چرا؟؟؟؟ نه واقعا چرا؟؟؟
آیا سری رو که درد نمیکنه دستمال میبندن؟؟؟
قدیما یه رسم خیلی قشنگی وجود داشته که اجداد ما آخرین شب چهارشنبه ی سال رو جشن میگرفتن و آتش برپا میکردن و واسه سلامتیشون دعا میکردن
اما متاسفانه امروزه، ما این رسم رو تحریف کردیم و اونو تبدیل به یه جنگ کردیم :|
چرا باید به خاطر یه شادی غیر استاندارد، خودمون و عده ای رو دچار مشکلات گاهی جبران ناپذیر کنیم؟؟؟
خارجیا واسه شادیشون مثلا جشن گوجه فرنگی برپا میکنن و به سمت هم گوجه فرنگی پرت میکنن، چرا ما باید بخاطر شادی، از بمب و نارنجک استفاده کنیم؟؟؟ اینا ابزاری هستن که تو جنگ به کار میرن نه تو جشن!!!
اگه خارجیا بدونن که ما تو آخرین شب چهارشنبه ی سالمون چه اغتشاشی تو جامعه به پا میکنیم به عقلمون شک میکنن...
یه پیام تبلیغاتی برام اومده مبنی بر این که: خود را برای چهارشنبه سوری بیمه ی حوادث کنید!!!
این اوج حماقت یه نفر و میرسونه که دستی دستی خودش و به کشتن بده، خیالشم راحت باشه که من بیمه ام :|
واسه شاد بودن، راه های خیلی بهتری هم هست، یه کم فکر کنیم...
پ ن1: فردا آخرین مهلت شرکت در چالش هست، لطفا به دوستانتون هم اطلاع بدید
پ ن2: عنوان کاملا ساخته ی خودم هست، همین الآن یهویی :) در صورت کپی برداری، پیگیری قانونی خواهد شد :/
امروز رفته بودم امامزاده، رفتم تو قسمت نماز خونه اش
از کنار قسمت مردونه که گذشتم دیدم کسی نیست، قسمت زنونه هم خالی بود
رفتم یه چادر برداشتم که نماز بخونم، دیدم یه صدایی میاد، انگار دارن با دریل یا مته برقی (نمیدونم اسمش چیه) زمین و میکنن، صدا مقطع بود، آماده ی نماز شده بودم که به صدا مشکوک شدم! گفتم نکنه این صدای خر و پفه؟؟!! بیشتر که دقت کردم دیدم خیلی شبیه خرناسه!!
از لای پرده، قسمت مردونه رو نگاه کردم و از پشت ستون، پای یه آقایی رو دیدم که دراز کشیده!!! فهمیدم کار خودشه!!! خیلی صداش بلند بود!!!
نمازمو شروع کردم، به آخرای نماز که رسیدم دیدم یه صدای دیگه هم از نزدیک پرده بلند شد!!! یه نفر دیگه هم اومده بود و خوابش برده بود!!!
حالا یکی این میگفت یکی اون!!! این خرناس میکشید اون یکی بلندتر جوابشو میداد!!! دیگه بحث خیلی بالا گرفته بود و کار داشت به دعوا میرسید!!! من که دیدم هوا پسه، سریع نمازم و تموم کردم و خواستم برم که یهو به طور ناگهانی صداها قطع شدن!!!
نگران شدم که نکنه اتفاقی براشون افتاده! یواشکی از گوشه ی پرده نگاه انداختم، دیدم اینی که نزدیک پرده ست چنان پخش زمین شده که فهمیدم کارش تمومه! به اون سمت نمازخونه نگاه کردم، دیدم یه پسر جوان هم اومده کنار اون آقایی که کنار ستون خوابیده بود، دراز کشیده، البته من فقط پاهاشون و از پشت ستون میدیدم و از آنجایی که این فرد جدید، شلوار لی داشت فهمیدم جوانه!
اون آقای پشت ستون، این آقای نزدیک پرده رو کشته بود و غلط نکنم الآن واسه کشتن اون پسره نقشه داشت!!!
