طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

وقتی ۲۳ آذر ۹۴ شروع کردم به نوشتن، از همه طرف بلاگرا آیه یاس میخوندن که دوره وبلاگنویسی سر اومده و جمع کنیم بریم. تو یه چنین فضایی من تازه شروع کردم. کی فکرشو میکرد برسه روزی که شش سالگی وبلاگم رو جشن بگیرم؟

 

 

شش سالگی قشنگت مبارک همدم تنهایی هام ^_^

الهی صد سالگیت رو جشن بگیرم 😍

 

 

+ یک معلم بزرگوار تولدتون مبارک. هر جا که هستید برقرار و شاد باشید :)

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۰۲:۱۲
اَسی ...

می‌خواستند با هم ازدواج کنند. فامیل بودند. قرار خواستگاری گذاشته شد اما در آخرین لحظه، خانواده پسر مخالفت کردند.

همه چیز تمام شد.

دختر دل‌شکسته شد.

چندسال گذشت. کم کم کدورت‌ها برطرف شد. دختر ازدواج کرد. برای عروسی دعوتشان کرد.

خانواده پسر به مراسم رفتند. جشن به پایان رسید. عروس و داماد درحال خروج از سالن بودند که ناگهان عروس، داماد را به سمت میزی در گوشه سالن هدایت کرد. می‌خواست با میهمانان آن میز خداحافظی کند.

میزی که پسر و خانواده اش آنجا بودند...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۲:۵۴
اَسی ...

دیدمش

از فاصله دور

از عمق وجودش شاد بود. با تک تک سلولهای بدنش می‌خندید.

هیچوقت اینجوری ندیده بودمش

دروغ چرا، یه آن بهش حسودیم شد

آره! منی که با شنیدن خبر ازدواجش گریه کرده بودم، منی که معتقد بودم بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب شده، حالا به همون آدم داشت حسودیم میشد! از اینکه می‌دیدم چقدر درکنار همسرش خوشحاله. همسری که همه دنیا گفتن نه ولی خودش گفت آره.

به خودم که نگاه کردم دیدم دارم با کسی برنامه ازدواج می‌چینم که همه دنیا میگن آره، ولی دلم میگه نه.

اگه کار دوستم غلط بود پس چرا تا این اندازه راضیه؟ اگه کار من درسته پس این میزان غم از کجا میاد؟

آره وقتشه اعتراف کنم. اونی که اشتباه کرد من بودم...

 

 

+ اگه تصمیمی گرفتید که از نظر بقیه غلط بود و از دید خودتون درست، انجامش بدین. نهایتش اینه که شکست میخورین و تاوان اشتباهتون رو میدین. مهم اینه که پای خودتون وایسین.

 

پ ن: رجوع شود به این پست

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۴:۴۱
اَسی ...

دنبال کسی باش که واسه داشتنش نیاز نباشه خودتو عوض کنی

کسی که خودِ واقعیت رو بخواد

نه خودِ ساختگیت رو

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۶:۵۲
اَسی ...

جواب منفی را همراه با داشتن آرزوی خوشبختی، برایش فرستادم. نت را خاموش کردم و از خانه خارج شدم.

آژانس جلوی در منتظرم بود. سوار شدم و سلام کردم.

همان راننده همیشگی بود. بوی عطر دیوانه کننده‌اش در مشامم پر شد و مرا غرق در افکارم کرد.

آخر یک عطر ناقابل چه بود که آن را هم نداشتی؟ نه که نداشتی، داشتی! اما چه عطری که نگویم بهتر است!

و ماشینی که همیشه بوی گاز می‌داد!

به کجای دنیا برمی‌خورد اگر...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۲۸
اَسی ...

در سالهایی نه چندان دور، به گمانم همین دوازده سال پیش بود، دختر شماره یک در جایی مشغول به کار شد. طولی نکشید که دختر شماره دو که از نزدیکان دختر شماره یک بود نیز در همانجا مشغول به کار شد. گذشت و گذشت تا سر و کله آقای شماره یک در محل کار دخترها پیدا شد. کم کم دختر شماره دو از آقای شماره یک خوشش آمد و این قضیه را با دختر شماره یک درمیان گذاشت. از آن طرف، دخترها یک همکار داشتند به نام آقای شماره دو. این آقای شماره دو هم به مرور زمان به دختر شماره یک علاقمند شد. دختر شماره دو هم از این علاقه مطلع بود.

در بهترین حالت میتوان پایان قصه را اینطور متصور شد که دختر شماره دو با آقای شماره یک و دختر شماره یک با آقای شماره دو ازدواج کنند.

اما داستان اینگونه پیش نرفت!

آقای شماره یک که از علاقه دختر شماره دو به خودش آگاه نبود، از دختر شماره یک خواستگاری کرد. دختر شماره یک هم با علم به اینکه دختر شماره دو به آقای شماره یک علاقمند است، به درخواستش جواب مثبت داد. و این میان، آقای شماره دو و دختر شماره دو در عشقشان ناکام ماندند.

سالها از این جریان گذشت و رفته رفته دختر شماره دو و آقای شماره دو به هم علاقمند شدند و ازدواج کردند.

