رازهایتان را به من نگویید که غصه میخورم...
قبل تر ها که بچه بودم و به خصوص در دوران نوجوانی، کشف راز دیگران و پی بردن به اسرار مگویشان برایم بسیار هیجان انگیز بود. هر وقت سرنخ هایی در این مورد به دست میآوردم شگفت زده میشدم و برای جمعآوری اطلاعات بیشتر ترقیب میشدم.
اکنون ولی دلم نمیخواهد درمورد دیگران چیزی بدانم. اگر نشانه هایی از پشت پرده شخصیتشان ببینم با خود میگویم لابد اشتباه است و نادیده میگیرم. دلم نمیخواهد باور کنم انسانها متفاوت از آنچه تظاهر میکنند هستند. حتی اگر یک درصد هم احتمال غلط بودن دیده ها و شنیده ها وجود داشته باشد من آن یک درصد را برمیگزینم تا قضاوت نکنم.
گوشیاش را داد تا عکسهایش را ببینم. که رسیدم به آنچه نباید. سریع برگشتم به عکسهای قبلی. آمد و گوشیاش را پس دادم. فهمید که دیدهام. جای اینکه او ناراحت شود من ناراحت شدم...
عجب.