طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۶ مرداد ۰۴، ۱۶:۰۸ - بیست و دو
    وای:دی

۱) یه خواستگاری داشتم که به نظر خیلی باادب میومد. از اونا که خیلی حرمت نگهمیدارن. وقتی بهش جواب رد دادم عکسای پروفایلش غمگین و پر از اشک و آه شد. عذاب وجدان گرفته بودم. تا اینکه یه مدت گذشت و دیدم پروفایلش پر شد از متنهای بی ادبی و فحش! با خودم گفتم خوب شد ردش کردم چقدر بی ادبه! واقعا نمیشه آدما رو راحت شناخت.

 

۲) اینکه ندیده و نشناخته صرفا بخاطر محل زندگی یه نفر بهش برچسب بزنن خیلی بی انصافیه. دلیل نمیشه چون یه شهر به یه خصلتی شهره شده، همه اهل اون شهر هم اون خصلت رو داشته باشن. وقتی هم بابت برچسبی که بهت خورده ناراحت میشی متهمت میکنن به بی اعصابی!

 

۳) آقایون! اگه واسه خواستگاری یه واسطه میفرستید، دقت کنید چه کسی رو به عنوان معرف خودتون تعیین میکنید. چون هر رفتاری که اون فرد داشته باشه، طرف مقابل از چشم شما میبینه. هر برخوردی داشته باشه به شما نسبت داده میشه. با خودشون میگن وقتی چنین آدمی داره اون پسر رو تایید می‌کنه پس معلومه اون پسر هم مثل همین آدمه!

و اینکه حتما اون واسطه از شما اطلاعات جامعی داشته باشه تا بتونه درست و کامل معرفیتون کنه. نه اینکه هر سوالی ازش می‌پرسن بگه نمیدونم!

 

۴) دلم تنگ است

برای کسی که نیست

برای آنکه هنوز ندیدمش

برای او که نمیدانم کیست

 

عنوان: دیگه باید چیکار کنم واسه به دست آوردنت؟

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۴
اَسی ...

۱) فکر کنم امروز آسمون شهر ما مصاحبه کاری داشت! ازش پرسیده بودن چه توانایی هایی داری؟ و آسمون در جواب: ابری شد، بارونی شد، تگرگ ریخت، رعد و برق زد، برفی شد، باد زد، و در آخر هم آفتابی شد. همش هم طی سه چهار ساعت اتفاق افتاد! 

 

۲) تو این شرایط که خیلی جاها تعطیله و از رفت و آمدهای غیرضروری باید خودداری بشه و باید تو خونه موند، چه کسی رو دیدید که یهویی و سرزده بره مهمونی؟ اون هم وسط بارون! اون هم ساعت ۹ شب! اگه شما ندیدید من دیشب تو خونه‌مون دیدم -_-

 

۳) داشتم از خودپرداز پول میگرفتم، بعد که کارم تموم شد کارتم رو به اندازه یه میلیمتر داده بیرون و میگه کارت رو بردار! هر کاری کردم نتونستم با دستکش بگیرمش. دستکشم رو درآوردم و کارت رو کشیدم اما مگه خودپرداز ول میکرد؟! آنچنان محکم کارت رو چسبیده بود که انگار دلش نمیومد پسش بده! هی من بکش هی اون بکش! آخرش ناخنم شکست تا تونستم کارتم رو بگیرم! :|

 

۴) مخاطب خاص این روزهای من شده وزارت بهداشت! که مدام بهم پیام میده، که به شدت نگران حالمه...

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۱
اَسی ...

عارضم به خدمتتون که به تازگی رفتم سر یه کار جدید. کلید محل کار رو فقط من و رئیس باید داشته باشیم. نگم براتون که چقدر داستان داریم با همین کلید!

سر جمع ده روز رفتم سرکار و تو این مدت کوتاه، شونصد بار کلید بین اعضای خانواده من و اعضای خانواده رئیس دست به دست شده! چرا؟ چون باید برای من کلید میساختن و هر بار یا یادشون می‌رفت یا کلیدساز نبود یا کلیدی که ساخته میشد مشکل داشت :|

حالا ببینید پروسه‌ی گردش کلیدی رو:

یه روز من کلید رئیس رو بردم خونه و فرداش داداش کوچیکم کلید رو برد داد به بابای رئیس

یه روز داداش رئیس اومد کلید رو از من گرفت

فرداش من رفتم کلید رو از بابای رئیس گرفتم

یه روز داداش بزرگم کلید رو برد برای خواهر رئیس

یه روز کلید رو به من تحویل دادن و ساعت ۲۲:۴۰ زنگ زدن و گفتن کلیدی که واسه خودشون ساختن کار نمیکنه و اون وقت شب رئیس و داداشش اومدن جلو خونمون و کلید رو ازم گرفتن

فرداش رفتم کلید رو از باباش گرفتم

یه روز کلید رو با آژانس فرستادم واسه رئیس. بعدش رفتم از باباش بگیرم که باباش یادش رفته بود کلید رو بیاره و خود رئیس اومده بود در رو باز کرده بود.

و من همچنان کلید ندارم -_-

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۵
اَسی ...

الآن یهو یه چیزی یادم اومد!

کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!

خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.

من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟

دوستم عذاب وجدان گرفته بود.

