دست همدیگه رو گرفتیم
دستم عرق کرد
خواستم دستم رو بکشم
گفتم دستم عرق کرده
گفت من دوست دارم
+ کسی رو پیدا کن که دوست نداشتنیهات رو هم دوست داشته باشه
عنوان: آهنگ سالار عقیلی
دست همدیگه رو گرفتیم
دستم عرق کرد
خواستم دستم رو بکشم
گفتم دستم عرق کرده
گفت من دوست دارم
+ کسی رو پیدا کن که دوست نداشتنیهات رو هم دوست داشته باشه
عنوان: آهنگ سالار عقیلی
اگه زمان غم و شادیش، کنارش نباشی
اگه تو خوشی و ناخوشیش، تنهاش بذاری
اگه وقتی بهت نیاز داره، حضور نداشته باشی
اگه گوش شنوا نباشی واسه حرفاش
کم کم یاد میگیره بهت وابسته نباشه
یاد میگیره مستقل از تو باشه
یاد میگیره دیگه منتظرت نباشه
وقتی توی همه موقعیت ها، نبودت رو حس کنه
کم کم به این نبودنت خو میگیره
وقتی نبودنت براش عادی شد
دیگه بود و نبودت براش یکی میشه
وقتی بود و نبودت براش یکی شد
دیگه فاتحه اون عشق رو بخون!
۱- در فصل گل، یکی از مراجعه کنندگان به محل کارم، برایم یک شاخه گل هدیه آورد. از این کارش بسیار شگفت زده شدم و تصمیم گرفتم من هم این حس خوب را انتقال دهم و به چند تن از همکارانم گل هدیه دادم.
۲- امروز آقای همکار در یک حرکت غیرمنتظره، برای خودش و من قهوه خرید. پس از آنکه قهوه را نوشیدم و دیگر اثری از آثارش نمانده بود، آمد و گفت: دور ریختیاش؟
گفتم: این چه حرفی است؟ چرا باید دور بریزم آخر؟!
گفت: مطمئن؟
گفتم: آری
۳- دختر همسایه مرا در کوچه دید و پرسید: نامزد کرده ای؟
گفتم: نه! چه کسی چنین حرفی زده؟
گفت: پدرم با قطعیت میگوید نامزد کردهای! هر چه من کتمان کردم زیربار نرفت. تا جایی که میخواستم تماس بگیرم و از خودت بپرسم!
(در ذهنم علامت سوال بزرگی به وجود آمد که چرا به فاصله کمی باید دو نفر چنین سوالی از من بپرسند؟ آخر من نه با هیچ انسان مذکری بیرون رفته ام، نه هیچ فرد مشکوکی به منزلمان رفت و آمد داشته، و نه حتی خواستگار جدیدی داشته ام که این جریان را از چشم او ببینم و به تبعش، یک کلاغ چهل کلاغ را گردن او بیندازم.)
گفتم: شاید پدرت، پسر همسایه را که هفته پیش عروسی کرد، با ما اشتباه گرفته باشد
گفت: نه او تاکید داشت «دختر فلانی» نامزد کرده!
گفتم: نه اشتباه میکند
گفت: برادرت نامزد نکرده؟
گفتم: نه
گفت: دخترخاله ات چطور؟
گفتم: در کلِ خاندان ما هیچ کسی نامزد نکرده و کلهم جمیعاً همه مجرد هستیم
گفت: پس یعنی نامزد نکرده ای دیگر؟
گفتم: تا جایی که من میدانم خیر، ولی شاید پدرتان اطلاعات دقیقتری داشته باشند!
(ملت به زور میخواهند ما را شوهر بدهند! باید از این به بعد یک پلاکارد به دست بگیرم و رویش بنویسم «یک مجرد» و در بیوگرافی پیام رسان هایم هم درج کنم: من مجرد هستم)
آدمهای این روزگار
آنقدر غرق در روزمرگی شده اند
که فراموششان شده
عاشقی کنند...
