طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۶ مرداد ۰۴، ۱۶:۰۸ - بیست و دو
    وای:دی

چقدر خوبه آدم یه وقتایی حس میکنه همه چی عالیه :)

این روزا دارم چند تا فیلم میبینم که وقتی تموم میشن تا ساعتها بهشون فکر میکنم و حالم خوبه :)

خیلی خوبه که آدم با شنیدن بعضی آهنگا ، با دیدن بعضی عکسا، با مرور بعضی از خاطره ها احساس خوبی بهش دست بده :)

میشه از خوردن یه فنجون چای گرم لذت برد، یا از کنار هم بودن، یا از گرمای مطبوع خونه تو سرمای زمستون :)

زمستون و دوست دارم:) دیدن آدما که لباسای گرم میپوشن و به قول اخوان سرهاشون در گریبانه خیلی برام خوشاینده :)

کلا سرما رو دوست دارم! برف و که دیگه نگو !! عاشقشم :)

وقتی فکر کنی همه چی خوبه، اتفاقای خوب هم برات میفته!

مثل اتفاقی که امشب برای من افتاد :دی

داشتم موز میخوردم که با این پدیده مواجه شدم و بسیار هم شگفت زده شدم :)

 

 

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۴:۱۳
اَسی ...


چند سال پیش که تازه موبایل داشتن باب شده بود، یکی از همکلاسیام به من و دوستم گفت: چرا موبایل فروشیای شهر شما اینجوری ان؟؟!! نمیدونن لیوِل (livel) چیه :/ هر جا رفتم گیر نیاوردم، بی زحمت سر راهتون یه دونه برام بگیرین.

ما هم که نمیدونستیم درباره چی حرف میزنه ازش مشخصات شیء مذکور رو پرسیدیم و گفتیم باشه برات میخریم! و راه افتادیم ...

وارد اولین مغازه شدیم و گفتیم: آقا لیول دارین؟؟

مغازه دار یه کم فکر کرد و بعدش رفت واسمون قاب گوشی آورد!!

گفتیم: نه! لیول!! همونی که رو گوشی میچسبونن!!

گفت: نداریم

ما هم از مغازه خارج شدیم و کلی به این کار مغازه دار خندیدیم :)))

رفتیم یه مغازه دیگه و پرسیدیم: ببخشید آقا لیول دارین؟؟

مغازه داره یه کم مکث کرد و بعد رفت سراغ کار یه مشتری دیگه!! من و دوستم هم هی به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم :))

دوباره مغازه داره اومد و دوباره بهش گفتیم: لیول دارین؟؟

گفت: راستش من نمیدونم لیول چیه :|

گفتیم از همین برچسبا که میزنن رو گوشی دیگه!!!

گفت: منظورتون خَشگیره؟؟ نه نداریم

ما هم خنده کنان از مغازه خارج شدیم :)) دیدیم همکلاسیمون راست میگه! هیشکی نمیدونه لیول چیه !!!

رفتیم یه موبایل فروشی دیگه و همون سوال تکراری رو پرسیدیم!

گفت: لیول؟؟ 0_o

من با لحن عاقل اندر سفیه گفتم: تشکیلِ موبایل :/

مغازه داره دیگه رو به هنگ بود که دوستم سریع گفت: خشگیر -_-

مغازه داره گفت: آها ! لِیبل (label) و میگین!! الآن میارم

و رفت یه دونه آورد! ما هم سریع حساب کردیم و از مغازه زدیم بیرون!!

اون روز من تمام رنگ های رنگین کمون و در چهره م تجربه کردم :|

همکلاسیمون از بیسوادیش ما رو به این دردسر انداخت و باعث شد که من، (خشگیر) رو (تشکیل) بشنوم :|

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۷
اَسی ...

