا کاملا با خودکار خط خطی شده بود! ماشینای اسباب بازی شکسته بدون چرخ، حتی بعضی از ماشینا کف نداشتن!

یه بچه هه یکی از اون ماشین قراضه ها رو دیده بود داشت خودش و میکشت که مامانش براش بخره مادره هم میگفت پول ندارم :|

اصن یه وضعی...

به داداشم گفتم مردم رو چه حسابی میان اینجا؟ گفت ما واسه چی اومدیم؟ اونام مثل ما!

من و دخترخاله فکر میکردیم اونجا یه پاساژ خیلی باکلاس و شیکه! پسرخاله هم میگفت: من یه پاساژ بزرگ تصور میکردم با دیوارای بلند و سقف آبی!!

به دخترخالم گفتم: اگه به کسی نمیگی من قصد داشتم از اینجا گوشی هم بخرم :)))

اونقدر هم اونجا مردم (هم فروشنده ها هم خریدارها) سیگار میکشیدن که نفس کشیدن سخت بود، فکر کنم نیمی از آلودگی هوای تهران از خُلازیر بلند میشد

یکی یه تلویریون گذاشته بود رو دوشش و داد میزد: کسایی که جنس دزدی میخوان بیان :||||

اکثر فروشنده ها روی زمین بساط کرده بودن، بعضیاشون که وضعشون بهتر بود مغازه داشتن، مغازه که نه! یه انباری بود که جنساشون و اونجا تلنبار کرده بودن

یکی از همین انباری ها جنسای برقی میفروخت، یه کاغذ زده بود: فروش بدون تست

یعنی علنا داشت میگفت وسایلم از دم خرابن! اگه تست کنی نمیخری!!!

اصولا وقتی میریم لباس بخریم فروشنده ها میگن این جنس ترکه، کارای ژورنالمونه، مد ساله، مارکداره، جنسش فلانه و از این قبیل تبلیغات، ولی اونجا واسه تبلیغ لباساشون میگفتن: نوی نوئه! یه بارم پوشیده نشده :|

البته از بین اون آت و آشغالا میشد 1 در 1000 یه چیز خوب گیر بیاری، مثلا تو یکی دو تا از مغازه ها جنسای قدیمی میفروختن، یه تلفن دیدم از جنس سنگ مرمر بود خیلی خوشم اومد، یه لوستر داشتن که وسطش گردسوز بود خیلی جالب بود برام، یا یه ساعت دیواری دیدم از اینا که یه پرنده ازش میاد بیرون و کوکو یا هوهو میکنه! خوشگل بود :)

بازارش تمومی هم نداشت که! خب طبیعی هم هست چون چیزی که زیاده آشغاله،

به داداشم گفتم:

اگه اون وسایلی که ما میریزیم دور الآن اینجا بودن مردم براشون سر و دست میشکوندن! رو هوا میبردنشون! اگه دیگه گذاشتم مامان وسایلمو دور بریزه! تو هم شاهد باش که حق با منه و وسایلم خیلی هم خوبن :دی

از بس بین آشغالا قدم زدیم حالت تهوع گرفته بودم، همش با خودم میگفتم دنیای این آدما چقدر با ما متفاوته، اون چیزایی که ما بهش میگیم آشغال، شاید بشه گفت از نظر این آدما طلاست! ممر درآمده، شاید بعضیاشون یه عمر همین شغل و داشتن و نهایت پیشرفتی رو که واسه خودشون آرزو میکردن این بوده که جنسای بیشتری جمع آوری کنن یا از اون انباری ها واسه خودشون بخرن!

با وجود پیشرفتی که جامعه داشته اصلا فکر نمیکردم یه چنین آدمایی وجود داشته باشن، و یه کسایی باشن که بیان این چیزا رو بخرن!! من تا حالا فکر میکردم نون خشکی ها جنس میخرن که ببرن آب کنن، میخرن واسه بازیافت! نمیدونستم به مردم میفروشن! اصلا تصور نمیکردم همچین جایی هم وجود داره! اونم تو تهران، پایتخت ایران! اگه یه خارجی رو می آوردن خُلازیر و میگفتن اینجا پایتخت ایرانه، با سریعترین سرعت ممکن از کشور فرار میکرد و دیگه هرگز اسم ایران و نمی آورد!

من که رفته بودم عراق همش میگفتم این کشور بدترین جاست، حالا که خُلازیر و دیده بودم داداشم میگفت: بازم عقیده داری عراق بدترین جاست؟؟ ;)

البته این بازار هر بدی ای که داشت، این حسن و داشت که من فهمیدم زندگی خیلی خوبی دارم، درواقع دارم شاهانه زندگی میکنم! و این که همیشه سپاسگزار نعمتهایی باشم که خدا به من داده...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۴۳
اَسی ...


