قرار نبود پیاده برم!
تا به حال برایتان پیش آمده دختری را ببینید که گیتاری بر دوش دارد، کیفی به ساعدش آویخته، ظرف آشی در دست گرفته (آش وسط این صحنه چه میکند دیگر؟)، کلید به دست در حالی که خم شده سعی دارد دری را قفل کند، بعد از اینکه قفل اول را به سختی پشت سر گذاشت و قفل دوم را تا نیمه پیش برد متوجه شود چادرش لای در گیر کرده و وقتی سعی کند چادر را بیرون بکشد تلاشش بی نتیجه باشد، بعد به ناچار آش و گیتار را بر زمین بگذارد و قفل ها را با زحمت باز کند و چادرش را آزاد کند و دوباره کلید را در قفلِ در بچرخاند و اولی را با کمی زور و دومی را به زور! به سرانجام برساند و کلید را در جیب کناری کیفش (همان که زیپش بدقلق است) بگذارد و گیتارش را روی دوشش انداخته و آش را به دست گرفته و به راه بیفتد؟
لابد میگویید چنین صحنه ای فقط برای خنده توصیف شده است!
اما اگر جوابتان آری است، شما همان مرد که جلوی آپارتمان نشسته بود و با دوستش حرف میزد، یا آن پسر دوچرخه سوار، و یا آن جوان که سلانه سلانه داشت میرفت و همانجا پشیمان شد و دوباره برگشت هستید.
ولی قطعا از اینجا به بعدش را ندیدهاید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که با همان دستی که کیف را با ساعدش حمل میکرد، چادرش را گرفته بود، ناگهان پستش به باد خورد و باد چادرش را بالا برد طوری که پایین چادرش از پشت سرش داشت به نزدیک سرش میرسید! توقف کرد و آش را به دستی داد که کیف روی ساعدش بود و چادرش را جمع کرد و به زیر گیتار هدایت کرد و آش را به دست آزادش داد و محکم تر چادرش را گرفت و به راه افتاد.
لابد میگویید این ها دیگر واقعا برای سرگرمی تعریف شده است.
ولی اگر این بار هم جوابتان این باشد که دیده اید، پس شما همان چند مردی هستید که جلوی مغازه ها ایستاده و نشسته بودند.
اما شرط میبندم از این به بعدش را ندیدید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که سعی میکرد آش را صاف نگه دارد که نریزد و چادرش را محکم گرفته بود که از سرش نیفتد و شانه اش از سنگینی گیتار خسته شده بود، یک آشنا را دید و ایستاد تا احوالپرسی کند و همان لحظه گوشی آن آشنا زنگ خورد و دختر خواست سریع خداحافظی کند و هول شد و کلمات را نادرست ادا کرد. و چند متر جلوتر، همانطور که در پیاده رو میرفت، مادری داشت با فرزندانش بحث میکرد و پسرهایش یکدیگر را دنبال کرده بودند، و به محض نزدیک شدن دختر به آنها، یکی از پسرها به زمین خورد. دختر راهش را کج کرد و خواست رد شود که پسر دیگر هم جلوی پایش افتاد روی زمین. دختر مسیرش را به خیابان تغییر داد از ترس اینکه مبادا بچهها با او برخورد کنند و او را با آش و گیتار و کیف به زمین بزنند! که در همین هنگام کفش هایش به هم گیر کردند و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد!
شاید معتقدید این دیگر زیادی تخیلی است.
اما اگر بگویید اینها را هم دیده اید، شما همان پسرها یا مادرشان، یا آن آشنا، و یا آن مردهایی که در پیادهرو نشسته بودند هستید.
و من هم، همان دختر!
سلام
حالا همه چی رو با هم باید می بردید؟ :)