طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۶ مرداد ۰۴، ۱۶:۰۸ - بیست و دو
    وای:دی

تا به حال برایتان پیش آمده دختری را ببینید که گیتاری بر دوش دارد، کیفی به ساعدش آویخته، ظرف آشی در دست گرفته (آش وسط این صحنه چه می‌کند دیگر؟)، کلید به دست در حالی که خم شده سعی دارد دری را قفل کند، بعد از اینکه قفل اول را به سختی پشت سر گذاشت و قفل دوم را تا نیمه پیش برد متوجه شود چادرش لای در گیر کرده و وقتی سعی کند چادر را بیرون بکشد تلاشش بی نتیجه باشد، بعد به ناچار آش و گیتار را بر زمین بگذارد و قفل ها را با زحمت باز کند و چادرش را آزاد کند و دوباره کلید را در قفلِ در بچرخاند و اولی را با کمی زور و دومی را به زور! به سرانجام برساند و کلید را در جیب کناری کیفش (همان که زیپش بدقلق است) بگذارد و گیتارش را روی دوشش انداخته و آش را به دست گرفته و به راه بیفتد؟

لابد می‌گویید چنین صحنه ای فقط برای خنده توصیف شده است!

اما اگر جوابتان آری است، شما همان مرد که جلوی آپارتمان نشسته بود و با دوستش حرف میزد، یا آن پسر دوچرخه سوار، و یا آن جوان که سلانه سلانه داشت می‌رفت و همانجا پشیمان شد و دوباره برگشت هستید.

ولی قطعا از اینجا به بعدش را ندیده‌اید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که با همان دستی که کیف را با ساعدش حمل می‌کرد، چادرش را گرفته بود، ناگهان پستش به باد خورد و باد چادرش را بالا برد طوری که پایین چادرش از پشت سرش داشت به نزدیک سرش می‌رسید! توقف کرد و آش را به دستی داد که کیف روی ساعدش بود و چادرش را جمع کرد و به زیر گیتار هدایت کرد و آش را به دست آزادش داد و محکم تر چادرش را گرفت و به راه افتاد.

لابد می‌گویید این ها دیگر واقعا برای سرگرمی تعریف شده است.

ولی اگر این بار هم جوابتان این باشد که دیده اید، پس شما همان چند مردی هستید که جلوی مغازه ها ایستاده و نشسته بودند.

اما شرط می‌بندم از این به بعدش را ندیدید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که سعی می‌کرد آش را صاف نگه دارد که نریزد و چادرش را محکم گرفته بود که از سرش نیفتد و شانه اش از سنگینی گیتار خسته شده بود، یک آشنا را دید و ایستاد تا احوالپرسی کند و همان لحظه گوشی آن آشنا زنگ خورد و دختر خواست سریع خداحافظی کند و هول شد و کلمات را نادرست ادا کرد. و چند متر جلوتر، همانطور که در پیاده رو می‌رفت، مادری داشت با فرزندانش بحث می‌کرد و پسرهایش یکدیگر را دنبال کرده بودند، و به محض نزدیک شدن دختر به آنها، یکی از پسرها به زمین خورد. دختر راهش را کج کرد و خواست رد شود که پسر دیگر هم جلوی پایش افتاد روی زمین. دختر مسیرش را به خیابان تغییر داد از ترس اینکه مبادا بچه‌ها با او برخورد کنند و او را با آش و گیتار و کیف به زمین بزنند! که در همین هنگام کفش هایش به هم گیر کردند و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد!

شاید معتقدید این دیگر زیادی تخیلی است.

اما اگر بگویید این‌ها را هم دیده اید، شما همان پسرها یا مادرشان، یا آن آشنا، و یا آن مردهایی که در پیاده‌رو نشسته بودند هستید.

و من هم، همان دختر!

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۹
اَسی ...

