طفلکی من
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ق.ظ
بچه که بودم (احتمالا سه یا چهار ساله) پسرعموم که اون موقع سرباز بود، اومد خونه ما. این درواقع اولین باری بود که میدیدمش. چون خانواده عموم تو یه شهر دیگه بودن. و حالا سربازی پسرعموم افتاده بود تو شهر ما.
من خیلی از حضور این مهمون جدید خوشحال بودم.
تا اینکه موقع رفتنش رسید.
من طبق رسم همه بچه ها، ناراحت بودم و بهش گفتم نرو!
اون هم برای اینکه من به رفتنش رضایت بدم گفت فردا برمیگرده.
فردای اون روز من برای استقبال از پسرعمو، عینک دودی پلاستیکی آبیم رو که شیشه های مشکیش شبیه چراغ فولکس بود، به چشمم زدم و رفتم رو پله ی جلوی در خونه مون منتظر نشستم! و فلسفه ی عینک این بود که پسرعمو وقتی اومد من رو نشناسه و با برداشتن عینکم غافلگیرش کنم!
ولی افسوس که انتظارم هرگز به سر نرسید...
۹۸/۰۲/۰۹