اردیبهشت امسال میخواستم برم اردو، قرار بود ناهار با خودمون ببریم، مسئول اردو همون شبی که قرار بود فرداش بریم اردو با من تماس گرفت و گفت بچه ها پیشنهاد دادن که ناهار با مسئول اردو باشه عوضش هزینه اردو بیشتر بشه، گفت شما هم میخواین براتون ناهار بگیرم؟؟ منم گفتم باشه مشکلی نیست، گفت پس با دوستت هم هماهنگ کن چون من باهاش تماس نگرفتم، گفتم باشه

به دوستم قضیه رو گفتم که دیگه ناهار درست نکنه، دوستم گفت من وسایل ناهار و گرفتم بیخیال مسئول،خودمون ناهار ببریم، گفتم باشه پس من به مسئول اطلاع میدم

به مسئولمون گفتم دوستم موافقت نکرده و ما خودمون ناهار میاریم، گفتم دیگه واسه ما تهیه نبینن، اونم گفت باشه
ازقضا اون شب ما خونه مادربزرگم بودیم و قرار بود شب همونجا بخوابیم، مامانم که دید میخوام واسه فردا ناهار ببرم، رفت خونه و وسایل سالاد الویه رو با خودش آورد خونه مامان بزرگم و برام سالاد الویه درست کرد و گذاشت تو یخچال مامان بزرگ

یه مدت که گذشت خاله و بچه هاش هم اومدن خونه مادربزرگم و خلاصه شلوغ پلوغ شد! همینطور سرگرم بودیم که یهو دیدم پسرخالم با یه ظرف سالاد الویه وارد اتاق شد و رفت پیش داداشم و گفت بیا این فقط مال پسراست!!! دخترخالم هم تا این حرف و شنید گفت یعنی چی؟ الآن منم میرم واسه دخترا میگیرم :/

من که این وسط چشام گرد شده بود دویدم سمت یخچال و دیدم بعله!! بیشتر از نصف ظرف ناهار فردای من خالی شده!!!

دختر خالم یه ظرف سالاد گرفته بود دستش و میگفت بیا باهم بخوریم!! منم بهش گفتم من نمیخورم خودت بخور، و سریع محل فاجعه رو ترک کردم که نبینمشون:(

رفتم به مامانم گفتم خاله ناهار فردام و داده به بچه های شکموش اونام دولپی دارن تمومش میکنن :(((

اونقدر عصبانی بودم که اصلا نمیتونستم تموم شدن ناهارم و ببینم :(((

به دوستم گفتم چیکار کنم؟ گفت ناهار منو باهم میخوریم، ولی من قبول نکردم، حتی روم نمیشد به مسئولمون بگم ناهار ندارم! آخه یه بار بهش گفته بودم برامون ناهار بگیره دوباره گفته بودم نگیره، حالا چه جوری بهش میگفتم بگیره؟؟

یه کم که گذشت خالم اینا فهمیدن که من فردا میخوام برم اردو، بعد خالم حدس زد که نکنه این سالاد ناهار فردات بوده؟؟؟؟ و اینطوری شد که داغ دل من تازه شد:((

گفتن خب چرا نگفتی؟؟ پس واسه همین هی میرفتی این گوشه و اون گوشه قایم میشدی!!!

و حالا نخند کی بخند! من هی سعی میکردم خودمو ناراحت نشون ندم اما شدت ناراحتی اونقدر زیاد بود که نمیشد پنهانش کرد...

شوهرخالم گفت:پس اونا سالاد میخوردن و تو حرص میخوردی:)))))) بعد به خالم گفت که واسه فردای من ناهار درست کنه، من گفتم نه مسئولمون واسمون ناهار میاره! گفتن بهش گفتی؟؟ گفتم حالا میگم!!

خلاصه دل و به دریا زدم و به مسئولمون گفتم ناهار واسه چند نفر تدارک دیده؟ اونم گفت همه بچه ها موافقت کردن به جز من و دوستم، اما اون واسه همه ناهار گرفته!!

اینو که شنیدم اینقدر خوشحال شدم که داشتم بال درمیاوردم!! بهش گفتم که ناهارمو خوردن و من نمیدونستم چطور دوباره بگم واسه منم ناهار بگیره! اونم گفت پس خداروشکر مشکلت حل شد! فردا میبینمت ;)

این بود داستان اردو رفتن ما :|

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۴
اَسی ...


یکی از بچه ها عکس عروسی خواهرش و به من و دوستم نشون داد، دوستم بهش گفت: واااااااای چقدر خواهرت خوشگل شده!!! وای که چقد رنگ موهاش قشنگه!!!

