آیا مشکل از ازدواج است؟
یکی از دوستام اون اوایل که تازه با هم آشنا شده بودیم همیشه از خانوادش تعریف میکرد، این که چقدر با هم صمیمی هستن، چقدر بابا و داداشش هواشو دارن، چه داماد خوبی دارن، چقدر اعضای خانواده شو دوست داره.
طوری که فکر میکردم خانواده ای صمیمی تر از خانواده ی دوستم وجود نداره!
وقتی نامزد کرد و بحث باجناق ها وسط کشیده شد دیدم نظرش نسبت به دامادشون عوض شده و زیاد ازش راضی نیست
بعد از ازدواجشون، برادرش نامزد کرد و کم کم گلایه های دوستم شروع شد که چقدر داداشش عوض شده و چقدر نامزدش رو لوس میکنه، اینکه داداشش خیلی مرد سالار بوده و حالا زن ذلیل شده! بهش میگفتم تو باید خوشحال باشی که اونا اینقدر باهم خوبن! میگفت درسته اما رفتارای زننده ای دارن و...
با خواهرش هم به خاطر شوهرهاشون میونه ی خوبی نداشت
از مادرشوهرش هم که راضی نبود!
همه ی توجهش معطوف شوهرش بود و حرف شوهرش براش وحی منزل بود! درصورتی که زمان مجردیش اصلا علاقه ای به ازدواج نداشت و همیشه گریزان بود و ابراز انزجار میکرد.
تا این که بچه دار شد، همه ی زندگیش شد بچه اش، از همه توقع داشت که به بچش توجه کنن و بهش رسیدگی کنن و رعایتشو بکنن
چهار ماه تمام تو خونه ی پدرش موند و خانوادش از خودش و بچش نگهداری کردن و آخرش هم با قهر رفت خونه ی خودش
دیگه علنا از پدر و مادرش بدگویی میکرد، از هیچ کدوم از افراد خانوادش دل خوشی نداشت، خیلی توقعش زیاد شده بود
سوال من اینجاست که چطوری میشه خانواده ای که اونقدر تعریفی بودن اینطور بد بشن؟ چطوری میشه یه آدم اینقدر تغییر رویه بده؟ آیا واقعا ازدواج این همه تغییر ایجاد میکنه؟؟