شب بود
دخترک در خانه تنها بود
اهل خانه به میهمانی رفته بودند
دزدی در کوچه کشیک میداد و دید که اهالی خانه خارج شدند، با احتیاط وارد حیاط خانه شد، دید یکی از چراغهای خانه روشن است، چشم تیز کرد ولی جنبنده ای ندید
وارد اتاق شد، ناگهان از حرکت ایستاد!!!
دختر را دید!! خواست فرار کند، اما دید دختر درحال نماز است و متوجه حضورش نشده، خواست از فرصت استفاده کند و خانه را برای یافتن شیئی قیمتی بگردد، اما منصرف شد!
با خود گفت: چه چیزی قیمتی تر از این دختر؟! خانه خالی ست و بهترین فرصت است!!
کمی به خود جرات داد و به سمت دختر رفت! دختر ناگهان دزد را دید!! اما همچنان به نمازش ادامه داد
دزد خواست به دختر نزدیک شود که متوجه شد دختر مانند بید میلرزد! اما نمازش را نمیشکند
دیدن این حالت دختر، مانع از ادامه ی مقصود دزد شد! با خود گفت: صبر میکنم نمازش تمام شود!
دختر به رکعت آخر نماز رسید
سجده ی اول
همچنان میلرزید
سجده ی دوم
طولانی بود، بیشتر از حد معمول
دختر میلرزید و سر از سجده برنمیداشت
صبر دزد به سرآمد، به سمت دختر رفت
ناگهان به طرز دلهره آوری لرزش دختر پایان یافت!!
دزد مکث کرد...
دختر آرام شده بود
خیلی آرام و بی حرکت
آرامشی ابدی...