استوری یکی از دوستانم را باز کردم و عکس کیکی را دیدم که رویش نوشته بود همسر عزیزم تولدت مبارک. خیلی وقت بود خبری از او نداشتم و نمیدانستم ازدواج کرده. خوشحال شدم و خواستم تبریک بگویم که همان لحظه، باز شدن استوری نفر بعدی، خنده را از لبانم دزدید...
هرگز گمان نمیبردم دنیا تا این اندازه بیرحم باشد که از روی یک استوری بفهمم دیگر نیستی، که برای خاکسپاریات نباشم، که حتی نتوانم برایت نماز شب اول قبر بخوانم...
دو نفر در این دنیا مرا «مامان» خطاب میکردند که هیچکدامشان دیگر نیستند...
یکی بابا و دیگری عمو...
اگر برای شادی روح عموی تازه گذشته ام فاتحه ای بخوانید عمیقا خرسندم ساخته اید...
۱.
اومده میگه: فلانی نیست؟
میگم: نه
میگه: اومد بگو من تشریف آوردم!
۲.
دارم باهاش خداحافظی میکنم
میگه: دارید رفع زحمت میکنید؟
میگم: آره رفع زحمت میکنم :|
میگه: نه یعنی دارین میرین؟
۳.
گفته بود با موزیلا برم تو سایت
زنگ زده میگه: چیکار کردی رفتی؟
میگم: آخه من موزارلا ندارم o_O
۴.
+ عینکش PH داره؟ چی میگن بهش؟
- UV؟ بله
۵.
هر دفعه اسم آقای ایکس رو به اشتباه صدا میزدم «آقای ایگرگ»
این بار رفتم صداش کنم گفتم: خانمِ.....!!!
۶.
خواستم زنگ بزنم به آقای کیو ببینم چرا دیر کرده. گوشی رو جواب داد و گفت: اشتباه گرفتید من تو اتاقم.
و دیدم صدا داره از اتاق آقای ایگرگ میاد!
پ.ن: ۱ و ۲ و ۶ مال امروزه :دی
سلام
دوستان اینجا رای گیریه، مهلتش هم تا شنبه است.
زندگی چیز عجیبی است.
آنجا که صفحه مجازی را باز میکنی و میبینی بهترین دوستت بعد از سالها بالآخره نیمه گم شده اش را پیدا کرده و با دیدن عکسش ذوق زده میشوی و تبریک و شادباش میگویی، و همان لحظه میبینی دوست دیگرت عزادار شده و با دیدن عکس برادر جوانش، با او ابراز همدردی میکنی و پا به پایش اشک میریزی...
دنیا جای عجیبی است.
آنجا که میبینی دوستان زیادی داری و در میان اطرافیانت محبوبی و افراد زیادی دوستت دارند، و وقتی دنبال یک گوش میگردی برای شنیدن درد دل هایت که تا بیخ گلویت رسیده اند و تو را به مرز خفگی رسانده اند، اما کسی را نمییابی. دقیقاً همانجاست که میفهمی چقدر تنهایی. میفهمی آدمها بخاطر خودشان است که به تو نزدیک میشوند و نه بخاطر تو.
همه ما تنهاییم
و با این وجود زندگی زیباست :)
بله که من ماسک میزنم. شما هم بزنید. البته از این ماسکهایی که مخصوص محرم هستن و روش اسامی ائمه نوشته شده اصلا نخرید و نزنید. چون به هرحال ماسک رو خیلی زود دور میاندازیم.
