پنجشنبه به قصد رفتن به پیست آبعلی خونه خاله رو ترک کردیم، هرچی لباس با خودم برده بودم پوشیدم که اونجا از سرما یخ نزنم!
نزدیکای آبعلی کوهای پوشیده از برف و دیدیم، خیلی قشنگ بودن، سفیدِ یکدست و دست نخورده...
وقتی رسیدیم ظهر بود، برخلاف تصور ما هوا اصلا سرد نبود!
کلی برف اومده بودها تا جایی که عمق برف به بالای زانو میرسید، اما نه تنها سرد نبود بلکه داشتیم از گرما میپختیم، نمیدونم بخاطر لباسای زیادی بود که پوشیده بودیم یا آفتاب ظهر یا فعالیت شدیدمون!!
کلی برف بازی کردیم، وقتی میخواستیم یه نفر و دنبال کنیم چون عمق برف زیاد بود هی پامون تا زانو فرو میرفت تو برفا و جلومون و میگرفت
من لم داده بودم رو برفا، دخترخالم گفت: مگه اومدی جزایر هاواوی؟؟
گفتم:هاواوی؟؟
گفت: هَوایی!!
گفتم: هَوایی؟؟؟!!!
گفت: هوآوی :))
آخرشم نتونست درستشو بگه :)))
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
از اونجا رفتیم یه امام زاده که بالاتر از پیست بود، اگه اشتباه نکنم امامزاده هاشم بود
غروب رفتیم جاجرود و تو یکی از کبابی هاش ناهار خوردیم، بعدم برگشتیم خونه خاله.
شب شده بود و تصمیم گرفتیم بریم شب نشینی، به همین منظور به سمت خونه ی دایی های مامان حرکت کردیم، تا برسیم 45 دقیقه ای طول کشید، یه ساعت خونه دایی بزرگه و یه ساعت خونه دایی کوچیه بودیم (لازم به توضیحه که دایی ها همسایه هستن)
ساعت نزدیک دوازده بود که خونه دایی کوچیکه رو به قصد حرم شاه عبدالعظیم ترک کردیم :دی
ساعت 12 و نیم رسیدیم و قرار گذاشتیم که نیم ساعت زیارت کنیم و ساعت یک برگردیم تو حیاط، آقایون رفتن مردونه ما هم رفتیم قسمت زنونه
اون شب، شب تولد شاه عبدالعظیم بود و حرم شلوغ بود،
داشتم نماز میخوندم که یه بچه چهار دست و پا از جلوم گذشت و مهرم رو با پاش کشید و با خودش برد! رکعت اول و بدون مهر خوندم، بعد که خواستم واسه رکعت دوم برم سجده دیدم یه مهر جلوم ظاهر شده!!! هیچ کسی اصلا برام مهر نذاشت!!! بعدم من خودم دیدم که اون بچه مهرم و با پاش کشید و برد!!! وقتی هم خواستم سجده کنم هر چی گشتم هیچ مهری نزدیکم نبود!!! نمیدونم این مهر یهو از کجا سبز شد!!!
خلاصه نماز خوندم و زیارت کردیم و رفتیم بیرون و آقایون و پیدا کردیم، بعدم رفتیم بازار (ساعت از یک شب هم گذشته بود) و سمبوسه خوردیم، و در آخر هم به خونه رفتیم :)
سمبوسه هه خالم رو مسموم کرد و فرداش مجبور شد سرم بزنه :(