بعد که من و دوستم تنها شدیم به من گفت: رنگ موهاشو دیدی؟؟؟ اه اه :/

گفتم: تو که خیلی از رنگ موهاش تعریف کردی!!

گفت: جلوی اون اینجوری گفتم :|

 

اگه از رنگ موهاش خوشت نیومده چرا تعریف میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب از اون چیزی که خوشت اومده تعریف کن!!! خوشت نیومده خب تعریف نکن مگه کسی ازت نظر خواست؟؟؟؟؟؟ فقط نگاه کن و براشون آرزوی خوشبختی کن :|

ملت چرا اینجورین؟؟؟؟؟؟؟؟ 0_o

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۰
اَسی ...


صحبتهای من و بچه فامیل:

 

بچه فامیل: اون قاب عکس عروسی مامان و باباته؟؟

من: نه مال جشن عبادت منه!

بچه فامیل: به سن تکلیف رسیدی؟؟

من: فکر کنم :| 0_o

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۵۸
اَسی ...


به مناسبت امشب فال حافظ گرفتم، به نیت خودم و خواننده های عزیزم :)

 

بعد از این، دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند

                                                    که به بالایِ چَمان، از بُن و بیخَم برکَند

 

حاجتِ مطرب و می نیست، تو بُرقع بگشا

                                                    که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

 

هیچ رویی نشود آینه ی حجله ی بخت

                                                    مگر آن روی که مالند در آن سُمِّ سمند

 

گفتم اسرار غمت هرچه بُوَد گویم فاش

                                                    صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟

 

مکُش آن آهوی مُشکین مرا، ای صیاد

                                                    شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند

 

منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست

                                                    از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند

 

باز مَستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

                                                    زانکه دیوانه همان به که بُوَد اندر بند

 

 

امیدوارم به آرزوهای قشنگتون برسین :)

 

واسه همه یلدایی سرشار از اتفاقات خوب آرزو میکنم :)

شب یلدا مبارک :)

خوش بگذره ;)

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
اَسی ...


امروز مامان مرغ خریده بود، بعد از این که تمیزش کرد گذاشتش تو حیاط تا آبش خشک بشه

حیاط ما هیچ راهی واسه ورود گربه نداره، یه باغچه کوچیک داریم با یه درخت انگور فکستنی!

من و مامان تو اتاق بودیم و صحبت میکردیم که یهو از تو حیاط صدا شنیدیم!!

مامان دوید سمت حیاط و دید یه گربه اومده سروقت مرغه!! گربه تا مامان و دید فرار کرد و پرید تو خونه! من تا دیدم گربه اومده تو خواستم در اتاق و ببندم که نتونه بیاد سمت من که یهو گربه هه دوید سمتم و از کنار پام رد شد!! منم یه جیغ بلند کشیدم و فرار کردم!!! داداشام با شنیدن صدای جیغ من سریع خودشون و به محل حادثه رسوندن منم داد زدم: گربه اومدههههههههه:(((((

گربه هم که دید هوا پسه، به داداشام زحمت نداد و پرید تو حیاط! مامان در حیاط و باز گذاشته بود که گربه بتونه بره اما گربه اونقدر ترسیده بود که جایی رو نمیدید!! حمله کرد سمت درخت تا ازش بالا بره، چند بار زمین خورد اما بالآخره تونست فرار کنه!!!

 

آخه اومدی خونه ما چیکار؟؟ هیچ کاری هم از پیش نبرد، فقط اومده بود منو سکته بده :|

فکر کنم داره رو لبم تبخال درمیاد :(

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
اَسی ...


انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش اونقدر از لحاظ روحی داغون بودم که فکر میکردم افسردگی گرفتم، حالا این منم که دارم این همه پست شاد مینویسم؟؟؟

آره منم!!

هیچ چیزی عوض نشده، اما من تونستم خوبی های زندگی رو هم ببینم!! و اینجوری بدیها کمرنگ و محو شدن!!

هر حسی که به زندگیمون داریم برمیگرده به دید خودمون، این ماییم که تصمیم میگیریم چطور زندگی کنیم، شاد یا غمگین..

بهش فکر کنیم ..!

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۴
اَسی ...


