طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات


پنجشنبه به قصد رفتن به پیست آبعلی خونه خاله رو ترک کردیم، هرچی لباس با خودم برده بودم پوشیدم که اونجا از سرما یخ نزنم!

نزدیکای آبعلی کوهای پوشیده از برف و دیدیم، خیلی قشنگ بودن، سفیدِ یکدست و دست نخورده...

وقتی رسیدیم ظهر بود، برخلاف تصور ما هوا اصلا سرد نبود!

کلی برف اومده بودها تا جایی که عمق برف به بالای زانو میرسید، اما نه تنها سرد نبود بلکه داشتیم از گرما میپختیم، نمیدونم بخاطر لباسای زیادی بود که پوشیده بودیم یا آفتاب ظهر یا فعالیت شدیدمون!!

کلی برف بازی کردیم، وقتی میخواستیم یه نفر و دنبال کنیم چون عمق برف زیاد بود هی پامون تا زانو فرو میرفت تو برفا و جلومون و میگرفت

من لم داده بودم رو برفا، دخترخالم گفت: مگه اومدی جزایر هاواوی؟؟

گفتم:هاواوی؟؟

گفت: هَوایی!!

گفتم: هَوایی؟؟؟!!!

گفت: هوآوی :))

آخرشم نتونست درستشو بگه :)))

خیلی خوش گذشت جاتون خالی

از اونجا رفتیم یه امام زاده که بالاتر از پیست بود، اگه اشتباه نکنم امامزاده هاشم بود

غروب رفتیم جاجرود و تو یکی از کبابی هاش ناهار خوردیم، بعدم برگشتیم خونه خاله.

شب شده بود و تصمیم گرفتیم بریم شب نشینی، به همین منظور به سمت خونه ی دایی های مامان حرکت کردیم، تا برسیم 45 دقیقه ای طول کشید، یه ساعت خونه دایی بزرگه و یه ساعت خونه دایی کوچیه بودیم (لازم به توضیحه که دایی ها همسایه هستن)

ساعت نزدیک دوازده بود که خونه دایی کوچیکه رو به قصد حرم شاه عبدالعظیم ترک کردیم :دی

ساعت 12 و نیم رسیدیم و قرار گذاشتیم که نیم ساعت زیارت کنیم و ساعت یک برگردیم تو حیاط، آقایون رفتن مردونه ما هم رفتیم قسمت زنونه

اون شب، شب تولد شاه عبدالعظیم بود و حرم شلوغ بود،

داشتم نماز میخوندم که یه بچه چهار دست و پا از جلوم گذشت و مهرم رو با پاش کشید و با خودش برد! رکعت اول و بدون مهر خوندم، بعد که خواستم واسه رکعت دوم برم سجده دیدم یه مهر جلوم ظاهر شده!!! هیچ کسی اصلا برام مهر نذاشت!!! بعدم من خودم دیدم که اون بچه مهرم و با پاش کشید و برد!!! وقتی هم خواستم سجده کنم هر چی گشتم هیچ مهری نزدیکم نبود!!! نمیدونم این مهر یهو از کجا سبز شد!!!

خلاصه نماز خوندم و زیارت کردیم و رفتیم بیرون و آقایون و پیدا کردیم، بعدم رفتیم بازار (ساعت از یک شب هم گذشته بود) و سمبوسه خوردیم، و در آخر هم به خونه رفتیم :)

سمبوسه هه خالم رو مسموم کرد و فرداش مجبور شد سرم بزنه :(

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۰
اَسی ...


امشب یه نفر سیم کارتم رو ده هزار تومن شارژ کرد!!!

