همین الآن
خیلی یهویی
خیلی خیلی یهویی
قرار شد فردا بریم مشهد!!
به همین محشری ^_^
ان شاءالله قسمت همه آرزومندا بشه :)
نائب الزیاره همه دوستان هستم :)
شهادت امام صادق (ع) رو هم به همه تسلیت میگم...
همین الآن
خیلی یهویی
خیلی خیلی یهویی
قرار شد فردا بریم مشهد!!
به همین محشری ^_^
ان شاءالله قسمت همه آرزومندا بشه :)
نائب الزیاره همه دوستان هستم :)
شهادت امام صادق (ع) رو هم به همه تسلیت میگم...
1) به دعوت بانوچه در فراخوان "خبرنگار شو" شرکت کردم و این پست رو سوژه کردم!
بشنوید :)
ضمنا من به عنوان پر سوژه شونده های اخبار رادیوبلاگیها شناخته شدم :دی
2) در مسابقه ی "نمک شو" شرکت کردم؛ هم اکنون متنم در کنار رقبا منتشر شده و تا 24 ساعت فرصت هست که لایک بگیره! (از الآن تا ساعت 12 ظهر فردا یعنی سه شنبه) ؛ گروه اول و دوم هر کدوم 3 شرکت کننده داشت، ولی گروه سوم که ما باشیم 5 شرکت کننده داره!! و رقابت تنگاتنگ تره! :))
لطفا همکاری کنید و لایک بزنید :)
وقتشه خدمتتون عرض کنم که به چه دلیل چالش "اسی ^_^" رو راه انداختم!
خب امروز تولدمه ^_^
بزن دست قشنگه رو :)))
سال گذشته تو وبم اعلام کردم و رو پروفایل تلگرامم هم عکس تولد گذاشتم و به دنبالش پیام های تبریک زیادی دریافت کردم.
اما امسال تصمیم گرفتم به هیچ کس نگم تا ببینم کیا یادشونه! ولی برای خالی نبودن عریضه، این چالش رو ترتیب دادم تا یه حرکتی هم در راستای گرامیداشت تولدم داشته باشم؛ که عملا عملی نشد :|
هیچکس با خودش فکر نکرد که چی باعث شده چنین چالشی راه بندازم. هیچکس به ذهنش نرسید که شاید تاریخ مهمی باشه که اینطوری روز و ساعت دقیقی رو برای انتشار پست ها معین کردم؛ هیچکس نرفت چک کنه ببینه پارسال در چنین تاریخی چه پستی گذاشته بودم که حالا ممکنه تکرار اون تاریخ باشه!
بماند...
خلاصه زمان موعود رسید و من دست خالی پایان چالش رو اعلام کردم.
اما بعد از انتشار پست، با کامنت های دو دوست عزیز مواجه شدم!!
واران جان چند تا عکس فرستاده بود مبنی بر جشنی که تنهایی برام گرفته بود ^_^
و البته بعدش پست تبریک تولدم رو تو وبلاگش نوشت.
خیلی ذوق زده و غافلگیر شدم! حس خیلی فوق العاده ایه که ببینی یه دوست از راه دور برات جشن تولد بگیره ^_^
خیلی چسبید بهم ^_^
آقا میثم عزیز، آدرس پستی که برای تولدم نوشته بودن رو فرستادن و منو حسابی سورپرایز کردن!
خییبیلی برام با ارزش بود ^_^
من دیگه اونقدر هیجان زده شده بودم بخاطر این دو اتفاق که همینطور گر و گر اشک شادی میریختم!!! :))
خیلی خوشحال شدم خیلی ^_^
امروز صبح زود که از خواب بیدار شدم دیدم آقای یک معلم گرامی و بزرگوار لینک پستشون رو تو یه کامنت برام گذاشتن، رفتم دیدم پست تبریک تولد منه ^_^
اینجا (رمزشو یواشکی بهتون میگم :دی)
اون از شب تولدم و این هم از شروع روز تولدم ^_^
اون لحظه بود که خیلی خیلی خیلی خیلی احساس خوشبختی کردم ^__^
دوستای خوب و مهربونم
مرسی که هستین
مرسی که همیشه همراهمین
خدا حفظتون کنه
الهی ازدواج و خوشبختیتون رو ببینم ^_^
پ.ن: همین الآن مطلع شدم که اولین پست چالش "اسی ^_^" که درباره ی معرفی من به دیگران هست نوشته شده!
توسط محسن خان، خان بلاگستان! :))
ببینید :دی
خیلی ممنون آقا محسن از همراهیتون :)
ممنون واقعا از این همه استقبالی که برای چالش "اسی ^_^" نشون دادین!
فقط اونقدر تعداد پست هایی که برام نوشتین زیاده که واقعا از پس لینکشون برنمیام :|
شرمنده کردین واقعا o_O
ایشالا عمری باشه جبران کنم -_-
مرسی
اه
:/
از طرف آقای صفایی نژاد به بازی وبلاگی "گاهی به کتابهایت نگاه کن" دعوت شدم.