گاهی معجزه میشود

شاید کمی دیر

اما ...

اتفاق می افتد !

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۷
اَسی ...

1_دقت کردین ما ایرانیا موقع سلام علیک یا خدافظی چه جوری هستیم؟؟

انگار یه سری جمله رو پشت سر هم ردیف کردن همین که یکی و میبینیم این جملات یهو play میشن!! اصلا هم توجهی به حرفای طرف مقابل نمیشه:

سلام احوال شما؟ خوب هستین؟ حالتون چطوره؟خانواده خوبن؟احوال شریف؟ چه خبرا؟ خوش میگذره؟ سلامتین؟ حال شما؟ و ...

و موقع خدافظی: قربان شما خیلی خوشحال شدم لطف کردین زحمت کشیدین فدای شما سلام برسونین با اجازه تون خدانگهدار خداحافظ شما و ...

حالا طرف مقابل هم یه چیزایی مختص خودش play میکنه که اصلا تناسبی با حرفای شما نداره!

 

امروز زنگ زدم به یکی از دوستام! ( بالآخره باید یه جوری اون سه هزار تومن هدیه از اون شارژ فوق العاده که نصیبم شده بود و مصرف میکردم دیگه :دی)

موقع خداحافظی دوستم گفت: خیلی لطف کردی

منم گفتم: منم همین طور :|

دقیقا تا دو دقیقه بعد از تموم شدن تماسمون داشتم با صدای بلند میخندیدم :)))))))

اشکم دراومد حتی!! هیچ وقت به این شدت نخندیده بودم!!!

فکر کردم دوستم میخواد بگه خیلی خوشحال شدم منم گفتم منم همینطور! از بس این تعارفات زیاده خب آدم قاطی میکنه کدوم به کدومه 0_o

 

2_امشب داشتیم فیلم میدیدیم یهو مامان خنده اش گرفت، همینطور خنده ش ادامه پیدا کرد و شدید شد، اصلا تموم نمیشد! هی بیشتر و بیشتر میشد!! منم خندم گرفت :)))

بعد دیدم مامان بین خنده هاش مقطع میگه: نذارین من بخندم :))) کمک کنید :))) کُ :) مَـ :)) ک :)))

من هم تعجب کرده بودم هم خندم گرفته بود!! یه کم بین خنده هام اخم میکردم که مامان نخنده ولی خنده مامان شدیدتر میشد!!! منم بیشتر میخندیدم!!! بعد فورا اشاره کردم به تلویزیون و گفتم: نگاه کن دختره داره میمیره!!!!!!!!! که همون موقع خنده مامان قطع شد :|

 

3_ناهار آبگوشت داشتیم، از آنجایی که من آبگوشت دوست ندارم نخوردم، مامانم طبق معمول برام یه مقدار آبگوشت تو قابلمه کنار گذاشت به این امید که بخورم، الآن که اومدم پای نت گفتم برم کلک این آبگوشته رو بکنم! رفتم قابلمه رو آوردم و همینطور که داشتم به کامنتا جواب میدادم قابلمه رو سر کشیدم!! چون رژ زده بودم نمیخواستم لبه قابلمه رژی بشه واسه همین دهنمو فاصله دادم که یهو آبگوشت خالی شد رو لباسم :(((

یکی نیست بگه مگه تو از آبگوشت بدت نمیاد؟؟ پس چرا خواستی بخوری؟؟ حالا میخوای بخوری بخور! ولی آخه چرا با قابلمه؟؟ کدوم آدم عاقلی قابلمه رو سر میکشه؟؟ مثلا نصفه شبی خیلی واجب بود که رژ بزنی؟؟ اگه لبه قابلمه رژی بشه آسمون به زمین میاد؟؟ حالا خوب شد که لباست آبگوشتی شد؟؟ شستن قابلمه رژی سخت تره یا لباس آبگوشتی؟؟؟

والا :/

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷
اَسی ...


پنجشنبه به قصد رفتن به پیست آبعلی خونه خاله رو ترک کردیم، هرچی لباس با خودم برده بودم پوشیدم که اونجا از سرما یخ نزنم!

نزدیکای آبعلی کوهای پوشیده از برف و دیدیم، خیلی قشنگ بودن، سفیدِ یکدست و دست نخورده...

وقتی رسیدیم ظهر بود، برخلاف تصور ما هوا اصلا سرد نبود!

کلی برف اومده بودها تا جایی که عمق برف به بالای زانو میرسید، اما نه تنها سرد نبود بلکه داشتیم از گرما میپختیم، نمیدونم بخاطر لباسای زیادی بود که پوشیده بودیم یا آفتاب ظهر یا فعالیت شدیدمون!!