سوالی که پیش می‌آید این است که زین پس چطور قرار است این دو زوج با چنین عقبه ای، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند؟ چرا که همانطور که گفته شد، دختر شماره یک از نزدیکان دختر شماره دو بود.

پایان

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۵۴
اَسی ...

از اتاق فرمان اشاره می‌کنن امروز مورخ ۱۱/۱۱ (عدد یک، چهار بار تکرار شده) روز جهانی یکی ها و تکی ها و درواقع مجردهاست.

مجردهای عزیز به همه‌تون افتخار می‌کنم. آفرین به این اراده! احسنت به این استقامت! ماشاءالله به این صبوری!

روزمون مبارک :))

 

+ الهی سال بعد این روز شامل حالتون نشه صلوات بفرست 😉

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۰ آبان ۰۰ ، ۱۴:۳۱
اَسی ...

توی «ولمون کن بابا جون عزیزت» ترین حالت ممکنم!

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۳
اَسی ...

به تازگی باخبر شدم که یکی از اقوام ازدواج کرده است. از صمیم قلب برایش خوشحال شدم. پدر و مادرش را از دست داده و تنها فرزند مجرد خانواده شان بود.

پیرو این اتفاق، امروز در این فکر بودم که از شنیدن خبر ازدواج چه افراد دیگری عمیقا شاد می‌شوم، و در ذهنم دانه دانه می‌شمردمشان. یکی از آنها دوست صمیمی کودکی ام بود. با خود گفتم او از من بزرگتر است و چه خوب می‌شود اگر زودتر از من ازدواج کند.

به یک ربع نکشید که خبر ازدواجش را برایم آوردند! آن هم چه ازدواجی!

نه تنها خوشحال نشدم بلکه از شدت ناراحتی گریستم. هرچقدر سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم نشد.

حالا مانده ام چگونه به او تبریک بگویم. نمی‌دانم وقتی با او روبرو شوم چه عکس العملی نشان دهم.

دعا می‌کنم خوشبخت شود...

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۸
اَسی ...

امروز واسه انجام یه کار اداری رفتم شهر مجاور. داخل پرانتز بگم که این کار اداری رو از ده ماه پیش دارم پیگیری می‌کنم و تااازه خدا بخواد انگار انجام شده. واسه تصویب نهاییش باید می‌رفتم شهر مجاور.

خلاصه بعد از ده ما انتظار، امروز راه افتادم که کار رو تموم کنم. توی تاکسی یکی از آشنایان رو دیدم و کرایه‌ش رو حساب کردم (اف به ریا)

به محل مورد نظر رسیدم و دیدم کرکره پایینه و یه کاغذ چسبوندن روش با این عنوان که: در تاریخ ۲۱ مهر تعطیل می‌باشد.

هی تو ذهنم روزهای هفته و تاریخاشون رو مرور کردم با این امید که امروز ۲۱ نباشه. اما در کمال بی‌رحمی، امروز ۲۱ بود.

اگه حسنی به مکتب نمی‌رفت بخاطر امروز و فردا کردن مسئولین بود! اگه نه خودش هم دلش نمی‌خواست جمعه بره -_-

خب داشتم می‌گفتم. وقتی دیدم الکی این همه راه تو این گرما ( بله گرما! برعکس روزهای گذشته که از سرما یخ زدیم) کوبیدم اومدم شهر مجاور، تصمیم گرفتم برم اون کیفی که تو کانال مغازش دیده بودم بخرم. رفتم مغازه و هر چی گشتم اون رنگی که می‌خواستم نبود. پرسیدم فلان رنگ تموم شده؟ گفتن اون رنگ نداشتیم. گفتم عکسش تو کانالتون بود. تو گوشیش چک کرد و گفت اصلا این رنگش رو نیاوردیم.

از مغازه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برم کافی شاپ و خودمو با یه خوراکی خوشحال کنم. اما کافی شاپ مورد نظر بسته بود. ازقضا کنارش هم یه کافی شاپ دیگه بود و اتفاقا اون هم تعطیل بود.

ناامید نشدم و با خودم گفتم حالا که اینطوره میرم از اون شیرینی فروشی که تو مسیرمه از اون شیرینی خوشمزه ها که دفعه قبل گرفتم می‌خرم. رسیدم به مغازش و با یه بنر روی در مواجه شدم که: از این تاریخ به فلان آدرس منتقل شد.

دیگه راهی نبود جز برگشت. به انتظار راننده تاکسی خاتمه دادم و شدم یکی از مسافراش.

رسیدم شهرمون که گوشیم زنگ خورد: بیا من فلان جا دارم خرید می‌کنم واسه تو هم بخرم. رفتم اونجا کارت کشیدم ولی جنس چند روز دیگه می‌رسه.

بله دیگه بالآخره هر انسانی یک رسالتی داره. رسالت من هم در تاریخ ۲۱ مهر ۱۴۰۰، پر کردن جیب ملت و راننده ها و سپس دست خالی (شما بخون دست از پا درازتر) به خانه برگشتن بود.

 

عنوان: یه شعر بود قدیما می‌خوندن

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۰
اَسی ...