من یادم نمیاد تا حالا به کسی کتاب هدیه داده باشم! به جز اون دفعه ای که بچه بودم و با مامان رفتیم یه کتاب داستان برای پسردایی کوچیکه خریدیم، که اون هم درواقع از طرف مامان و به انتخاب من بود و چیزی هم صفحه اولش ننوشتیم :|
هیچ کدوم از دوستام هم تا به حال به من کتاب هدیه ندادن. فقط وقتی بچه بودم خانواده برام کتاب میگرفتن و از طرف مدرسه و کانون هم کتابایی جایزه میگرفتم، اما همه شون بدون نوشته بودن.
خلاصه وقتی قرار شد تو این بازی شرکت کنم دیدم چقدر من گناه دارم و چرا هیچ کتابی به من هدیه نشده :(
تا اینکه یاد یه سری گزینه هایی افتادم!
تو یه جلسه ی نقد کتاب شرکت کرده بودم که از قبل اون کتاب به ما هدیه شده بود تا بخونیم و نقدش کنیم، جلسه ی نقد با حضور نویسنده اش بود و بعد از پایان جلسه، آقای نویسنده کتابهامون رو برامون امضا کرد:
اولین باری که رفتم جلسه ی انجمن شعر و ادب، دو تن از نویسنده های شهرمون حضور داشتن و کتابهاشون رو به همه ی حضار هدیه کردن:
بعد یاد یه گزینه ی متفاوت افتادم!
کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم که مدیرمون به یه سری از بچه ها، آلبوم عکس هدیه داد! و اولش برامون نوشته بود:
اما هیچ کدوم از اینا برام راضی کننده نبود، چرا که هیچکدوم هدیه ی یه دوست نبودن!
رفتم سراغ کتابام و با اینکه امیدی نداشتم اما صفحه ی اول همه شون رو نگاه کردم؛ یه کتاب نوشته دار یافت شد، اما اون نوشته برای من نبود! بلکه برای کسی نوشته شده بود که اون کتاب رو بعد از هدیه گرفتن، به من هدیه داده بود :/
تا اینکه یاد یه کتاب کوچیک افتادم که یکی از دوستانم تو دوران دانشجویی بهم هدیه داده بود؛ اما شک داشتم که نوشته ای داشته باشه...
ولی داشت ^_^
این تنها گزینه ای بود که بالآخره تونست منو قانع کنه! فقط همین یه دونه -_-
اعظم جانم چقدر دلم برات تنگ شده! کجایی؟؟ :((
(الآن که دارم دقت میکنم میبینم اسمش M نداره! پس این M چیه که نوشته؟! o_O)
+ همه ی دوستانی که برای این پست کامنت بذارن از طرف من دعوتن به شرکت در این بازی.
اما به طور ویژه دعوت میکنم از واران جان، یلدا جان، آقا میثم، آقا محمد رضا، و یک معلم
پ.ن: واسه شرکت تو چالش "اسی ^_^" فقط تا فردا شب فرصت مونده ها! بجنبیییید که بی صبرانه منتظر پست های پر مهرتون هستم ^__^
سلام دوستان عزیزم
حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
امروز میخوام همه تون رو به یه چالش دعوت کنم :)
یه چالش اختصاصی!
با موضوع:
اسی ^_^
بله درسته! موضوعش منم! اما نویسنده و کارگردانش شمایید :)
میخوام یه پست مخصوص من تو وبتون برام بنویسید؛ این پست میتونه یه متن باشه درمورد من، یا یه نقاشی با موضوعیت من، یا یه شعر در وصف من، یا یه مطلب طنز درباره من، یا یه دستخط (حالا خوشنویسی یا دستخط خودتون) واسه من، یا اصلا یه پست در معرفی من به دیگران! یا حتی یه فایل صوتی باشه که مخاطبش من باشم!! یا یه عکس، یا یه نامه! :)
خلاصه هر چی میتونه باشه، به سلیقه و انتخاب خودتون؛ دستتون رو باز گذاشتم دیگه! هر چی کرمتونه :دی
تا ساعت 12 شب پنجشنبه فرصت دارید تا پست هاتون رو آماده کنید. اما منتشر نکنید!! حتما میپرسید چرا!
چون این پست ها باید دقیقا راس ساعت 12 شب پنجشنبه همین هفته، یا به عبارتی ساعت 00:00 مورخ 96/4/23 منتشر بشن! برای این کار پست هاتون رو بعد از آماده شدن، روی انتشار در آینده قرار بدید و تاریخ فوق رو درج کنید. عنوان پست هم باشه:
اسی ^_^
بعد از اینکه پستهاتون رو تو وبتون نوشتین، توی همین پست یه کامنت بذارید و آماده بودن پستتون رو اعلام کنید؛ تا من بعد از انتشارشون، اونها رو تو پست خودم لینک کنم. کسانی که به هر دلیل نمیخوان آدرسشون لینک بشه میتونن پستشون رو تو یه کامنت خصوصی برام بفرستن تا من تو وبلاگ خودم درجش کنم.