پریروز داشتم تو خیابون میرفتم که دیدم جلوی یه سوپرمارکت، یه بچه سوار وسیله بازی شده. تا به‌حال ندیده بودم کسی از اون وسیله استفاده کنه و دقیقا باید پریروز صدای موزیکش به گوشم می‌رسید و آهنگش هم سرود تولد بود :)

عصرش در نزدیکی من یه نفر داشت گیتار میزد و ملودیش، شعر تولدت مبارک بود :)

دیروز یه نفر داشت سه تار میزد و نوای سه تارش چی بود؟ بله تولدت مبارک :)

و من با شنیدن تمام این‌ها لبخند میزدم و به خودم میگفتم: داره واسه من می‌خونه :)

امسال برای اولین بار واسه خودم کادوی تولد گرفتم. یه گیتار. و اولین جلسه آموزشیش رو هم پریروز رفتم. استادم با دیدن ناخنام گفت: ناخنات خیلی بلنده باید از ته بگیریشون. و اونجا بود که من هنگ کردم! آخه ناخنام اصلا بلند نبودن بلکه تازه کوتاهشون کرده بودم! نیم سانت هم نمیشدن. برای منی که بی اغراق در تمام عمرم ناخنام بلند بوده، حتی توی بچگی، شنیدن این حرف که برای همیشه باید ناخنای دست چپم رو تا ته کوتاه کنم اصلا قابل تصور نیست! (یه بار وقتی بچه بودم یکی از آشناهامون من رو بیرون دید و صدام زد و گفت بیا ناخنات رو به همراهم نشون بده و رو به همراهش گفت: این همونیه که بهت گفتم ناخنای قشنگی داره و همیشه ناخناش بلنده)

استادم گفت خیلی ها که تازه خواستن گیتار رو شروع کنن، بخاطر ناخن بیخیالش شدن.

من هیچوقت ناخنام رو از ته کوتاه نمیکنم. همیشه یه ذره میذارم بمونه. حتی زمانی که بچه بودم و مادرم ناخنام رو کوتاه میکرد، از ته نمی‌گرفت که گوشت انگشتم اذیت نشه. حالا باید برای همیشه با ناخنای دست چپم که قشنگ تر از دست راستمه خداحافظی کنم.

دیروز ناخنام رو کوتاه کردم و تمرینایی که استادم گفته بود رو انجام دادم. خیلی خیلی برام سخت بود! انگشت کوچیکه دست چپم اصلا زور نداره. به نظرم باید با دست راست که قوی تره، سیم ها رو گرفت و با دست چپ که ضعیف تره به سیم ها ضربه زد. اونی که گیتار رو اختراع کرده به نظرم جای دستها رو اشتباه زده داداش! خلاصه که کمی تا قسمتی ناامید شدم. اما دیشب که همه داشتن گیتارم رو دست به دست میکردن و هر کسی به نوبه خودش یه صداهایی با گیتار تولید میکرد، واسه اولین بار آهنگ تولدت مبارک رو زدم به افتخار خودم و کلی ذوق زده و امیدوار شدم به تواناییم. لازم به ذکره که آهنگش رو از کسی یاد نگرفتم و خودجوش زدم.

خب بذارید از دیروز براتون بگم. یعنی از روز تولدم.

ظهر رفتم واسه خودم از بیرون ناهار (ساندویچ) گرفتم و زدم بر بدن و بعدش رفتم سرکار. روی دستم نوشتم تولدت مبارک، که در طول زمانی که سرکار هستم هر وقت دیدمش بهم یادآوری بشه که تولدمه. بعد از کار رفتم آبمیوه فروشی و به افتخار تولدم یه شیرموز شکلات سفارش دادم. در واقع سعی کردم روز تولدم رو برای خودم زیباتر کنم. شب که رسیدم خونه به مادرم گفتم: امشب برنامه داریم؟ گفت نه. گفتم اشکالی نداره. با خودم گفتم من که امروز خوش بودم حالا اگه جشن نداریم هم مهم نیست. اما به مادرم گفتم: من میرم از یخچال هم بپرسم. گفت خبری نیست! رفتم در یخچال رو باز کنم که گفت: نه برو از اون یکی یخچال بپرس! گفتم نه از همین میپرسم! در یخچال رو که باز کردم یه جعبه کیک دیدم. این دومین کیکی بود که مادرم به مناسبت تولدم برام خریده بود. اولیش وقتی بود که دوم راهنمایی بودم و جشن تولد گرفته بودیم.