کلی برف بازی کردیم، وقتی میخواستیم یه نفر و دنبال کنیم چون عمق برف زیاد بود هی پامون تا زانو فرو میرفت تو برفا و جلومون و میگرفت

من لم داده بودم رو برفا، دخترخالم گفت: مگه اومدی جزایر هاواوی؟؟

گفتم:هاواوی؟؟

گفت: هَوایی!!

گفتم: هَوایی؟؟؟!!!

گفت: هوآوی :))

آخرشم نتونست درستشو بگه :)))

خیلی خوش گذشت جاتون خالی

از اونجا رفتیم یه امام زاده که بالاتر از پیست بود، اگه اشتباه نکنم امامزاده هاشم بود

غروب رفتیم جاجرود و تو یکی از کبابی هاش ناهار خوردیم، بعدم برگشتیم خونه خاله.

شب شده بود و تصمیم گرفتیم بریم شب نشینی، به همین منظور به سمت خونه ی دایی های مامان حرکت کردیم، تا برسیم 45 دقیقه ای طول کشید، یه ساعت خونه دایی بزرگه و یه ساعت خونه دایی کوچیه بودیم (لازم به توضیحه که دایی ها همسایه هستن)

ساعت نزدیک دوازده بود که خونه دایی کوچیکه رو به قصد حرم شاه عبدالعظیم ترک کردیم :دی

ساعت 12 و نیم رسیدیم و قرار گذاشتیم که نیم ساعت زیارت کنیم و ساعت یک برگردیم تو حیاط، آقایون رفتن مردونه ما هم رفتیم قسمت زنونه

اون شب، شب تولد شاه عبدالعظیم بود و حرم شلوغ بود،

داشتم نماز میخوندم که یه بچه چهار دست و پا از جلوم گذشت و مهرم رو با پاش کشید و با خودش برد! رکعت اول و بدون مهر خوندم، بعد که خواستم واسه رکعت دوم برم سجده دیدم یه مهر جلوم ظاهر شده!!! هیچ کسی اصلا برام مهر نذاشت!!! بعدم من خودم دیدم که اون بچه مهرم و با پاش کشید و برد!!! وقتی هم خواستم سجده کنم هر چی گشتم هیچ مهری نزدیکم نبود!!! نمیدونم این مهر یهو از کجا سبز شد!!!

خلاصه نماز خوندم و زیارت کردیم و رفتیم بیرون و آقایون و پیدا کردیم، بعدم رفتیم بازار (ساعت از یک شب هم گذشته بود) و سمبوسه خوردیم، و در آخر هم به خونه رفتیم :)

سمبوسه هه خالم رو مسموم کرد و فرداش مجبور شد سرم بزنه :(

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۰
اَسی ...


امشب یه نفر سیم کارتم رو ده هزار تومن شارژ کرد!!!

نمیدونستم از طرف کیه، احتمال هم نمیدادم از طرف یه آشنا باشه، مطمئن بودم اشتباهی به شماره من اومده، ولی کاری هم از دستم برنمیومد دیگه

هرچقدر صبر کردم خبری از شارژ دهنده نشد، چون مال من نبود نمیخواستم مصرفش کنم خب حلال نبود که :|

خلاصه بدجوری ذهنم درگیر بود که از کجا بفهمم کار کی بوده

تا این که بعد از گذشت یک ساعت صاحب شارژ تماس گرفت و گفت دو تا شماره رو جا به جا زده و شارژش واسه من اومده، منم مجبور شدم یه شارژ ده تومنی واسش بخرم و بفرستم :/

حالا این خطم همیشه خاموشه! شانس آورد این بار روشن بود وگرنه دیگه به شارژش نمیرسید!

بعدم من اصلا از این خط استفاده نمیکنم که بخوام ده تونم شارژش کنم :<

 

+گوشیم خراب شده باید یه گوشی جدید بگیرم، پیشنهاد دوستان واسه یه گوشی با کیفیت و با دوام چیه؟؟

۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۹
اَسی ...


چند وقت پیش رفته بودم خونه دوست نوعروسم ناهار دعوتم کرده بود

بعد از این که سلام علیک و خوش و بش کردیم رفت تو آشپزخونه و برام یه فنجون چایی آورد، الآنم که میدونید نعلبکی ور افتاده! بعدش شکلات تعارف کرد ولی پیش دستی واسم نیاورده بود و از آنجا که نعلبکی هم نداشتم، همینطوری شکلات و تو دستم نگه داشته بودم، بعد که دیدم چاره ای نیست شکلات فلک زده رو بدون هیچ تشریفاتی گذاشتم رو میز :|

بعد از چند دقیقه یه پیش دستی میوه گذاشت جلوم، اون چاییه هم که از بس حرف زدیم قندیل بست! تا حالا چایی به این سردی نخورده بودم!