نمیدونستم از طرف کیه، احتمال هم نمیدادم از طرف یه آشنا باشه، مطمئن بودم اشتباهی به شماره من اومده، ولی کاری هم از دستم برنمیومد دیگه

هرچقدر صبر کردم خبری از شارژ دهنده نشد، چون مال من نبود نمیخواستم مصرفش کنم خب حلال نبود که :|

خلاصه بدجوری ذهنم درگیر بود که از کجا بفهمم کار کی بوده

تا این که بعد از گذشت یک ساعت صاحب شارژ تماس گرفت و گفت دو تا شماره رو جا به جا زده و شارژش واسه من اومده، منم مجبور شدم یه شارژ ده تومنی واسش بخرم و بفرستم :/

حالا این خطم همیشه خاموشه! شانس آورد این بار روشن بود وگرنه دیگه به شارژش نمیرسید!

بعدم من اصلا از این خط استفاده نمیکنم که بخوام ده تونم شارژش کنم :<

 

+گوشیم خراب شده باید یه گوشی جدید بگیرم، پیشنهاد دوستان واسه یه گوشی با کیفیت و با دوام چیه؟؟

۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۹
اَسی ...


چند وقت پیش رفته بودم خونه دوست نوعروسم ناهار دعوتم کرده بود

بعد از این که سلام علیک و خوش و بش کردیم رفت تو آشپزخونه و برام یه فنجون چایی آورد، الآنم که میدونید نعلبکی ور افتاده! بعدش شکلات تعارف کرد ولی پیش دستی واسم نیاورده بود و از آنجا که نعلبکی هم نداشتم، همینطوری شکلات و تو دستم نگه داشته بودم، بعد که دیدم چاره ای نیست شکلات فلک زده رو بدون هیچ تشریفاتی گذاشتم رو میز :|

بعد از چند دقیقه یه پیش دستی میوه گذاشت جلوم، اون چاییه هم که از بس حرف زدیم قندیل بست! تا حالا چایی به این سردی نخورده بودم!

موقع ناهار هم یه بشقاب قرمه سبزی و یه بشقاب برنج لهیده و شفته برام آورد! به زور دلستر برنج و خوردم، گفت ماست میخوای یا ترشی؟ گفتم ترشی، یه کاسه ترشی لیته گذاشت رو میز قاشق هم نذاشت توش، منم که نمیتونستم قاشق خودمو بزنم تو ترشی،نخوردمش...

 

حالا من نمیخوام ایراد بگیرم اصلا هم ادعای کدبانوگری ندارم حتی یه ذره، ولی آخه اینجوری؟؟؟؟ اونوقت میگن چرا آمار ازدواج پایینه :| خو آخه اون پسر بیچاره که تا قبل از ازدواج همه کاراشو مامانش واسش انجام میداده به چه امیدی بیاد رو یه چنین دخترایی حساب کنه؟؟

 

جالب اینجاست دوستم ازم پرسید خونه داریم چطوره؟؟ منم کلی ازش تعریف کردم!! راست گفتمااا !! یعنی وقتی اونجا بودم همه چی به نظرم خیلی هم خوب بود! بعد که اومدم خونه و به روزی که گذشت فکر کردم فهمیدم چه کلاهی سرم رفته :)))))))))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۵۵
اَسی ...

همونطور که میدونید من در خونه خاله واقع در تهران به سر میبرم!

دیشب خاله قضیه وبلاگم و فهمید و اصرار داشت مطالبم و بخونه، پرسید درباره ما هم نوشتی؟ منم به اون پست اردو اشاره کردم :) خلاصه خاله اونقدر اصرار کرد تا بالآخره وبلاگمو نشونش دادم، با دخترخالم پستام و ( در اینجا دخترخاله اشاره میکنن که بنویس پست هام) رو خوندن و هر و کر :))


داداش کوچیکه گفت: بچه ها کسی حرف نزنه وگرنه تو وبلاگ ثبت میشه!! منم گفتم: حالا که اینطوره همین حرفت و مینویسم :دی


داشتم لیمو پوست میکندم که با این پدیده مواجه شدم:

به قول دختر خاله : یه خانم بی کله که داره قر میده ;)

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
اَسی ...