کم کم مهمونا هم اومدن و کادوهاشون رو آوردن و خوش گذشت.

امسال تقریبا همه دوستام تولدم رو یادشون بود و بهم تبریک گفتن. یکی از دوستام یه کلیپ با عکسهایی که ازم داشت درست کرد و برام فرستاد و غافلگیرم کرد. از دوستای مجازی هم عاشق بارون جانم یادش بود و بهم محبت داشت و خیلی ذوق زده ام کرد. جناب روزها هم مثل همیشه لطفشون شامل حالم شد و بینهایت خوشحال شدم از پیام تبریکشون.

راستی امروز هم توی تلویزیون دو دفعه شعر تولدت مبارک رو خوندن و من باز به خودم گرفتم :)

گفته بودم می‌خوام واسه تولد امسالم جشن بگیرم و دوستام رو دعوت کنم، وقتی دیدم دردسر داره و شدنی نیست، تصمیم گرفتم خودم خاطره خوبی رو از روز تولدم واسه خودم بسازم. لازم نیست حتما دیگران آدم رو خوشحال کنن، خودمون هم میتونیم به خودمون شادی بدیم.

 

عنوان: یه روایت هست که میگه امسال آخرین سال قرن چهارده شمسی هست، و یه روایت میگه سال بعد هم جزو قرن چهارده هست و از سال ۱۴۰۱ قرن پونزده شمسی شروع میشه.

 

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴
اَسی ...

به نظرم بهتر بود من پسر می‌شدم. یعنی تازه به این نتیجه رسیده‌‌ام.

از شما چه پنهان، من اصلاً آدم ِِ خانه داری و کدبانوگری نیستم. تهِ تهش اینکه بروم سرکار و بعد بیایم به خانه و کارهای کوچک (در واقع همکاری های کوچک) انجام دهم. اینکه مسئولیت تمام کارهای خانه مثل آشپزی و تمیزکاری و شست و شو و گردگیری و مرتب کردن و همه اینها را داشته باشم برایم کمی هضم نشدنی است. بچه داری که اصلاً در مخیله ام نمی‌گنجد!

این روزها که خاطرات تازه عروس ها را می‌خوانم، این همه تغییر ناگهانی در زندگی مرا می‌ترساند. اینکه آن همه کار بریزد روی سرت و فقط خودت باشی و خودت مضطربم می‌کند.

آری، درستش این بود که من پسر باشم!

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۰
اَسی ...

توی یه وبلاگی، یه پست دیدم که تاریخش هنوز نرسیده:

 

میشه؟

پس اون پستی که در مورد برنامه ریزی برای ترور سردار سلیمانی نوشته بودن که تاریخش مال قبل از شهادتشون بود هم میشه که تاریخش اشتباه باشه.

 

 

تقویم تلفن ما یه تاریخ عجیب رو نشون داد:

 

داریم؟

۲/۳۲!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۴:۳۷
اَسی ...

گفت: هنوز نامزدی یا رفتی سر خونه و زندگیت؟

گفتم: مگه من نامزد بودم؟!

گفت: من از خیلی ها شنیدم نامزد کردی!

گفتم: جان؟! از کیا شنیدی؟!

گفت: خیلیا گفتن، چند وقت پیش هم که دیدمت خودم بهت تبریک گفتم!

گفتم: اون روز که تو اصلا تبریک نگفتی!

گفت: پس چرا من مطمئن بودم نامزد کردی؟

گفتم: نه بابا کی من نامزد کردم؟

گفت: همه وقتی من رو می‌بینن بهم میگن نامزد کردم، حالا خودم دارم به تو میگم!

گفتم: اتفاقا تو قرار بود نامزد کنی چی شد؟

گفت: نه اون که نشد

 

 

+ اینقدر اوضاع اقتصادی افتضاحه که حتی اگه کسی بخواد هم نمی‌تونه ازدواج کنه...