ماسک زدن علاوه بر فواید بهداشتیش، یه فایده دیگه هم داره و اون پنهان کردن تبخاله! نکته عجیب ماجرا اینجاست که منی که همیشه ماسک میزنم، دقیقا امروز که تبخال داشتم، وقتی خواستم برم سوپری نزدیک خونمون ماسک نزدم. :|
ب.ن: میگه عادت داره با خودش حرف میزنه که حوصلهاش سر نره! و از وقتی ماسک میزنه خوش به حالش شده :))
تا به حال برایتان پیش آمده دختری را ببینید که گیتاری بر دوش دارد، کیفی به ساعدش آویخته، ظرف آشی در دست گرفته (آش وسط این صحنه چه میکند دیگر؟)، کلید به دست در حالی که خم شده سعی دارد دری را قفل کند، بعد از اینکه قفل اول را به سختی پشت سر گذاشت و قفل دوم را تا نیمه پیش برد متوجه شود چادرش لای در گیر کرده و وقتی سعی کند چادر را بیرون بکشد تلاشش بی نتیجه باشد، بعد به ناچار آش و گیتار را بر زمین بگذارد و قفل ها را با زحمت باز کند و چادرش را آزاد کند و دوباره کلید را در قفلِ در بچرخاند و اولی را با کمی زور و دومی را به زور! به سرانجام برساند و کلید را در جیب کناری کیفش (همان که زیپش بدقلق است) بگذارد و گیتارش را روی دوشش انداخته و آش را به دست گرفته و به راه بیفتد؟
لابد میگویید چنین صحنه ای فقط برای خنده توصیف شده است!
اما اگر جوابتان آری است، شما همان مرد که جلوی آپارتمان نشسته بود و با دوستش حرف میزد، یا آن پسر دوچرخه سوار، و یا آن جوان که سلانه سلانه داشت میرفت و همانجا پشیمان شد و دوباره برگشت هستید.
ولی قطعا از اینجا به بعدش را ندیدهاید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که با همان دستی که کیف را با ساعدش حمل میکرد، چادرش را گرفته بود، ناگهان پستش به باد خورد و باد چادرش را بالا برد طوری که پایین چادرش از پشت سرش داشت به نزدیک سرش میرسید! توقف کرد و آش را به دستی داد که کیف روی ساعدش بود و چادرش را جمع کرد و به زیر گیتار هدایت کرد و آش را به دست آزادش داد و محکم تر چادرش را گرفت و به راه افتاد.
لابد میگویید این ها دیگر واقعا برای سرگرمی تعریف شده است.
ولی اگر این بار هم جوابتان این باشد که دیده اید، پس شما همان چند مردی هستید که جلوی مغازه ها ایستاده و نشسته بودند.
اما شرط میبندم از این به بعدش را ندیدید که دخترِ گیتار به دوشِ کیف به ساعدِ آش به دست، در حالی که سعی میکرد آش را صاف نگه دارد که نریزد و چادرش را محکم گرفته بود که از سرش نیفتد و شانه اش از سنگینی گیتار خسته شده بود، یک آشنا را دید و ایستاد تا احوالپرسی کند و همان لحظه گوشی آن آشنا زنگ خورد و دختر خواست سریع خداحافظی کند و هول شد و کلمات را نادرست ادا کرد. و چند متر جلوتر، همانطور که در پیاده رو میرفت، مادری داشت با فرزندانش بحث میکرد و پسرهایش یکدیگر را دنبال کرده بودند، و به محض نزدیک شدن دختر به آنها، یکی از پسرها به زمین خورد. دختر راهش را کج کرد و خواست رد شود که پسر دیگر هم جلوی پایش افتاد روی زمین. دختر مسیرش را به خیابان تغییر داد از ترس اینکه مبادا بچهها با او برخورد کنند و او را با آش و گیتار و کیف به زمین بزنند! که در همین هنگام کفش هایش به هم گیر کردند و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد!
شاید معتقدید این دیگر زیادی تخیلی است.
اما اگر بگویید اینها را هم دیده اید، شما همان پسرها یا مادرشان، یا آن آشنا، و یا آن مردهایی که در پیادهرو نشسته بودند هستید.
و من هم، همان دختر!