موقع ناهار هم یه بشقاب قرمه سبزی و یه بشقاب برنج لهیده و شفته برام آورد! به زور دلستر برنج و خوردم، گفت ماست میخوای یا ترشی؟ گفتم ترشی، یه کاسه ترشی لیته گذاشت رو میز قاشق هم نذاشت توش، منم که نمیتونستم قاشق خودمو بزنم تو ترشی،نخوردمش...

 

حالا من نمیخوام ایراد بگیرم اصلا هم ادعای کدبانوگری ندارم حتی یه ذره، ولی آخه اینجوری؟؟؟؟ اونوقت میگن چرا آمار ازدواج پایینه :| خو آخه اون پسر بیچاره که تا قبل از ازدواج همه کاراشو مامانش واسش انجام میداده به چه امیدی بیاد رو یه چنین دخترایی حساب کنه؟؟

 

جالب اینجاست دوستم ازم پرسید خونه داریم چطوره؟؟ منم کلی ازش تعریف کردم!! راست گفتمااا !! یعنی وقتی اونجا بودم همه چی به نظرم خیلی هم خوب بود! بعد که اومدم خونه و به روزی که گذشت فکر کردم فهمیدم چه کلاهی سرم رفته :)))))))))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۵۵
اَسی ...

همونطور که میدونید من در خونه خاله واقع در تهران به سر میبرم!

دیشب خاله قضیه وبلاگم و فهمید و اصرار داشت مطالبم و بخونه، پرسید درباره ما هم نوشتی؟ منم به اون پست اردو اشاره کردم :) خلاصه خاله اونقدر اصرار کرد تا بالآخره وبلاگمو نشونش دادم، با دخترخالم پستام و ( در اینجا دخترخاله اشاره میکنن که بنویس پست هام) رو خوندن و هر و کر :))


داداش کوچیکه گفت: بچه ها کسی حرف نزنه وگرنه تو وبلاگ ثبت میشه!! منم گفتم: حالا که اینطوره همین حرفت و مینویسم :دی


داشتم لیمو پوست میکندم که با این پدیده مواجه شدم:

به قول دختر خاله : یه خانم بی کله که داره قر میده ;)

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
اَسی ...


مامان: امشب زودتر بخواب صبح زودتر باید بیدار شی که بریم

من: این و که یه بار گفتی :/

مامان: تو یخچال آبمیوه هست چرا نمیخوری؟

من: این و نگفته بودی !! ^_^ :))

 

دوستان قراره فردا بریم تهران، چند روزی نیستم ( مثلا اگه من سه چهار روز نباشم شما نگران میشین :دی ) حالا اگه نت داشتم میام

پیش به سوی مسافرت ... !! :)

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۷
اَسی ...


امروز تیر چراغ برق جلوی خونه مون رو عوض کردن و همین مساله باعث شد داداشم تسبیحش رو بعد از 15 سال پیدا کنه!

حتما میپرسید این دو تا موضوع چه ارتباطی به هم دارن؟

باید در جوابتون بگم که پونزده سال پیش داداشم و دوستش داشتن تو کوچه بازی میکردن، بازیشون این بوده که تسبیح داداشم رو مینداختن بالا و دوباره میگرفتنش، در همین حین تسبیح میخوره به سیم تیر برق و همونجا گیر میکنه! اینطوری میشه که 15 سال از زندگیش رو اون بالا میگذرونه!

امروز که تیر چراغ برق رو انداختن، داداشم تسبیحشو از رو سیما برداشت،

و اینگونه بود که تسبیح پس از پانزده سال تبعید به خانه بازگشت ...

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
اَسی ...


اون آهنگ کامران و هومن و شنیدین که میگه:

این جمله ی منه،

دوست دارم خیلی زیاد،

فقط واسه تو ساختمش،

دوست دارم خیلی زیاد،

به چشماتم خیلی میاد... ؟

بعد اونوقت این (دوست دارم خیلی زیاد) جمله ی اونه؟؟ یعنی made by کامران و هومنه؟؟ این نبوغشون منو کشته!! چقدر فسفر سوزوندن تا این جمله رو ساختن! چی کشیدن واقعا... :/

حالا این که میگن (به چشماتم خیلی میاد) منظورشون چیه دقیقا؟؟ یعنی جمله یک چیز پوشیدنی است آیا؟؟ یا مثلا کلاهه که وقتی میذاره رو سرش به چشماش میاد؟؟ پس یعنی اونا با این جمله ی خودشون که فقط هم ساخته ی خودشونه دارن سر طرفشون کلاه میذارن؟؟ 0_o ;)

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۴:۱۲
اَسی ...