طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

داره بارون میاد


هر وقت بارون میباره ناخودآگاه این اشعار تو ذهنم تکرار میشن:


1- بارونو دوست دارم هنوز

چون تو رو یادم میاره

حس میکنم پیش منی

وقتی که بارون میباره


2- شونه به شونه میرفتیم

من و تو، تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای منو خیابون


3- هر وقت که بارون میزنه

تو رو کنارم میبینم

حس میکم پیش منی

هنوزم عاشق ترینم


فکر کنم اولی و دومی مال سیاوش قمیشی باشن

سومی هم شاااااید شادمهره o_O شایدم یگانه، نمیدونم...

شاید هم اصلا اولی و سومی مال یه ترانه باشن!! :|


این ترانه ها هم قشنگن:

بازم دلم گرفته

تو این نم نم بارون

چشام خیره به نور

چراغ تو خیابون

خاطرات گذشته

منو میکشه آسون

چه حالی دارم امشب

به یاد تو زیر بارون

چه حالی داریم امشب

به یاد تو من و بارون

(بابک جهانبخش و رضا صادقی)


اگه یادم بیاد بقیه رو مینویسم

شما هم اگه ترانه یا شعری با موضوع بارون بلدید بنویسید :)


ب ن: این هم یه پست بارانی از واران

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
اَسی ...

به درجه ای از حسادت رسیدم که وقتی میبینم هم رده هام (هرچند انگشت شمار) به جایی میرسن نه تنها خوشحال نمیشم بلکه میشینم یه گوشه قمبرک میزنم غصه میخورم که چرا من نه؟

و از زندگی ناامید میشم...

هی :(

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۷
اَسی ...

اول از همه حلول ماه ربیع الاول رو به همه تبریک میگم :)


و حالا سوال:

ما درمقابل حس دیگران مسئولیم؟

به عبارت دیگه آیا ما آدمها در برابر احساسی که دیگران به ما دارن مسئولیم؟

با مثال توضیح دهید o_O

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۲
اَسی ...

تو کلاس نشسته بودیم که اومدن در زدن و گفتن میخوایم دریچه های کولر رو بپوشونیم

میز مربی رو خرخرکنان کشیدن پای دریچه و یه صندلی هم گذاشتن روش و آقاهه رفت رو صندلی ایستاد، در همون لحظه گوشیش زنگ خورد، همونطور که داشت با گوشیش حرف میزد چسب نواری پهن رو خرچ خرچ باز میکرد! مربی هرچقدر صبر کرد دید اینا کارشون تموم نمیشه، اونم تو همون سر و صدای باز شدن چسب و حرف زدن تلفنی اون آقاهه شروع کرد به گفتن ادامه ی جزوه به ما! حالا تو اون بلبشو که صدا به صدا نمیرسه بغل دستی منم شروع کرد به سرفه کردن!! اون خانمی هم که با اون آقاهه اومده بود برای پوشوندن دریچه ها داشت واسه خودش میزها و صندلی ها رو قیژقیژکنان رو زمین جا به جا میکرد، مربی هم بدون توقف و تند تند جزوه میگفت و ما مثل فرفره مینوشتیم!!

یه لحظه به اوضاع کلاسمون نگاه کردم و شدیدا خنده ام گرفت!! :))

اما حتی فرصت نبود بخندم! چون از جزوه عقب می افتادم!! O_o

دیدم بقیه ی بچه ها حتی به روی خودشونم نمیارن که باید بخندن :|

همه عین ماشین مینوشتن و خدا میدونه که چطوری صدای مربی بدون میز رو که ته کلاس ایستاده بود میشنیدیم :/

از همه ی اینا گذشته میخواستم برم به اونی که به آقاهه زنگ زده بود بگم اگه میدونستی مخاطبت تو چه موقعیتی داره باهات حرف میزنه زود خدافظی میکردی! :دی


+ نمیدونم چرا همش فکر میکردم امروز شهادت امام رضاست!


رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) رو تسلیت میگم...


۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۴
اَسی ...