مامان: امشب زودتر بخواب صبح زودتر باید بیدار شی که بریم

من: این و که یه بار گفتی :/

مامان: تو یخچال آبمیوه هست چرا نمیخوری؟

من: این و نگفته بودی !! ^_^ :))

 

دوستان قراره فردا بریم تهران، چند روزی نیستم ( مثلا اگه من سه چهار روز نباشم شما نگران میشین :دی ) حالا اگه نت داشتم میام

پیش به سوی مسافرت ... !! :)

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۷
اَسی ...


امروز تیر چراغ برق جلوی خونه مون رو عوض کردن و همین مساله باعث شد داداشم تسبیحش رو بعد از 15 سال پیدا کنه!

حتما میپرسید این دو تا موضوع چه ارتباطی به هم دارن؟

باید در جوابتون بگم که پونزده سال پیش داداشم و دوستش داشتن تو کوچه بازی میکردن، بازیشون این بوده که تسبیح داداشم رو مینداختن بالا و دوباره میگرفتنش، در همین حین تسبیح میخوره به سیم تیر برق و همونجا گیر میکنه! اینطوری میشه که 15 سال از زندگیش رو اون بالا میگذرونه!

امروز که تیر چراغ برق رو انداختن، داداشم تسبیحشو از رو سیما برداشت،

و اینگونه بود که تسبیح پس از پانزده سال تبعید به خانه بازگشت ...

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
اَسی ...


اون آهنگ کامران و هومن و شنیدین که میگه:

این جمله ی منه،

دوست دارم خیلی زیاد،

فقط واسه تو ساختمش،

دوست دارم خیلی زیاد،

به چشماتم خیلی میاد... ؟

بعد اونوقت این (دوست دارم خیلی زیاد) جمله ی اونه؟؟ یعنی made by کامران و هومنه؟؟ این نبوغشون منو کشته!! چقدر فسفر سوزوندن تا این جمله رو ساختن! چی کشیدن واقعا... :/

حالا این که میگن (به چشماتم خیلی میاد) منظورشون چیه دقیقا؟؟ یعنی جمله یک چیز پوشیدنی است آیا؟؟ یا مثلا کلاهه که وقتی میذاره رو سرش به چشماش میاد؟؟ پس یعنی اونا با این جمله ی خودشون که فقط هم ساخته ی خودشونه دارن سر طرفشون کلاه میذارن؟؟ 0_o ;)

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۴:۱۲
اَسی ...


بچه که بودم یه بار از داداشم پرسیدم: مرگ یعنی چی؟

گفت: یعنی مردن ...

گفتم: برگ یعنی چی؟؟

گفت: خب یعنی برگ درخت دیگه :/

گفتم: پس مرگ برگ آمریکا یعنی چی؟؟؟ 0_o

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۹
اَسی ...


آدمای اطرافت دو دسته ان :

یا در کنارتن ، یا مقابلتن

اونایی که در کنارتن اگه قرار باشه دیگه کنارت نباشن ، در مقابلت می ایستن ،

به همین سادگی ...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۰
اَسی ...


به مامان میگم: شبا خیلی سرده، هر چقدر پاهامو تو پتو میپیچم گرم نمیشن

میگه: جوراب بپوش، جوراب اضافه نداری تو خونه بپوشی؟؟

میگم: ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی امکان داره که من جوراب نداشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! میخوای بدونی من چند تا جوراب دارم؟؟ بشمارم برات؟؟؟

میگه: نمیخواد بابا قبول کردم

میگم: نه! واسه خودم سوال شد ببینم چندتاست!!

رفتم کشومو باز کردم و شروع کردم به بیرون ریختن جورابام :))

فکر میکنید چند جفت شد؟؟؟؟

30 جفت جوراب دارم!! نه کمتر نه بیشتر!! در انواع و اقسام و رنگها و سایزهای مختلف :))

فکر کنم تو این دوره و زمونه ای که مردم کمتر جوراب میپوشن، من رکورد دار باشم!! اصن کلکسیونیه واسه خودش خخخخخ

به داداش کوچیکه میگم: تا حالا این همه جوراب و یه جا دیدی؟؟؟ :دی

میگه: آره، تو مغازه جوراب فروشی :-P

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸
اَسی ...