بعد از افطار وقتی مامانم اومده بود دنبالم، دوستم زودتر از من رفته بود پیش مامانم و بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کرده بود. مامانم هم گفته بود هیچ اشکالی نداره و ناراحت نباش.

یهو دیدم دوستم با بغض اومد سمتم و گفت: خوش به حالت، چه مامان مهربونی داری

 

روز همه مامانای مهربون مبارک :)

 

+ برام عجیبه که چرا اون ماگ رو فراموش کرده بودم! شاید چون خیلی زود از دست دادمش

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۶
اَسی ...

بعضی دلخوشی ها با اینکه در واقعیت تموم شدن و دیگه وجود ندارن، اما تو عالم خواب و رویا هنوز هستن، مثل روز اول!

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۱
اَسی ...

عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.

کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.

مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.

آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.

دی می‌خواستیم برویم خانه‌شان. آنها مسافر بودند و نشد.

امروز رفتیم خانه‌شان. همه بودند. برادرهایش با دیدنم فقط گریه میکردند. دخترخاله اش خودش را انداخت در بغلم و هق هق کرد. عمه ها و خاله هایش مرا به آغوش گرفتند و زار زدیم. و مادرش...

سرم درد میکند. همینطور فک و تمام دندانهایم. حالت تهوع امانم را بریده. معده ام ناهارم را برگرداند.

تمام خاطرات کودکی ام با اوست. باهم بزرگ شدیم. چه حرفها که باهم نمیزدیم. چه خیالها که باهم نبافتیم. چه راز و رمزها که باهم نداشتیم.

غروب از شدت بدحالی برای مدت کوتاهی خوابیدم. در خوابم همه چیز آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. بیدار شدم و دیدم نه! شده آنچه نباید میشد...

همین دیشب داشتم به مرگ فکر میکردم. به اینکه اگر ناغافل بیاید و نتوانم به کارهای عقب مانده ام برسم چه؟ بعد با خودم گفتم کو تا آن موقع؟ من حالا حالا ها کار دارم!

چقدر عمر کوتاه است و فرصت باهم بودن اندک...

باخاطراتت چه کنم؟ با یادگاری هایت؟ با نامه هایی که در کودکی با دستخط بچه گانه برایم نوشتی؟

کاش میشد این حال بدم را عوق بزنم

 

آخرین پیام هایمان:

 

 

دیدارمان افتاد به قیامت

 

ب.ن: در سطر اول پست، بین «عمر» و «ش»، کلمه «کوتاه» را جا انداختم...

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۴۴
اَسی ...

امروز صبح که بیدار شدم دیدم یه عالمه برف اومده. کلی ذوق کردم. هنوز هم داره می‌باره ^_^

داشتم موبایلم رو چک میکردم که یه صداهای عجیبی از بیرون بلند شد. فکر کردم کسی داره برف پشت بومش رو پارو میکنه. پاشدم رفتم پرده پشت شیشه رو کنار زدم و دیدم نه! صدای پارو نیست! صدای پرواز یه عالمه گنجشکه که اومدن تو حیاطمون به دنبال غذا :)

خواستم ازشون عکس بگیرم ولی فرار کردن. پشت شیشه کمین کردم تا بیان، اما نیومدن. من هم منصرف شدم و رفتم کنار تا با آرامش غذاشون رو بخورن.

 

این عکسیه که بعد از فرارشون تونستم از چندتاشون بگیرم:

 

 

 

رد پای گنجشکا ^_^

 

 

ب.ن: این هم آفتاب بعد از برف:

 

 

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۲
اَسی ...

همین لحظه را که نشسته ام کنار بخاری و دارم صبحانه (شاید هم ناهار) می‌خورم و آهنگ بهار دلنشین استاد بنان پخش می‌شود و منظره روبرویم حیاطی است که با آغوش باز، پذیرای بارش نرم و مداوم برف است.

و مادری که از بیرون آمده و تا مرا دیده گفته من هم گرسنه ام، و آمده کنارم تا احتمالا ساعت دهی بخورد.

دقیقا همین لحظه را می‌گویم...

 

 

+ با لمس قاشقش گفتم: اینقدر دستت حرارت داره که قاشقت داغ شده! حالا قاشق منو ببین چه سرده!

قاشقم را گرفت و در مشتش نگه‌داشت

گفتم: داری قاشقمو برام گرم میکنی؟! عاشقتم که :))

 

++ گفت: لقمه نونت رو تموم کن

گفتم: چاییم تموم شده دیگه نمی‌خورم

گفت: خب برات چایی میارم

گفتم: نه فنجونم بزرگ بود دیگه نمی‌خوام

با دستش به اندازه یک بند انگشت نشان داد و گفت: یه کوچولو چایی بیارم نونت هم تموم بشه

خندیدم و گفتم: عشق منی تو مامان جونم ^_^

 

ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۳:۴۳
اَسی ...

کاش این گل به خودی رو تو مسابقات جام جهانی فوتبال زده بودیم...

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۹
اَسی ...

تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.

یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.

با تعجب گفتم: کی مرده؟

در جواب شنیدم «شهیدشون کردن»

صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.

نمی‌خواستم باور کنم!

با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!

جوابی نیومد.

به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.

دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.

با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!

و باز هم جوابی نشنیدم...

حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم

انگار پدری از دست رفته باشه...

 

 

شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی

برای رفتن زود بود حاج قاسم...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۸:۵۳
اَسی ...