یک ماه پیش یکی از دوستام خبر داد که یه مدرسه ی جدید تو شهرمون تاسیس شده و گفت بریم واسه تدریس ثبت نام کنیم. دوباره مثل همیشه کلی امید تو دلم زنده شد و با کلی انگیزه رفتیم به مدرسه. با روحیه ای وصف نشدنی خودمونو معرفی کردیم و درخواستمون رو گفتیم. دوباره مثل همیشه گفتن اسمتون رو مینویسیم اگه نیاز بود تماس میگیریم. دوباره اون همه امید از بین رفت و دیدیم آبی از این مدرسه هم گرم نمیشه. پرسیدم: حالا امیدی هست؟ گفتن: نه، اما شاید سال دیگه که تعداد دانش آموزا بیشتر شد نیاز به معلم های بیشتری داشته باشیم. وقتی از مدرسه اومدیم بیرون اونقدر ناراحت و عصبی بودم که به دوستم گفتم: اصلا من نمیخوام برم سرکار :/ :(
تا اینکه 20 روز بعدش یه شماره ناشناس تماس گرفت، از مدرسه بود! تو پوست خودم نمیگنجیدم!! گفت میخوایم از کسانی که ثبت نام کردن آزمون بگیریم و ببینیم روش تدریسشون چطوریه. باورم نمیشد که تماس گرفته باشن!! به مادرم گفتم معجزه شده!! خیلی هیجان داشتم و دوباره چنان امیدی به رگهام جاری شده بود که نظیرش رو نداشتم تا به حال!! دیگه خودم رو پذیرفته شده میدیدم! خلاصه با کلی استرس و بدبختی کتاب مورد نظر رو گیر آوردم و روز آزمون با اعتماد به نفس کامل رفتم مدرسه! خیلی حالم خوب بود خیلی! مدیر مدرسه معلم سابقم از آب دراومد و کلی تحویلم گرفت! با خودم گفتم خب دیگه تمومه! تدریسم رو به خوبی به پایان رسوندم و از کلاس رفتم بیرون. گفتن در هر صورت ما باهاتون تماس میگیریم و نتیجه رو به اطلاعتون میرسونیم. قرار بود تا اول مهر خبر بدن. اما هرچی انتظار کشیدم زنگ نزدن. تا اینکه دیروز خودم تماس گرفتم. گفتن ببخشید شما پذیرفته نشدین. پرسیدم کی پذیرفته شده؟ گفتن یه دبیر رو آوردیم چون والدین خیلی رو درس حساس بودن!
خب اگه اولیا حساسن پس چرا جوانای مردمو الکی امیدوار میکنین؟ خودتون گفتین که هدفتون از احداث این مدرسه اینه که نیروهای جوان و تازه نفس رو به روی کار بیارین چون اطلاعاتشون به روزه و تازه فارغ التحصیل شدن، برعکس بقیه مدارس که بازنشسته هایی با سی سال سابقه رو استخدام میکنن!
شما نمیفهمین این همه امیدوار کردن و بعدش اون ضربه ی مهلک ناامیدی چی به سر ما میاره؟؟؟
فکر میکردم امسال دیگه پایان بیکاریمه...
پسرخاله به دخترخاله پیغام داده بود که بیاد بهم بگه: اگه تو آزمون تدریس قبول نشی خری!
مهر پارسال پسردایی کوچیکه با طعنه گفت: دوباره سال تحصیلی شروع شد و تو هنوز بیکاری!
هرچند بچه ان و یه چیزی میگن، ولی بدجوری نمک میشه رو زخمم...
هر کی منو میبینه میگه: کار پیدا نکردی؟ کار نداری؟؟
نه ندارم! آقا! خانم! من کار ندارم! باید به همه دنیا توضیح بدم؟؟
امروز به مامانم گفتم یه پلاکارد بزنیم سردر خونه، روش بنویسیم دختر ما کار نداره :/
مرسی از کسانی که برام دعا کردن. لابد مصلحت این بوده...
خدایا شکرت
ب.ن: الآن یادم افتاد امروز تولدمه!! دوم محرم! چرا یادم رفته بود؟! ...