حدود سه ماه پیش یه روز صبح همین دوستم که تو پست قبل درباره ش گفتم زنگ زد و گفت من الآن تو شهر شمام و میخوام ببینمت! گفت نمیان خونه مون و میخواد یه جا تو شهر همدیگه رو ببینیم، ولی من قبول نکردم و گفتم بیان خونه مون و آدرس و گفتم
بعد از نیم ساعت سروکله شون پیدا شد، خودش بود و شوهرش و دخترش، اومدن جلوی در خونه و هرچقدر اصرار کردم که بیان تو گفتن عجله دارن باید برن، بچه ش 6 ماهه بود، اولین بار بود میدیدمش، بغلش کردم و با تعجب به دوستم گفتم: این و از کجا آوردین؟؟ یعنی واقعا این بچه ی شماست؟ الآن تو مامانشی؟؟ یعنی الآن شما پدر و مادرشین؟؟!!! دوستم همش میخندید و شوهرشم خجالت میکشید :دی
مامانم اومد جلو در و اصراااااار کرد که باید بیاین تو خونه اینجوری خیلی زشته، اونا هم بعد از کلی تعارف بالآخره قبول کردن و اومدن
چند دقیقه ای نشستن و صحبت کردیم، گفتن بخاطر کارای اداری اومدن اینجا و بعدم میخوان برگردن شهرشون، از آنجا که شوهرش خیلی عجله داشت زود بلند شدن، دوستم اصلا نفهمید چطوری چاییشو خورد!
وقتی داشتن میرفتن مامانم براشون یه پلاستیک گردو و یه پلاستیک بادام زمینی و یه پلاستیک انجیر خشک و یه پلاستیک کشمش و یه پلاستیک شیرینی ریخت و گفت اینا رو تو راه بخورین!! اونا هم که خیلی تحت تاثیر مهمون نوازی مامانم قرار گرفته بودن کلی تشکر کردن و گفتن شما هم حتتتما باید بیاین خونه ی ما! (الآن که این قسمت و نوشتم با خودم گفتم کاش اون موقع یادم بود و تو پلاستیکا ناخن میریختم!)آیکون یک عدد خبیث به دنبال انتقام(هرچند دوستم تو این قضیه بی تقصیر بود)
خلاصه خداحافظی کردن و رفتن.
فرداش دوستم زنگ زد و بابت پذیرایی دیروز کلی تشکر کرد، گفت خوراکی هایی که بهشون دادیم از بس زیاد بوده تو راه تموم نشده و با خودشون برده بودن خونه ی خواهرش، دامادشون وقتی فهمیده اون خوراکیا از کجا اومده به دوستم گفته: چه خانواده ی خوبی! این دوستت مجرده؟ چند سالشه؟ بریم واسه داداشم خواستگاری!!
دوستمم هم گفته: ما دخترمون و به شما نمیدیم پسرتون خیلی پرحرفه مخ دوستم و میخوره!!
+همینمون مونده بود که بخاطر یه مشت انجیر خشک و بادام زمینی واسمون خواستگار پیدا بشه :|
عنوان هم در ادامه ی خط آخر پست اومده :دی