گزارش کار!
تا چشمام بسته نشده بگم براتون که امروز را چگونه گذراندم! :دی
صبح رفتم آخرین جلسه ی کلاس سوخت نگار، و نمونه سوالا و کارت ورود به جلسه ی امتحانم رو گرفتم. بعد از اتمام کلاس رفتم محل کارم و یه سر و گوشی آب دادم. با اینکه تعطیل بودیم ولی رفتم یه سری دفاتر رو چک کردم. بعدش رفتم عابربانک! کارم که تموم شد به قصد رفتن به کتابخونه راه افتادم. تو مسیر، یکی از دوستامو دیدم و کلی خوش و بش کردیم. بعد از اینکه ازش جدا شدم رسیدم به محل کار یکی دیگه از دوستام. با اون هم چند دقیقه ای صحبت کردم و به راهم ادامه دادم. رفتم کتابخونه و کتابی رو که قرار بود بعدازظهر نقد کنیم گرفتم. خواستم برم خونه که صدای اذان بلند شد. با خودم گفتم چه بهتره که نمازم رو برم مسجد و جماعت بخونم. خلاصه ریا نباشه! رفتم مسجد و نماز خوندم. و دیگه بعدش رفتم خونه! کسی خونه نبود. ناهارم رو گرم کردم و رفتم سراغ کتاب مذکور. چند تا عکس از صفحاتش گرفتم و فرستادم برای یکی از اعضای انجمن. ناهارمو خوردم و عازم کلاس بسیج شدم. رفتم حلقه و بعد از تموم شدنش، به سمت مزار پدرم رهسپار شدم. بعد از اینکه دیداری تازه کردم برگشتم خونه. کتاب مورد نظر رو مطالعه کردم و نکاتی درمورد نقدش یادداشت کردم. وقت رفتن به انجمن رسید. رفتم کتابخونه چون این بار جلسه نقد کتاب داشتیم که با حضور نویسنده کتاب بود و تو کتابخونه برگزار میشد. وقتی وارد شدم اولین چیزی که دیدم دوربینی بود که رو سه پایش قرار داشت! دیدم نه! ظاهرا جلسه خیلی رسمیه! بیخیال نقد کتاب شدم و تصمیم گرفتم صحبت نکنم. مجری بحث رو شروع کرد و از یکی از حضار خواست که نقد رو آغاز کنه. حرفهای اون شخص که تموم شد، مجری همه حاضرین رو رد کرد و یهو زوم کرد رو من! گفت اگه صحبتی دارید بفرمایید. منم درمقابل عمل انجام شده قرار گرفتم و به اجبار سخنرانی کردم!! :دی بعد از من هم دو سه نفر حرف زدن فقط.
خلاصه جلسه تموم شد و برگشتم خونه. نشستم نمونه سوالای امتحان سوخت نگارم رو خوندم. بعد خاله اینا زنگ زدن و گفتن داریم میایم خونه تون. پاشدم خونه رو مرتب کردم. مهمونا رسیدن و شام خوردیم و بعد همه باهم خونه رو به قصد منزل داییم ترک کردیم. همین که پامون رو از خونه بیرون گذاشتیم یهو آنچنان بارونی گرفت که به دوش حمام میگفت زکی! یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! تمام مسیر رو درحال دویدن و جیغ زدن و خندیدن بودم! به محض اینکه رسیدیم خونه دایی، بارون قطع شد! انگار یه نفر فقط منتظر بود ما از خونه بریم بیرون تا با شیلنگ ما رو خیس خالی کنه و همین که دوباره به یه سرپناه رسیدیم شیر آب رو بست :|
سالگرد تولد زنداییم بود و اونجا کلی جشن گرفتیم و شادی کردیم. این هم کیک تولد:
رزهای سیاهش بسیووووور بدمزه بود :/
بعدش...
تموم شد دیگه! نکنه توقع دارید همینطور ادامه داشته باشه؟! :|
و همه ی اینها فقط مربوط به یک روز از روزهای زندگی من بود :)
خدایا شکرت...
پ ن: کلا آدم کم تحرکی ام ها! طوری که به زور باید منو از خونه ببرن بیرون! ولی خب گاهی پیش میاد دیگه :دی