منم که کاملا به موضوع واقف شده بودم سریعا صحنه رو ترک کردم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم :|
+پ ن1: پست دیروزم رکورد تعداد بازدیدکننده ها رو شکسته!
پ ن2: دوستانی که قصد شرکت در چالش رو دارن لطفا سریعتر که به رای گیری هم برسیم :)
دقت کردین بچه های این دوره و زمونه، مسایل +18 رو از بزرگترا هم بهتر و کامل تر میدونن؟؟؟!!!
الآن طوری شده که اصلا چیزی به عنوان +18 وجود نداره! اگه هم مطلبی با این عنوان نوشته بشه، به ظاهر به این معناست که افراد زیر 18 سال نباید مطالعه کنن، اما درواقع بچه ها رو کنجکاو تر میکنه که برن ببینن چی نوشته! پس دیگه گذاشتن علامت +18 نه تنها دردی رو دوا نمیکنه بلکه بدتر به انحراف بچه ها دامن میزنه، بنابراین چه بهتره که واسه چیزی حد سنی تعیین نشه، چون اون بچه هایی که میدونن که هیچ، اونایی که نمیدونن هم بی برو برگرد با دیدن ورود ممنوع کنجکاویشون گل میکنه و میرن یاد میگیرن
اصن یه وضعی o_0
+ پ ن: +18 رو باید به +8 تغییر داد :|
تو بعضی از وبلاگها با کامنتایی به اسم خانم جیم برخوردم
واسم سوال شد که اسمشون چی میتونه باشه؟
به گزینه های کمی از اسم خانم که با حرف جیم شروع میشن رسیدم:
1_جمیله
2_جیران
3_جهان (بین خانم و آقا مشترکه)
4_جاریه
5_جوانه
خیلی اسم از (ج) کم داریم، پس اسمشون باید یکی از همینا باشه :دی
شما چه اسمای دیگه ای میشناسین؟؟؟
طی پروسه ی خونه تکونی، به اشیایی برمیخوریم و وسایلی رو پیدا میکنیم که سالهاست دارن خاک میخورن و بدون استفاده موندن
حتی فراموش کردیم که چنین وسیله ای هم داریم!
امروز فکر کردم اگه ما آدمها هم مثل این وسایل، فراموش بشیم، تا چه حد میتونه دردناک باشه...
مخصوصا تو سنین پیری، این فراموش شدگی بیشتر واسه افراد پیش میاد
یادمون نره بزرگترامون، خیلی بیشتر از اون حدی که فکر میکنیم، به بودن ما در کنارشون نیاز دارن
آدمای دور و برمون رو فراموش نکنیم...
سال 88 رفته بودیم قم
حتما شنیدید که آب قم شوره!
صبح بود و میخواستیم واسه صبحانه چای درست کنیم، کتری رو از آب شهر قم پر کردیم و گذاشتیم رو پیک نیک
چای که آماده شد، هر کدوممون یه فنجون چای واسه خودمون ریختیم
همه چایشون رو با شکر شیرین کردن ولی من برخلاف همیشه، خواستم با قند بخورم
مامانم همین که یه جرعه از چایش و سر کشید گفت: اه چقدر شوره :/
داداشم هم وقتی چاییش و مزه کرد گفت: وااای خیلی شوره :(
ولی من متوجه شوری چای نمیشدم :|
گفتم: درسته که آب این شهر شوره ولی اونقدری شور نیست که قابل مصرف نباشه o_0
خلاصه آب کتری رو خالی کردیم و دوباره کتری رو از آبی که تو ماشین داشتیم پر کردیم،
چای آماده شد، ولی این بار هم همه معتقد بودن اصلا نمیشه خورد و مزه زهرمار میده >_<
و باز هم من شوری چای رو حس نمیکردم :|
گفتیم اگه مشکل از آبه پس چرا الآن هم چای شوره؟؟
در این هنگام بود که من به راز شوری چای پی بردم!!!