دو سال پیش یخچال خریده ده میلیون، حالا شده هفتاد میلیون! اگه تا الآن ازدواج کردی و آردت رو بیختی و اَلَکِت رو آویختی که بُردی، وگرنه اگه بخوای تازه زندگی رو شروع کنی فاتحه!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۲
اَسی ...

نشستم در ماشینش و درب را بستم. محو تماشای چراغ های روشن شهر بودم که یکی یکی آنها را پشت سر می‌گذاشتیم و به موزیک گوش می‌دادم. ناگهان با خودم گفتم: من در ماشین یک غریبه چه می‌کنم؟ از چه رو درکنارش احساس امنیت و آرامش دارم؟ چرا او مرا به خانه می‌رساند؟

رفتم به گذشته. به چند سال پیش که به محل کارش رفته بودم و او را درحال هنرنمایی دیدم. و بار دیگری که دوستم را در کنارش دیدم. چه کسی می‌دانست روزی می‌رسد که او بعد از اتمام کارش، سوار ماشینش شود و منتظر من بماند؟

در طول مسیر هر چند ثانیه یک بار در مورد موزیک درحال پخش نظر دادیم، او درباره سازهایش و من درباره شعرش.

به مقصد که رسیدیم برگشت تا خداحافظی کند. در این لحظه متوجه لوازمش که روی صندلی عقب بود شد و گفت: معذرت می‌خواهم که جایتان تنگ شد.

پیاده شدم و خداحافظی کردم.

مرد همسایه در تاریکی سیگار می‌کشید و به رفتنم نگاه می‌کرد.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
اَسی ...

گفتم می‌خوام امسال جشن تولد بگیرم. گفت اینجوری همه مجبورن کادو بیارن و من موافق نیستم. گفتم چه اشکالی داره خب بیارن، ما هم تولدشون بهشون کادو می‌دیم. اگه بخاطر کادو بخوایم خودمون رو محدود کنیم که دیگه نباید هیچ کاری بکنیم! عروسی نگیرم که کادو نیارن، بچه دار نشم که کادو نیارن، خونه نخرم که کادو نیارن و الی آخر.

تو دین ما توصیه شده به هم هدیه بدید که محبت رو در دل می‌رویانه. وقتی با هدیه دادن و هدیه گرفتن میشه کلی حس خوب رو تجربه کرد و انتقال داد، چرا خودمون رو از این کار قشنگ و پسندیده محروم کنیم؟

مناسبت ها بهانه ای هستن برای ابراز مهربونی و محبت. از هر مناسبتی باید برای توزیع مهربونی استفاده کرد. مثلا همین روزِ دختر که بعضی‌ها درمقابلش گارد دارن؛ یکی از اقوام برای اولین بار این روز رو بهم تبریک گفت و غافلگیرم کرد. همکار سابقم برام پیام تبریک فرستاد و کلی خوشحال شدم از اینکه هنوز به یادمه. دوستای وبلاگیم تبریک گفتن و کلی ذوق زده شدم.

وقتی میتونیم به این زیبایی همدیگه رو خوشحال کنیم دیگه توجیه و تفسیر چرا؟

واران و مسافر و عاشق بارون، واقعا ممنونم از محبت و مهربونیتون. مرسی که هستین :)

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۴۴
اَسی ...

۱.

گفت: چه عجب کارت رو زود انجام دادی!

گفتم: آخه تو منتظرم بودی، نخواستم منتظر بذارمت

گفت: اگه بگم من منتظرم تو ازدواج کنی که بعدش هم من ازدواج کنم، دست می‌جنبونی که عروسیت دعوتم کنی؟

گفتم: یعنی الآن تو منتظر منی؟!

خندید و گفت: آره

گفتم: باشه :|

 

۲.

گفت: امروز دیگه می‌خوام ببوسمت!

گفتم: واسه چی؟!

گفت: چون دوست دارم!

اومدم بگم «کرونا» که گفت: اگه نذاری هم کتکت میزنم!

گفتم: باشه o_O

 

۳.

وقتی منتظر یه اتفاقی، تا رسیدن موعد مقرر صبوری می‌کنی. اما اگه انتظارت یه روز اضافه تر بشه دیگه طاقت فرسا میشه!

 

۴.

