سه روز پیش آرایشگاه بودم
بعد از مدتی منتظر ماندن و نگاه کردن به عکس های روی دیوار، نوبت به من رسید.
به سمت صندلی ای که نشانم دادند رفتم. دخترک شاگرد گفت: بشین
با تردید نگاهی به موهای ریخته شده بر زمین انداختم که باید لگد میکردم! موهایی که تا چند دقیقه پیش روی سر مادر و دختری خودنمایی میکردند.
گفتم: اینا رو جمع نمی کنید؟
دختر با کمی مکث، رفت و طی را آورد و زمین زیر صندلی را تمیز کرد.
خواستم روی صندلی بنشینم اما دیدم روی گوشه ی صندلی خرده های مو ریخته شده. درهمان حین که برای نشستن مردد بودم، دختر آمد و پرسید: صندلی تمیزه؟
گفتم: نه!
فرچه ای برداشت و صندلی ام را تمیز کرد.
نشستم
پیشبندی نارنجی رنگ برایم بست و شروع کرد به تقسیم بندی موهایم.
دسته دسته موهایم را با گیره، بالای سرم جمع کرد و من تبدیل به یک لولو شدم!
حالا باید منتظر خانم آرایشگر میماندم تا کارش با دیگر مشتریها تمام شود.
در سمت راستم خانمی نشسته بود و داشتند موهایش را سشوار میکشیدند. موهایش خیلی کوتاه بود و باد سشوار سرش را میسوزاند! این را از حالت چهره ی درهم فشرده و دستهای گره کرده اش میشد فهمید و اینکه چطور خودش را جمع میکرد!! اما اعتراضی نمیکرد.
سمت چپم خانمی نشسته بود که داشتند موهای صورتش را اصلاح میکردند. معلوم بود درد زیادی تحمل میکند چون با هر دو دست صورتش را گرفته بود و پوستش کاملا قرمز شده بود.
آن طرف تر خانمی جوان نشسته بود و داشتند ابروهایش را برمیداشتند. هر از گاهی آینه ای به دستش میگرفت و با چشمانی گشاد شده به ابروهایش خیره میشد و مدام میگفت: "این قسمت تاج این یکی ابروم بلنده!" و کلی غصه داشت از این که همیشه ابروهایش نامتقارن از آب درمی آیند!!
و من همچنان با موهایی آشفته نشسته بودم و به دخترک آشنای درون آینه مینگریستم و از دیدن اتفاقاتی که پیرامونمان میگذشت زیر زیرکی میخندیدیم!
دخترکی که روزگاری "نازنین" نامیده بودمش و هم صحبت تنهایی هایم بود. و چقدر از اینکه دوباره دیده بودمش چشمانش برق میزد! چون مدتها بود که دیگر نمیدیدمش.
بالآخره خانم آرایشگر آمد و شروع کرد به کوتاه کردن موهایم. و در همان حال با دو خانم دیگر درباره ی "شهین" حرف میزدند! که چرا امروز چهلم خاله اش شده و فردا میخواهد برای دخترش عروسی بگیرد؟ خاله اش که پیر نبوده! چرا صبر نکردند بعد از محرم و صفر جشن بگیرند؟ چرا میهمانان را "آقا با بانو" دعوت کرده است و خیلی ها را هم تک نفره کارت داده؟ چرا با وجود وضعیت مالی خوبش، جهیزیه ی قابل قبولی برای دخترش نگرفته؟ و کلی چراهای دیگر...!
خلاصه موهایم کوتاه شد و نوبت به سشوار رسید. یکی از همان خانمهای حاضر در بحث! آمد و با کمک دستیار خانم آرایشگر افتادند به جان موهایم! طوری موهایم را میکشیدند که احساس میکردم الآن است که سرم از بدنم جدا شود!!!
بعد یکی به دیگری گفت: چرا حرارت سشوارتون کمه؟
- خوبه که! همیشه همینقدره!
- نه کمه، اون دکمه رو بزن! آها حالا شد!!
در این لحظه بود که من واقعا صدای جیغ موهایم را میشنیدم! زمانی که با قیچی کوتاه میشدند اینقدر اذیت نشدند که حالا از حرارت سشوار داشتند میسوختند! خانم نیمچه آرایشگر دستش را بین سرم و موهایم حائل میکرد تا حرارت به پوست سرم نرسد، ولی پس دست خودش چه؟؟!!
در تمام مدتی که موهایم داشتند کوتاه میشدند و سشوار کشیده میشدند، من دخترک درون آینه را نمیدیدم، چون موهایم جلوی چشمانم را گرفته بودند، تا وقتی که آخرین قسمت مویم که جلوی سرم بود سشوار کشیده شد و من دخترکی با چهره ای جدید، در آینه دیدم!!
در آخر، با دختر درون آینه و چهره ی قبلم خداحافظی کردم و از آرایشگاه خارج شدم، در حالی که موهایم را پشت سرم جا گذاشته بودم...