گفتم نکنه بخاطر شکره؟؟
و دیدیم بعععععله! اشتباها ظرف شکر رو با نمک پر کردیم :)))))
قابل توجه همه ی بلاگر های عزیز!!!
این یک دعوتنامه به همه ی بلاگر هاست!
بهترین پست وبلاگ خود را انتخاب و به ما معرفی کنید!!
پستی که از نظر خودتان، تکرار میکنم از نظر خودتان، بهترین پست وبلاگتان به شمار میرود و از همه ی پستهایتان بهتر است را اینجا معرفی کنید و با بقیه به اشتراک بگذارید!! (ترجیحا متعلق به سال 94 باشد)
پس از معرفی پست های منتخب ، رای گیری صورت میگیرد تا بهترین پست از نگاه خوانندگان انتخاب و به عنوان پست برتر سال معرفی شود!!
این فرصت را از دست ندهید!!
این چالش را به دوستانتان انتقال دهید تا همه بتوانند در این چالش شرکت کنند و شانس ورود به پست برتر سال را داشته باشند!!
شاید شما برنده ی ما باشید :)
بچه که بودم رفته بودیم تهران خونه ی یکی از اقواممون
اونا ما رو بردن رستوران! من که اون موقع تهران رو خیلی باکلاس میدونستم و تا اون زمان هم رستوران نرفته بودم یهو جو باکلاس بودن منو گرفت!!!
غذا رو که آوردن، من خواستم یه کم کلاس بذارم! رو کردم به بچه ی خانواده که کنارم نشسته بود و گفتم: من اصلا عادت ندارم تو بشقاب غذا بخورم!! فقط تو کاسه غذا میخورم :/
در این هنگام کل میز از شدت خنده ی اطرافیان رفت رو هوا :|
من فقط به اون بچه گفته بودم ولی مثل این که همه حرفمو شنیده بودن :| و من به شدت ضایع شدم و اونجا بود که فهمیدم بشقاب از کاسه باکلاس تره :|
بعد از اون جریان هر وقت مامانم اینا قضیه ی اون روز و واسه کسی تعریف میکردن، میگفتن داداش کوچیکم این حرف و زده !!! و منم چون ضربه ی سختی خورده بودم به روم نمی آوردم که اون سوتی من بوده >:) حتی داداشم هم یادش نمیومد که چنین حرفی نزده و قبول میکرد خودش سوتی داده :)))))
تا این که اخیرا من لب به اعتراف گشودم و به همه گفتم که اون کسی که چنین حرفی زده، داداشم نبوده! بلکه من بودم!!!
ولی جالبه هیچکس حرفم و قبول نکرد و همه گفتن تو اشتباه میکنی، داداشت گفته خخخخخخخخخخ
پنج ماه پیش رفته بودیم خونه ی یکی از اقوام که تو یکی از روستاهای شمال کشور زندگی میکنن
تو دستشویی شون هرچقدر گشتم صابون نبود :| اومدم تو حیاط پیش شیر آب و نگاه کردم بازم وسیله ای برای شستن دست پیدا نکردم، سفره انداخته بودن که غذا بخوریم، ولی من نمیتونستم با دست نشسته برم سر سفره :(
دخترشون و صدا زدم و ازش صابون خواستم، رفت تو آشپزخونه و مایع ظرفشویی رو برام آورد :|
خونه یکی دیگه از همین اقواممون هم که در همون روستا بودن، وضع به همین منوال بود! منتها با این تفاوت که اونا پودر رختشویی رو ریخته بودن تو آب و باهاش ظرف میشستن، و وقتی ازشون سراغ صابون و گرفتم همون پودر آب شده رو بهم دادن :|
آخه مگه میشه تو خونه صابون نباشه؟ یعنی اونا بعد از دستشویی دستاشون و نمیشورن؟؟
به نظر من که بدون صابون زندگی مختل میشه o_0
با این که ما همیشه دستمون تو صابونه، الآن که داریم خونه تکونی میکنیم میبینم چقدر کابینتا و یخچالا کثیف شدن و لک دستامون روش مونده! چه برسه به این که دستامونم نشوریم :|