اگه یه ماشین زمان داشتید، دلتون میخواست به کجای زندگی سفر کنید؟ و چرا؟
اگه یه ماشین زمان داشتید، دلتون میخواست به کجای زندگی سفر کنید؟ و چرا؟
در ادامه پست قبل بگم که امروز غروب حرکت کردیم. همراهانم یه زوج بسیار دوست داشتنی بودن. بعد از پایان مراسم، تو جاده دنبال پیدا کردن رستوران بودیم که یهو یه ماشین سنگین (ما فقط صدای بوقشو شنیدیم و چراغاشو دیدیم) از پشت سر چیزی نمونده بود که بخوره به ما! و فقط خدا رحم کرد و به خیر گذشت. خیلی ترسیدیم.
آخرشب که رسیدم خونه، رفتم تو حیاط رو تخت نشستم و به آسمون خیره شدم و در آرامش شب، هوای خنک رو نفس کشیدم و عمیقا تو ذهنم خدا رو در آغوش گرفتم.
وقتایی که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه، و میبینی خدا چقدر حواسش بهت هست و هواتو داره، بیشتر از هر وقت دیگه ای حضورش رو احساس میکنی و حس میکنی چقدر بهش نزدیکتر شدی...
من: میدونی که من عاشقتم؟
مامان: فکر کردی من عاشق کی ام؟
سه شب پیش رفته بودم نماز جماعت. وسط نماز مغرب متوجه شدم صف جلویی خیلی بافاصله ایستادن و به اندازه دو نفر جای خالی هست. نماز که تموم شد رفتم صف جلو تا اون فاصله رو پر کنم. خانم کناری از جاش بلند شده بود. تا دید من اومدم کنارش بشینم گفت اینجا جای منه تو برو عقب جا هست بشین. گفتم اینجا فاصله خیلی زیاده! گفت میخوای بشینی بشین ولی به بغلیات بگو برن اونورتر تا جا بشی!
فکر کردم شاید نمیخواد جاش تنگ بشه و سعی کردم جوری بشینم که بهش نچسبم. وقتی بلند شدیم برای نماز دوم دقیقا یه وجب از سمت چپ و یه وجب از سمت راست با بغل دستیام فاصله داشتم. دیگه خودتون ببینید چقدر کنار اون خانم خالی بوده و با این حال نمیخواست من بشینم!
شب بعدش دوباره رفتم همون حسینیه. نماز داشت شروع میشد که دیدم یه خانم به زور میخواد خودشو بین من و بغل دستیم جا کنه! خانم کناریم گفت ما چفت هم نشستیم اینجا شما جا نمیشید! ولی اون خانم گفت یه ذره جمع تر بشینید. خانم کناریم که دید این خانمه کوتاه نمیاد گفت پس شما بشینید من میرم صف پشت سری. خانم اشغالگر جانمازشو که پهن کرد به چشمم آشنا اومد! نگاش کردم و دیدم همونیه که دیشب دلش نمیخواست من جاشو تنگ کنم! (هرچند جاش تنگ نشد که هیچ، یه خانم دیگه هم اومد کنارمون نشست و باز هم هیچ کدوممون به هم نچسبیده بودیم)
خودش حتی حاضر نشده بود به کسی جا بده تا صف نصفه و نیمه پر بشه ولی حالا توقع داشت ما که اصلا جا نداشتیم به زور بهش جا بدیم و حتی یه نفر رو از جاش بیرون کرد و خودش جاشو گرفت!
فکر کردید ماجرا به همین جا ختم شد؟ خیر!
نماز اول رو که خوندیم رفت به خانمی که دو متر اونطرف تر از ما نشسته بود گفت شما جمع تر بشینید تا من بیام سر جای خودم! یعنی برای خودش یه محدوده ای رو مشخص کرده بود و اونجا رو متعلق به خودش میدونست! خانمه گفت من که اینجا جا ندارم تو بیای، پس من میام جایی که نشستی و تو بیا سر جای خودت!
یعنی دو نفر رو از جاشون بلند کرد تا بره جایی که میخواد بشینه!
شب بعدش هم دیدم که یه خانمی خواست کنارش بشینه ولی بهش راه نداد و ردش کرد!
خدایا به همه مون آگاهی بده تا درک کنیم چطور رفتار کنیم...
دلم نمیخواست این پست رو بنویسم. هم بخاطر اینکه ریا نشه ;)
هم برای اینکه دید کسی رو به مسجدیا بد نکنم. متاسفانه اگه یه نفر یه اشتباهی بکنه بقیه از چشم تمام هم صنفاش میبینن! شما اینطور نباشید.
یه زمانی (گمونم دبیرستانی بودم) یه جایی (گمونم زیارتگاه بود، شایدم یه مراسم مذهبی) یکی بهم گفت اینجا حاجتت رو از خدا بخواه (شایدم گفت نماز حاجت بخون). گفتم حاجت؟ من که حاجتی ندارم! گفت مگه میشه هیچ حاجتی نداشته باشی؟! با خودم فکر کردم و دیدم واقعا هیچی از خدا نمیخوام.