ضربه آخر وقتی بود که نوید محمدزاده رو توی پیام بازرگانی دیدم!

قرار نبود تو تبلیغ بازی کنی -_-

 

۴.

ترس گاهی بدجوری مخربه.

از ملخ به شدت می‌ترسم، اما زمانی که داشتم از کوه بالا می‌رفتم و ملخها اطرافم می‌پریدن، راه فرار نبود و مجبور بودم فقط جای پامو محکم کنم. اونجا یه کم ترسم ریخت.

مدتها از رخ دادن بعضی اتفاقها ترس داشتم و برای روی ندادنشون به اجبار خیلی کارها انجام دادم. حالا همون اتفاق ها افتادن و من بی تفاوت ترینم. حالا فهمیدم ترسم چقدر ویرانگر بود و شجاعت چقدر کارسازه.

 

۵.

دیگه اینکه از اینترنت دور شدم و نه تنها وقت کم نمیارم بلکه اضافه هم میارم. نه دنیا به آخر رسیده و نه آب از آب تکون خورده :)

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۰
اَسی ...

از خونه رفتیم بیرون. دیدم جلوی در پر از ملخه! با جیغ دویدم و ازشون دور شدم. از پیچ کوچه گذشتیم. زیر تیر چراغ برق، ملخ بود که میپرید! هر کاری کردم نتونستم پامو جلوتر بذارم.

گفتم من میترسم. گفت کاریت ندارن بیا. گفتم کلید رو بده من برگردم. گفت مسخره بازی درنیار. گفتم نمیتونم بیام.

منو گذاشت و رفت.

این وقت شب تنها موندم وسط کوچه. اگه برمیگشتم هم وضع همین بود. جلوی در و حتی توی خونه هم ملخ بود. نه راه پس داشتم نه راه پیش. زدم زیر گریه...

تا اینکه مامانم اومد و منو رسوند خونه و ملخا رو کشت و همه در و پنجره ها رو بستیم.

۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰
اَسی ...

۱- گفت: این دستکش رو برای چی دستت می‌کنی و باهاش آلودگی رو از اینور به اونور منتقل میکنی؟

وقتی رفت دستکشم رو درآوردم.

دوباره که من رو دید، درحال جابجا کردن وسایل بودم.

گفت: الآن که باید دستکش دستت باشه نیست!

گفتم: خب الکل میزنم.

قبل از رفتنش گفت: ناخناتو چیکار کردی؟

با تعجب گفتم: ناخنام؟!

گفت: کندیشون؟

یه نگاه به دستام انداختم و به این فکر کردم مگه تا حالا چند بار من رو دیده که ناخنام تو ذهنش مونده؟ تو این مدت هم که در اکثر مواقع دستکش دستم بوده! و الان تا چه حد دقت کرده که متوجه کوتاه شدن ناخنام شده؟!

گفتم: بخاطر رعایت بهداشت و اینکه این روزا زیاد باید دستامونو بشوریم کوتاه کردم که دست و پا گیر نباشن.

گفت: خوب کاری کردی.

 

۲- حدود پنج متر دورتر از مرد مسن ایستاده بود و گفت: اگه می‌بینید من فاصله گرفتم واسه اینه که میترسم ناقل باشم.

و من به این فکر کردم که چرا این فاصله رو با من و بقیه حفظ نمیکنه؟

 

۳- گفت: حالم بد شده بود و علائم رو داشتم، تا اینکه مشخص شد عفونت روده گرفتم.

مخاطبش گفت: خب خدا رو شکر!

به جایی رسیدیم که بابت عفونت روده گرفتن یکی ابراز خرسندی کنیم...

 

۴- این روزها از بس با ماسک دیدمش قیافش رو یادم رفته! گاهی که ماسکش رو میزنه کنار تعجب میکنم، انگار یه چیزی سر جای خودش نیست. هی با خودم میگم چرا اینقدر عوض شده؟ یعنی قبلاً هم همین شکلی بوده و من یادم رفته یا واقعا چهرش تغییر کرده؟!

و به این فکر میکنم که ممکنه دیگران هم چهره من رو فراموش کنن!

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۷
اَسی ...