امیرعلی ام!
داشتم تو کوچه مون میرفتم، یکی از بچه های خوابگاه رو دیدم که با دوستش میومد. براش دست تکان دادم و گفتم سلام! بی توجه از کنارم رد شد. برگشتم گفتم نشناختی؟ نگام کرد. گفتم نشناختی؟؟ یه چیزی زیر لب گفت و روشو برگردوند و رفت. از شخصی که اونجا ایستاده بود پرسیدم: چی گفت؟؟ جواب داد: "گفت من چند نفر رو دیگه نمیشناسم، یه کلمه بد هم گفت بهتون" عصبانی شدم. یه نگاه به ته کوچه انداختم. داشت سرک میکشید. گفتم صبر کن ببینم! با دوستش از خم کوچه گذشتن. قدمهام رو تند کردم و بهشون رسیدم. گفتم: تو اون حرفا رو زدی؟؟!! دوستش گفت: الآن هر سه تامون خوابیم! با خودم گفتم آره! یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار! گفتم: اگه بیدار بودیم تو جرئت گفتن چنین حرفایی رو نداشتی!
یه صدایی اومد. فهمیدم از دنیای بیداریه! گفتم: نه! من تا نفهمم تو چرا تو خواب ازم ناراحتی بیدار نمیشم!
دوباره صدا اومد. صدای یه آهنگ. آهنگ زنگ موبایلم!
همونجا رهاش کردم و چشمامو باز کردم. با عجله دویدم سمت موبایلم که تا قطع نشده جواب بدم. یه شماره ناشناس بود. جواب دادم. قطع کرد. دوباره و دوباره. این بار که جواب دادم صدای یه بچه اومد. گفت: الو من امیرعلی ام، امیرعلی! و قطع کرد. و همچنان زنگ پشت زنگ...
این هم از مزاحم جدید ما :|
پ.ن: شاید مرگ هم اینگونه باشد که ندا دهنده ای از دنیایی دیگر ندا میدهد، ولی ما نمیخواهیم دنیای کنونی مان را ترک کنیم. و شاید تولد نیز!
+ اشخاص درون خوابم، در دنیای واقعی وجود خارجی ندارند و من اصلا افرادی با آن چهره ها ندیده ام و نمیشناسم. و مهمتر اینکه من اصلا خوابگاهی نبوده ام!