تو اون برهه از زندگیم هیچ خواسته ای نداشتم.
ولی حالا به نقطه ای از زندگی رسیدم که نمیدونم واسه کدوم یکی از حاجتام دست به دعا بشم!
الهی خدا حاجت دل همه (مخصوصا شما) رو بده...
آمین
با یک ساعت تاخیر وارد آخرین روز تابستون شدیم!
به همین سرعت تابستون تموم شد و نیمی از سال 98 (که برای خودم به شخصه هنوز جا نیفتاده) گذشت!
ساعت به عقب کشیده شد و دوباره داستان داریم! خود من قراره صبح برم جایی و گفتن ساعت هفت حرکته. حالا نمیدونم هفت دیروز رو گفتن یا هفت امروز رو o_O
ساعت فعلی، جدیده و اونی که بود، قدیمه. این وسط یه سریا به ساعت فعلی میگن قدیم و معتقدن ساعت گذشته جدید بوده! چرا که از اول، ساعت درست بوده و وقتی یه ساعت جلو رفته جدید شده! حالا هم برگشته سر همون ساعت قدیم!
اوضاعیه ما داریم :|
پ.ن: دیدم تو این ماه کلا سه تا پست نوشتم، خواستم تا دیر نشده دست به کار بشم :دی
مثل وقتی تو ظرف غذاش دو تا کباب هست و میبینه تو ظرف تو یه کباب گذاشتن. بعد به نشونه اعتراض، یه کبابش رو نمیخوره!
امروز تو دسته های عزاداری، موقع حرکت نخل یهو سمت عقب نخل خالی شد و رسید به زمین! تا به حال سابقه نداشته نخل از دست عزادارا بیفته.
یه عده دیدن و یه عده ندیدن.
ولی این وسط عکس العمل مردم خیلی متفاوت بود:
یکی گفت: نخل افتاد! نشونه خوبی نیست! امسال انقلاب میشه!
اون یکی میگفت: هر سال نذرت قبول نشد، امسال که نخل خورده زمین حتما نذرت قبوله!
+ بوی پاییز میاد :)
پ.ن: بهش میگم: ماشالا پسرتون خیلی بزرگ شده ها!
میگه: تو هم خیلی بزرگ شدی! فکر کردی خودت کوچولو موندی؟ :دی
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و فرار کنم، یا با یه سینی لهش کنم، یا یه سبد بذارم روش. ولی تو همه این موارد ممکن بود پرواز کنه به سمتم. چند بار رفتم که برم بیرون ولی هرچقدر بهش نزدیکتر میشدم بزرگتر و وحشتناک تر دیده میشد! خواستم با چشم بسته از کنارش رد بشم ولی ترسیدم وقتی برسم بهش یهو پرواز کنه. تصمیم گرفتم بدوم و با سرعت از آشپزخونه برم بیرون؛ ولی هرررکاری کردم نتونستم حتی یه قدم بردارم! هی به خودم میگفتم بابا اون شاید حتی از جاش تکون هم نخوره، واسه چی خودتو زندانی کردی؟ اما باااز هم نتونستم برم.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم و عملا اون وقت شب اونجا گیر افتاده بودم.
هم خندم گرفته بود هم گریه.
آخرش اونقدر مادرمو صدا زدم که بیدار شدن و اومدن گرفتنش.
این ترس من واقعا ضعف بزرگیه. دست خودم هم نیست. وقتی یه جک و جونور میبینم به هیچ عنوان نمیتونم خودمو کنترل کنم، حالا تو هر موقعیتی که باشه فرقی نمیکنه، فقط جیغ میزنم و دوان دوان از موقعیت دور میشم.
خیلی برام سواله اونایی که تو برنامه های مقابله با ترس شرکت میکنن و حشرات رو بدنشون رژه میرن چطوری تحمل میکنن!
البته اینم بگم که همین چند شب پیش یه هزارپای خیییلی بزرگ تو خونمون دیدم! اون شب هم همه خواب بودن. دیدم اگه دست دست کنم میره یه سوراخی قایم میشه و نباید بذارم از دستم در بره! تمام شجاعتمو جمع کردم و منتقلش کردم تو حیاط و کشتمش.
هزارپا درسته خیلی ترسناک و چندشه، ولی بال نداره که بپره رو سرت! نهایتش فرار میکنه میره. اما امان از شاپرک!!! اونم از نوع صدا دارش!
امروز و فردا صد تا کار داریم
تو این اوضاع، خواستگارا هم میخوان قرار بذارن
همینجوریش باید یه سری برنامه هامون رو کنسل کنیم که به یه سری برنامه های دیگه برسیم. موندم این وسط قرار رو واسه چه زمانی اوکی کنم.
تو گیجی و اعصاب خردی شدید به سر میبرم!
فعلا