رستم دستانی که نبودم
چند روزی بود که یه موش اومده بود خونه مون. نمیدونم رو چه حسابیه که هر وقت موش میاد فقط من میبینمش! نه که خیلی هم شجاعم!!!
خلاصه که هر چقدر من اصرار میکردم که بابا یه موش تو این خونه هست، بقیه اهمیتی نمیدادن و میگفتن حتما تا حالا دیگه رفته!
تا این که دیشب خود موشه وقتی اوضاع رو آروم و بی خطر دید، با خیال راحت اومد بیرون و شروع کرد به گشت و گذار تو خونه! منم که جز زل زدن بهش هیچ کاری ازم برنمیومد (این اوج شهامتم بود! همین که جیغ نزدم و فرار نکردم یعنی خیلی پیشرفت کردم!!) تا اینکه داداشم اومد و منم با این امید که یه نجات دهنده رسیده بهش گفتم: موش اومده! گفت خب تله بذار بگیرش -_-
آخه من؟؟؟ از کی تا حالا من از این کارا بلد بودم؟؟؟ گفتم: "من که نمیتونم!" اون هم گذاشت رفت! منم ناراحت شدم و در اتاق رو بستم و خودم و موشه رو تو اتاق حبس کردم، در حالی که موشه دور تا دور اتاق رژه میرفت و من وسط اتاق با عصبانیت نشسته بودم!!
اصلا موشه آروم و قرار نداشت! از در و دیوار بالا میرفت! منم مستاصل شده بودم و هر از گاهی سرش داد و فریاد میزدم :|
تا اینکه داداشم دلش به رحم اومد و چسب موش رو آورد و دو طرف اتاق گذاشت. بعدش گفت: امر دیگه ای ندارین؟! گفتم: نه! گفت: حالا این کاری داشت که تو نتونی؟؟ بعدم رفت.
چند دقیقه نگذشت که دیدم موشه اومده گیر کرده به چسب! خبرشو به داداشم دادم؛ رفتم که به مامانم هم بگم که دیدم مامانم با دلخوری گفت: رفتی دیگه نیومدی ببینی من چم شده! گفتم: بابا درگیر این موشه بودم؛ الآنم افتاده تو چسب!
گفت: بگیرش ببر بذار تو حیاط. گفتم: شما و پسرت شجاع تر از من پیدا نکردین؟ گفت: بالآخره که باید یاد بگیری، تا کی میخوای متکی به دیگران باشی؟
شونه مامانم خیلی درد داشت، براش ماساژ دادم و قراره بریم دکتر ببینیم چی شده.
برگشتم به اتاق مذکور
حالا این من بودم: دختری که شونه مادرش ضرب دیده بود،
تیم فوتبال کشورش از جام جهانی حذف شده بود،
و موشی در کنارش در حال جان کندن بود...
انشاالله مامان هم حالشون زودی خوب شه:-)