نمیدونم چرا جدیدا وقتی میخوام از خواب بیدار شم دماغم و میچرخونم!!! یعنی با این حرکت بیدار میشم :|

مثل وقتی که یه مگس رو دماغتون بشینه و شما بخواین بدون حرکتِ دستتون، اون و بپرونین!!

به نظرتون پیش چه دکتری برم؟؟ :|

 

شما هم وقتی یه چیز صدادار مثل خیار و میجوین، دندوناتون خیلی صدا میده؟؟ خب اصولا خود آدم صدای دندوناشو بیشتر از حد معمول میشنوه، ولی من اینجور وقتا از بس صدای دندونام بلنده که همه نگام میکنن!! خیلی هم نرم و آروم میجوم ولی بازم...:|

امروز که داشتم سالاد میخوردم احساس کردم گوشم سوت کشید!! به آخرای سالاد که رسیدم فکر کنم پرده گوشم هم آسیب دید :( شایدم واسه این بوده که تازه از خواب بیدار شده بودم و گوشم هنوز منگ بوده:|

خیلی مشکلم حاده؟؟ :((

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
اَسی ...


تو خونه ما هر کی فقط از وسایل خودش استفاده میکنه و به وسایل دیگری دست نمیزنه

حتی هر کی ظروف مخصوص خودشو داره!!

تازگیا مامان این قانون و شکسته:

1-من و مامان رفتیم مغازه و هرکدوم واسه خودمون یه شلوار خونگی خریدیم، از آنجا که مغازه اتاق پرو نداشت، اومدیم خونه و لباسا رو پرو کردیم، شلوار مامان اندازش نبود، اما چون خیلی ازش خوشش اومده بود دلش نیومد پسش بده و به من گفت که مال تو بشه، درواقع انداخت بهم!!

2-میخواستم یه کفش راحتی واسه خودم بخرم که مامان یکی از کفشاش رو که هیچوقت نپوشیده بود آورد و گفت:این پای منو میزنه،مال تو. و به این صورت انداختش به من!!

3-مامان یه بلوز مجلسی از قدیم داشت که از جنس ساتن سفید بود و کاملا نو بود، اخیرا آوردش و گفت این دیگه اندازم نیست و به دردم نمیخوره، منم که دیدم خیلی خوشگله ازش گرفتمش، با این که یه کم برام بزرگه اما اینم به من انداخته شد!!

4-قرار بود یه کیف دستی کوچیک بخرم که یهو یاد کیف عروسی مامان افتادم!! بهش گفتم میشه مال من باشه؟؟ فکر نمیکردم قبول کنه چون خیلی براش عزیز بود و به هرحال یادگاری بود!! اما خیلی راحت گفت: باشه من که ازش استفاده نکردم لااقل تو استفاده کن. کیفش عسلیه و دو تا دسته زنجیری داره،یعنی عاشقش شدم ها!! همون روز رفتیم خونه خالم، و دخترخالم که تو خرابکاری تبحر داره، اینقدر با کیفم بازی کرد که یه ذره از پوستش کنده شد:( نذاشت حتی یه روز خوشحالیم دوام بیاره:/ و اینجوری شد که اینو هم به من انداختن!!

شانس آوردم خواهر ندارم وگرنه معلوم نبود چه چیزای دیگه ای رو به من مینداختن :|

 

منم که دیدم بازار انداختن گرمه، یه شلوار خونگی داشتم که برام گشاد شده بود، قبلا خوب بودا ولی یه مدت که پوشیدمش برام بزرگ شد، به مامان گفتم ازش استفاده میکنی؟ گفت: باشه. یکی دو بار پوشیدش...

امروز وقتی از خواب بیدار شدم همین که رفتم آشپزخونه چند تا دستگیره قرمز نظرم و جلب کرد!!

به مامان گفتم: اینا کجا بودن؟؟ چیییییییی؟؟؟!!! شلوار منو تیکه پاره کردی؟؟؟؟؟ O_O

مامان گفت: شلوار تو نبود که، داده بودیش به من! ببین چقدر خوشگلن!! این مامانه اینم باباست این کوچیکه هم بچه شونه ^__^

 

+پینوشت: فکر کنم بهتره همون روال قبلیمون و داشته باشیم، طبق روند قبلی زندگی شیرین تره :|

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۷
اَسی ...