یه کم بیشتر بخند!
دیشب رفتیم یه جشن به مناسبت شب یلدا. میدونستم عکاسخونه سنتی هم دارن. اگه بگم فقط به عشق عکاسخونش رفتم و بلیت گرفتم، پر بیراه نگفتم! حتی میدونستم دکورشون چطوریه و ژستی رو که میخواستم تو عکس بگیرم، از قبل انتخاب کرده بودم!! خلاصه رفتیم و من همش استرس عکسو داشتم. جلوی عکاسخونه خیلی شلوغ بود. منتظر یه فرصت بودم که بتونم برم. یه مقدار از برنامه ها گذشت و عکاسخونه خلوت شد. دیدم برنامه ای که درحال اجرا بود ارزش دیده نشدن و رفتن به عکاسی رو داره! پا شدم و رفتم.
فضا همونی بود که قبلا دیده بودم. اما لباس اونی نبود که تو عکس تبلیغاتیشون بود! گفتم لباستون چرا اینجوریه؟ گفت: "همه همینو پوشیدن، خودمم با همین عکس گرفتم." گفتم نه اصلا با این نمیشه!! گفت از بچه هایی که با لباس محلی اجرا دارن بگیر.
از شانسم یکی از دوستام تو گروه موسیقی بود. بهش زنگ زدم. اومد و لباس مورد نظرم رو آورد. با مشورت خانم عکاس چند مدل عکس انداختم. تو گیر و دار انتخاب بهترین عکس بودم که یهو متوجه صدای پسردایی کوچیکه از بلندگو شدم! به خانم عکاس گفتم: وای پسرداییم رفته روی سن!! با عجله لباسمو عوض کردم و صحبت های پایانی رو با خانم عکاس به انجام رسوندیم و رفتم بیرون. دیدم چند تا جوان رو بردن برای اجرای خوانندگی (یا همون لب زدن روی آهنگ). یکی یکی اجرا کردن و نوبت به پسردایی کوچیکه رسید. کلی واسش جیغ زدم و سر و صدا کردیم! آخرش سه نفر با تشویق حضار برنده شدن که یکیشون پسردایی کوچیکه بود! (جیغای من کار خودشو کرد :دی)
حسابی خوش گذشت. ^_^
شب که برگشتیم خونه، دستم درد میکرد از بس دست زده بودم. گلوم میسوخت بس که جیغ زده بودم! و جالب تر از همه اینکه تا صبح (ساعت4) خوابم نمیبرد اصلا! فکر میکنید از چی؟ از ذوق! ذوق عکسی که گرفتم!! دلم میخواست زودتر عکسم آماده بشه و برم بگیرمش! حتی جاش رو هم تعیین کردم ^_^
و اینگونه بود که زمستان ما به بهترین شکل آغاز شد :)
عنوان: جمله ای که خانم عکاسباشی حین عکاسی تکرار میکرد.