همیشه شبها زود بخوابید که صبح خواب نمونید

اگه صبح مادرتون به زور اومد شما رو بیدار کرد، حتما صبحانه بخورید بعد برید بیرون، نگید دیر شده

اگه وقتی برگشتید خونه دیدید مادرتون سریع براتون صبحانه آورد و اصرار کرد که سریعتر بخورید تا از گرسنگی پس نیفتادید، و اگه مادرتون عادت داره تو چایی زیاد شکر بریزه، به هیچ وجه لباس عوض نکرده نشینید پای صبحانه

تا....

این شترمرغ شیرین رو مانتوتون سبز نشه :/


۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
اَسی ...

تا شنبه هوا معمولی بود، یعنی میشد با یه لباس نه چندان ضخیم بیرون رفت.

یکشنبه خیلی ناگهانی هوا سرد شد! و دوشنبه من با وجود پوشیدن لباس ضخیم (البته نه کاپشن و پالتو) علنا قندیل بستم تا از کلاس برگشتم خونه!

سه شنبه با پالتو رفتم تهران! اما هوای تهران گرمتر از شهر خودمون بود، چهارشنبه برگشتیم و دیدیم هوا سنگ رو میترکاند!! و واقعا شانس آوردیم که چهارشنبه برگشتیم! چون پنجشنبه که امروز باشه تو این جو چشم باز کردم:






گل داوودی باغچه مون ^_^


ایشون هم داداش بزرگه درحال پارو کردن برف ^_^


من عاشق برفم^_^

پارسال تو کل زمستون به اندازه ی این چند روز هوا سرد نشد!! امسال عجیب سرده! و من سرما رو دوست دارم :)

عکس اول و دوم و پنجم از تو اتاق گرفته شده، اما واسه عکس سه و چهار رفتم تو حیاط :)

وقتی شدت برف کم شد و دیگه آخراش بود، دونه های برف خیلی کوچیک شدن و مثل اکلیل زیر نور خورشید برق میزدن ^_^

اینقدر قشنگ بوووود ^__^


و چقدر خدا زیباست...

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
اَسی ...

انقد بدم میاد از اینکه عده ای از بلاگرین خدافظی میکنن و بدتر از اونا کسایی که وبشون رو میبندن کلا!!

مگه شما از انفجار بلاگفا زخم نخوردین؟؟؟ از اینکه پستهاتون بر باد رفت و دو سال از عمر بلاگریتون نیست شد؟؟؟ پس چطور حالا با دست خودتون تمام پست هاتون رو نابود میکنین؟

خیلی ها هستن که ممکنه ماه ها پست نذارن، اما خداحافظی نمیکنن! وبشون هم سر جاش هست، هر وقت آمادگی داشتن وبشون رو آپدیت میکنن، بدون اینکه دیگران رو با رفتن هاشون غمگین کنن

خب اگه نمیتونی یا نمیخوای خب ننویس! دیگه چرا دسترنجت رو منهدم میکنی؟؟ شاید یکی خواست مطالب گذشتت رو مرور کنه، متن هایی که خاطرات مشترک عده ی زیادی میتونه باشه!

چه معنی داره وقتی یکی میره دوستانش هم بذارن برن؟؟ مگه واگیر داره؟؟


خداحافظی با وبلاگ خر است :/


+ قرار بود سفر تهران داشته باشیم که علنا کنسل شد، آمما!!!

با افاضات حکیمانه ی اینجانب، اصحاب قانع شدندی و امروز جمیعا به تهران آمدندی :دی

چقدر برف اومده اینجا!! ^_^

تو شهر خودمون موقع حرکت ما، برف شروع شده بود! اما نمیدونم الآن چقدر باریده!

زمستون امسال خیلی عجوله :)

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۸
اَسی ...

با دقت به تصویر نگاه کنید و به سوالات پاسخ دهید:



1- در تصویر چه میبینید؟

2- نکته ی موجود در تصویر را بیابید

3- آن نکته مربوط به چیست؟


+ یاد امتحانای مدرسه بخیر!

من همیشه واسه سوالایی مثل سوال 2 هم علامت سوال میذاشتم :)

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۶
اَسی ...