اگه پست قبل و نخوندین، اول اون و بخونین بعدش بیاین این پست و بخونین
بعدازظهر دوباره مامانم تصمیم گرفت بریم بیرون!
به مامانم گفتم: ما که امروز رفتیم پیک نیک، بذار فردا بریم بیرون
ولی مامانم گفت: من با پسرداییت هم هماهنگ کردم امروز درس نداره، همین امروز بریم
خلاصه دوباره راه افتادیم و رفتیم به یه منطقه ی خوش آب و هوا که در نزدیکی شهرمون قرار داره.
یه مقدار تو شهر گشتیم و چند دقیقه ای هم یه گوشه توقف کردیم و از هوای سرد اونجا استفاده کردیم (برخلاف گرمایی که ظهر تو پیک نیک داشتیم) !!
تو مسیر برگشت، جاده خیلی باریک بود و یه سمتش پرتگاه بود. طوری که انگار سوار ترن شهربازی هستیم و هر لحظه میترسیدیم بیفتیم پایین!!
مامانم گفت: چقدر جاده هاشون بده! چرا اینجوریه؟
گفتم: آخه مشکل اینجاست که پسرت فقط دوس داره مماس با لبه ی جاده برونه، همیشه لب به لب میره!!!
در همین لحظه، داداشم که میخواست در تصدیق حرف من نشون بده که تا چه حد میتونه رو لبه ی جاده بره، اونقدر به سمت پرتگاه (که محل عبور رودخونه بود) مایل شد که دسته گل به آب داد!!!
نتیجه ش شد این:
همونطور که ملاحظه میکنید، دو تا چرخ ماشین افتاده تو چاله...
من که دیدم داریم می افتیم پایین، سریع در و باز کردم و پریدم بیرون (عقب ماشین سمت چپ نشسته بودم) نمیدونم چرا اون لحظه فکر کردم اگه ما پیاده بشیم، ماشین سبک میشه و از سقوطش جلوگیری میشه! سریع مامانم و پیاده کردم و بعدشم پسرداییم پیاده شد.
به داداشم که راننده بود گفتم بیا بیرون بذار داداش کوچیکه هم از همین سمت پیاده شه!! تو اون لحظه فقط میخواستم جونمون و نجات بدیم، اگه هم ماشین افتاد ما پیاده شده باشیم!!
بعد رفتم به ماشین نگاه کردم و دیدم اونقدری که فکر میکردم از جاده خارج نشده و نمی افته پایین!
واقعا به خیر گذشت، چقدر خدا مراقب بنده هاشه! واقعا شکرش، هزار بار...
مامانم که خیلی عصبانی شده بود و شدیدا ترسیده بود، راهشو کشید و رفت! داداش کوچیکه و پسرداییمم با خودش برد! به منم گفت بیا بریم، ولی من گفتم: من میخوام از ماشین عکس بگیرم واسه وبلاگم خخخخخخخ
و باهاشون نرفتم، موندم پیش داداش بزرگه، آخه دیدم میخواد خودش ماشین و بیاره بیرون!!! بهش گفتم دو تا چرخ ماشین کلا رو هواست اصلا نمیشه ماشین و حرکت بدی!!
یه آقای موتوری بهمون شماره ی امداد خودرو رو داد، داداشم اولش نمیخواست زنگ بزنه ولی بعدش بالآخره قبول کرد و زنگ زد.
یه وانتی هم اومد گفت حواست کجا بود؟ داداشم گفت حواسم بود!! وانتی گفت پس چرا اینجوریه؟ داداشم گفت: پارک کردم :دی
یه نفر دیگه هم که تو وانته بود، وقتی دید من هی دارم از ماشین عکس میگیرم، پیاده شد و گفت: ما هم یه عکس از پارکتون بندازیم :)))
مامانم اینا چند متر پایین تر نشسته بودن، داداشم گفت برو پیش مامان یه کم آرومش کن
رفتم پیششون، دیدم مامانم خیلی ناراحته، یه کم آرومش کردم و سعی کردم حواسش و به مناظر پرت کنم!
مامانم همش میگفت بیاین ما خودمون بریم، گفتم صبر کن الآن امداد خودرو میاد ماشین و بیرون میاره همه باهم میریم دیگه!
تو مدتی که منتظر ماشین امداد خودرو بودیم من فقط داشتم از مناظر عکس میگرفتم :دی
خلاصه ماشینه اومد و داداش کوچیکه و پسرداییم هم رفتن کمکشون و ماشین و بیرون آوردن و همه به سلامتی سوار شدیم، امداد خودرو هم 40 تومن گرفت :دی
عکسایی که در زمان انتظار کمک گرفتم رو در ادامه مطلب میذارم
چون پست طولانی شده، ادامه ی ماجرا در پست بعدی ;)