این چالش مختص کسانیه که منو میشناسن و مخاطب وبلاگم هستن، بنابراین نمیخوام تبلیغش کنید! اما میتونید به دوستانی که منو میشناسن اطلاع رسانی کنید :)
از الآن به مدت 3 روز و نیم فرصت دارید! ببینم چیکار میکنید ;)
به یاد قدیما با دخترخاله و پسرخاله اسم فامیل بازی کردم ^_^
ما همیشه این گزینه ها رو می نوشتیم:
اسم
فامیل
غذا
گل
رنگ
حیوان
شهر
اشیاء
بعضیا کشور و عدد و ورزش هم مینوشتن، ولی ما اینا رو نداشتیم.
این بار که بازی کردیم، ورزش هم نوشتیم؛
نکته ی جالبش اینجاست که من با همه ی حروف "س، گ، خ، ف، چ، الف" فقط یک ورزش رو نوشتم!
اون هم سواری بود :دی
تازه با "میم" هم میتونستم ماشین سواری رو بگم :))))
البته با "الف" میشد الاغ سواری و اتومبیل رانی و اسکیت سواری هم بنویسم :دی
دیگه نگم که با "دال" دوچرخه سواری میشه o_O
الآن که فکر میکنم میبینم موتور سواری و قایق سواری هم هستن :|
درکل "سواری" ورزشیه که بسیار جا واسه مانور داره :/
+ اگه می بینید خط من اینجوریه بخاطر عجله ایه که واسه استوپ گفتن داشتم! اگه نه خط من بسیار زیباست! -_-
++ "پرتاب نیزه" و "نیزه اندازی" هم درواقع یکی هستن :))))
همونطور که خیلیاتون میدونید، یه چالشی راه افتاده تحت عنوان مساحت زیست
واران جان از طریق وبلاگ خانمی، من رو به این چالش دعوت کرده
من هم به دعوتش لبیک گفتم و شرکت کردم :)
من مثل خیلی از خانمای دیگه، به لوازم آرایش و زیورآلات وابسته نیستم، یعنی اصلا اهلش نیستم! البته بهشون علاقه دارما! ولی استفاده نمیکنم. به حرفه و هنر خاصی هم مشغول نیستم که ابزار کار داشته باشم. قبلا یه کتابخون حرفه ای بودم، ولی الآن مدتهاست که کتاب هم نمیخونم.
بنابراین تنها چیزی که باقی میمونه، همین همدم روزها و شبهای منه؛ همون که اگه نباشه زندگیم لنگ میمونه، و انگار یه چیزی کم دارم.
بله! همه ی زندگی من خلاصه میشه توی گوشیم...
عای عم معتاد :|
+ همه ی کسانی که برای این پست نظر بدن، از طرف من دعوتن به شرکت در این چالش
پ.ن: از بین تمام مساحت های زیستی که دیدم، بهترینش رو دکتر میم نوشته! بینظیر بود واقعا ^_^
در خانه خاله به سر میبریم
زردآلو خوردم، به پسرخاله میگم: یه چکشی، گوشت کوبی چیزی بده هسته اش رو بشکنم!
کشوی کابینتو باز کرده داره میگرده...
میگم: اوناهاش همون کوچیکه رو بده دیگه مگه کوری؟ :/
میگه: اینو باهاش فلافل درست میکنن! -_-
خب من از کجا بدونم :/
شک کردم که ممکنه چراغ قوه باشه، ولی فلافل؟! o_O
+ موقع عکس گرفتنم رفت پشت کابینت قایم شد یواشکی دستشو آورد بالا :دی
حالا که ماه رمضون تموم شده و دیگه کسی روزه نیست که بخواد بر ما خرده بگیره، بر آن شدیم تا پست های خوشمزه بنگاریم :دی
گفتیم یه غذایی هم بپزیم که فکر نکنن هیچی بلد نیستیم!
این شما و این املت سبزیجات ^__^
از تلویزیون یاد گرفتم!
آقاهه گفت باید تخم مرغ، کامل روی مواد رو بپوشونه و مواد داخل قرار بگیرن، بعد که خودش خواست همین کار و انجام بده، نشد و تخم مرغ تا نصفه مواد اومد و بیشتر نیومد! یهو دید خیلی ضایع شده گفت: من خواستم یه مقدار از موادم بیرون باشن تا ترکیب رنگیشو ببینید!
بعد یهو تصویر قطع شد، بعد که برگشتن دیدیم تخم مرغ رو از سمت مقابل دوباره تا زده تا مواد جمع و جور بشن :|
بابا بلد نیستی چرا میای تو تلویزیون خودتو ضایع میکنی؟؟ :/
خلاصه ما هم از یه ور تا زدیم، کامل مواد و نگرفت، از یه ور دیگه اقدام کردیم، با شکست مواجه شدیم -_-
این شد که این شد o_O
پ.ن: من اینجوری گفتم که یه وقت دلتون نخواد و ایضا چشم نخورم! اگه نه بسیووور هم عالی بود ^_^
:)))